🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_111
به عاطفه گفتم که با علیرضا بیرون میریم و منتظرمون نباشن.
هنوز جمعیت بیرون نیومده بودند و جلویِ هیئت خلوت بود.
چادرم رو محکم جلویِ خودم گرفتم و بیرون رفتم.
علیرضا کنار جدول با دوست اش رسول صحبت می کرد.
من رو که دید سوییج رو از جیب اش درآورد و ماشین رو زد.
اشاره کرد که سوار بشم.
تو ماشین نشستم و کیف ام رو مرتب کردم.چند دقیقه بعد هم علیرضا اومد.
صندوق رو زد و چند جعبه غذا داخل اش گذاشت...بدو بدو اومد تو ماشین.
_خب چرا ژاکتت رو نپوشیدی!!!
دست هاش رو به هم مالید و ها کرد.
+نمی دونم شاید خواستم سرما بخورم پرستارم تو باشی.
خنده ای کردم.
_دیوونه
بسم الله ای گفت و ماشین رو روشن کرد
+لطف داری شما
،،،،،
چند تا خیابون رد کردیم و به منطقه ای با کوچه های تنگ رسیدیم.
ماشین رو پارک کرد.
+ساجده اینجارو باید پیاده برم...ماشین رد نمیشه.
_رد میشه ها....ببر داخل
لبخندی زد
+نه عزیزدلم
از ماشین پیاده شد و غذاهارو از صندوق برداشت و رفت....دیگه نپرسیدم چرا ماشین رو داخل کوچه نبرد.
درِ هرخونه دو پرس غذا می داد.
کارِ خیلی قشنگی رو انجام می داد...می گفت غذاهارو به سرپرست خانواده هاشون می دم که یک وقت پیش زن و بچه اشون شرمنده نشن.
تو دلم قربون صدقه اش می رفتم و خدارو شکر می کردم.
برگشت سمت ماشین
+وایییی...واقعا هوا سرده ببخشید تو ماشین تنها موندی.
خب...این راز بین من و تو خداست ها
لبخندی زدم
_چشم...خیلی کارِ قشنگیه ها
+آره...دوست دارم بعد من ادامه اش بدی
اخم هام رو توهم کردم.
_از این حرف ها نزن که بدم میاد
+مرگ برای همه است ساجده جان....هیچکس از فردایِ خودش خبر نداره...مهم اینه که آماده باشی.
_علییی...بسه این حرف هارو نزن
+چشم خانومم....فقط قول بده ادامه اش می دی؟
نگاه مظلومی بهم کرد
برای فرار از این بحث و از سر ناچاری گفتم
_چششم
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─