🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_14
فردا ساعت دو و نیم ظهر سال تحویل بود .قرار بود امشب ساعت ۹ راه بیوفتیم که ده ساعتی توی راه بودیم .
تقریبا ۷ صبح می رسیدیم قم.
مانتو لیمویی که مامانم برام خریده بود اتو کردم گذاشتم توی کاور. شال و شلوار ست اشم با چند تا لباس راحتی ، داخل چمدان گذاشتم.
اهل آرایش نبودم اما زیورآلات زیاد داشتم مخصوصا دستبند های چرم .
هرچی وسیله لازم داشتم رو آماده کردم.
روی تختم دراز کشیدم بهتر از این نمیشد کار مون رو تحویل داده بودیم . خانم ایمانی خیلی راضی بود. واقعا هم طرح قشنگی شده بود.درست بود آدم بیخیالی بودم اما همه ی کارهام رو دقیق و حساب شده انجام می دادم.
+ساجده...
صدای مامان بود.
_بله مامان
+کارِت دارم بیا پایین
از جام بلند شدم موهامو بستم و رفتم پایین .
تو اشپزخونه بود.
_بلی
+بیا این میوه هارو پوست کن بزار تو ظرف
_مامان برای این منو صدا زدی.
+ساجده ،،، خجالت بکش پس فردا وقت شوهرته
_می دونی من رو این حرفا آلرژی دارم .چشم بده پوست بکنم
مامان هم با حس پیروزی چاقو و ظرف میوه رو گذاشت جلوم و مشغول شدم.
،،،،،،،
جلو در خونه مامان خاتون بودیم سجاد و گلرخ هم با ماشین خودشون اومده بودن .
رفتم داخل خونه مامان خاتون.
_عمههههه عمه عمه جونی بیایید دیگه
برای خودم شاد و شنگول میگفتم و میرفتم که یک دفعه امیر سر راهم سبز شد.
یک لبخند کمرنگی هم رو لبش بود.
+به به دختر عموی عزیزم کبکت خروس میخونه
_سلام نه بابا ،، میشه بگید مامان خاتون و عمه بیان.
-بله چرا نشه فینگیلی
آخه تف سر بالاس بگم فینگیلی عمته|:
خجالت نمیکشه 27سالشه
امیر رفت داخل و بعد از چند ثانیه مامان خاتون و عمه سر و کلشون پیدا شد. صنبور بانو هم برای این چند روز که مامان خاتون نبود رفته بود دروازه قرآن دخترش اونجا زندگی می کنه و رفته بود تا عید رو پیش دخترش باشه.
با عمه و مامان خاتون رفتیم بیرون .
مامان خاتون+حاضری ؟
_اره مامان خاتون بریم .
مامان خاتون رفت و توی ماشین ما نشست. منم سوار شدم . داشتم خودم رو جمع و جور می کردم که عمه هم بشینه که عمه گفت:
من میرم تو ماشین امیر که مامان خاتون راحت باشه .
وا مگه امیر هم میاد !!
وویییی
کاشکی منم ببره تو ماشین امیر!!؛
بابا رفت در خونه مامان خاتون رو سه قفله کرد . داشت چمدان هارو توی صندوق جا میداد.
از ماشین پیاده شدم و رفتم کنار پرشیای سجاد ایستادم.
گلرخ+ساجده امیرم میاد؟
_نمی دونم داره میاد انگار
+اهان ، میگم تو بیا تو ماشین ما،، کلی خرج بندازیم دست سجاد.
اگر هر موقع دیگه ای بود یک لبخند شیطانی میزدم ولی الان ناراحت بودم ،،،واقعا چرا؟ به رویِ خودم نیاوردم
اصلا یعنی چی عه
_پایه اتم زن داداش جان ولی حسابی خرج میندازما پول شوهرت به فنا میره
چشمکی زد
+بیا بالا
به مامان اینا گفتم اونا هم از خدا خواسته ،،،تنها کسی که دمق شد سجاد بود. چون میخواست با خانومش تنها باشه
مگه من میزارم . آخیی داداشم ... از توی آینه بهش نگاه می کردم و لب و لوچم رو کج و کوله می کردم که راه افتادیم و ماشین امیر از کنارمون رد شد .
یاخدا یعنی منو دید ):
افکارمو پس زدم.
حرکت کردیم و اول از همه قبل ورود به اتوبان به سجاد گفتیم یِ فروشگاه نگه داره تا برای تو راه خرید کنیم.
من و گلرخ مثل آمازونی ها پریدیم پایین و از هرچی دلمون خواست خرید کردیم.
سجاد هم هاج و واج فقط به پلاستیک ها نگاه می کرد.
همینجور با خرید ها سمت ماشین می رفت و زیر لب غر میزد .
من و گلرخ هم پشت سرش داشتیم از خنده خفه می شدیم که یهو سجاد برگشت
+راحت باشید بخندید
اینو که گفت من و گلرخ دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم . واقعا قیافه اش دیدنی بود انقدر خندیدم که توی چشم هام اشک جمع شده بود.
،،،،،
به خاطر بد جا بودن گردنم از خواب بیدار شدم. صاف نشستم به ساعت مچی ام نگاهی کردم . پنج نیم صبح بود .
گلرخ خواب بود سجاد هم محو جاده
_خسته نباشی سجاد کی میرسیم
+سلام علیکم خواهر جان با اون موهای ضایع ات میرسیم یکی دو ساعت دیگه البت که بابا گفت یک رستوران نگه دادیم صبحانه هم بخوریم.
با حرف سجاد نگاهی به موهام انداختم واقعا هم ضایع بود فر فری هاش از گوشه و کنار شال ام بیرون زده بود. کف ماشین نشستم و موهامو درست کردم. بعدش هم گلرخ از خواب بیدار شد
،،،،،،،
از ماشین پیاده شدم دستامو به هم قلاب کردم . بالا سرم بردم و خمیازه ای کشیدم.
امیر هم ماشین رو پشت سرمون پارک کرد و رفتیم
همه پیاده شدن برای نماز صبح. تازه متوجه شدم وضعیت قرمزه و دوییدم سمت سرویس.
تو نمازخانه نمازمون رو خوندیم و من آخر از همه اومدم بیرون.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_14
من_ آقای طباطبایی من از کجا باید چادر بخرم؟؟
برای چند دقیقه صدای جز نفس کشیدن های سید از آن طرف خط نیامد...
من_سید؟...اقای طباطبایی؟...الو؟
سید_ خانم شریفی مسخره ام میکنید؟!
من_ نه به خدا آقای طباطبایی شما نمیدونین...
و صدای گریه ام بلند شد.
سید_ آروم باشین خواهرم... من امروز ساعت پنج غروب میگم خواهرم بیاد همون نبش فلکه آب شما هم بیاین همونجا باهم برید ،خواهرم راهنماییتون میکنه.
من_ ولی من ازش خجالت میکشم...
سید_ نگران نباشید خواهرم. ریحانه بهتر از من می تونه کمکتون کنه و در ضمن... لطفاً دیر نکنید. ۵ غروب دم فلکه آب. یا علی...
ساعت ها بود بوق اشغال تلفن سکوت سنگین خونه را میشکست و من مات مانده بودند به عکس های داخل دوربینم...
" خدایا؟ من میتونم ؟لیاقتشو دارم؟ من شهامتشو دارم که جلوی خانواده ام وایستم و خودمو تغییر بدم؟ مطمئنم اونا با تغییر ظاهرم موافقت نمیکنن...خدا... خودت کمکم کن..."
با دیدن ساعت، نیم متر پریدم...
ساعت چهار و نیم بود.
فوری بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم.
لباس های روز تشییع جنازه را تن کردم و مقنعه گذاشتم تا بتوانم حجاب بگیرم.
راس ساعت ۵ کنار گلهای باین ایستاده بودم اما خواهر سید را نمیدیدم.
اه! از کجاست این ریحانه؟!
چند دقیقه از پنج گذشته بود که با دیدن دختر چادری که به سمتم میآمد صاف سرجایم ایستادم و سعی کردم طوری باشم که خوب به نظر برسم.
دختر هرچه بیشتر نزدیکتر میشد ،من بیشتر حس میکردم اشناست...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─