🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_18
علیرضا بسم الله بلندی گفت و سوییچ رو چرخوند
+آبجیِ من چطوره؟
حنین+خوبم داداشی
عاطفه+منم خوبم
علیرضا تک خنده ای زد...از توی آینه نگاهی به عاطفه انداخت:
علیرضا+مگه میشه کسی منو داشته باشه و خوب نباشه
عاطفه+علی... سقف ریخت
همه زدیم زیر خنده....علیرضا از توی آینه با چشم هاش ، برای خواهرش خط و نشون می کشید.
عاطفه خم شد و زد روی شونه ی برادرش
+برو دیر شد
علیرضا به جای دست خواهرش روی شونه هاش نگاه کرد
+هعی جوانان ما دارن به کجا کشیده میشن
زدیم زیر خنده
به این رابطه ی گرم و صمیمی این خواهر و برادر غبطه می خوردم ..چقدر لحظاتی که باهم داشتن شیرین بود
،،،،،
ماشین رو تو پارکینگ حرم پارک کرد .. از ماشین پیاده شدم..شالم رو درست کردم و چادر عاطفه رو سَرَم کردم...رفتم سمت حنین که دستش رو بگیرم دیدم کنار علیرضاست...بیخیال رفتن شدم و برگشتم سمت عاطفه تا باهم بریم.
مامان+چه ماه شدی ساجده
_بهم میاد؟
زن دایی+معلومه که میاد..چرا که نه!؟
_مرسی
عاطفه+مرسی نه.. بگو خدا پدرتو بیامرزه
_چرا؟
+به قول حاج احمد ... ما این همه شهید دادیم که رژیم طاغوت و با فرهنگش بیرون کنیم....مرسی هم یک کلمه ی فرانسوی و متعلق به فرهنگ غرب هست.
لبخندی زدم
چقدر به جزییات توجه می کردن..البته درسته فلسفه ی مرسی کجا و خدا پدرتو بیامرزه کجا....
مرد ها جلوتر میرفتن و خانم ها پشت سرشون...گرمیه دست های عاطفه رو توی دست هام حس کردم .
عاطفه+دعا برای من یادت نره!!!شما زیارت اولی هستی ...
_چشم،، حتما اگر قابل باشم
+چرا نباشی گلم...تو دلت پاکه
وارد حرم شدیم ...همه کنار هم دست هامونو روی سینه هامون گذاشتیم و سلام دادیم...:السَّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمَهُ المَعصومَه اِشفَعی لِی فِی الجَنَّه وَ رَحمَهُ اللهِ وَ بَرَکاتُه:
توی صحن امام خمینی (ره) از مرد ها جدا شدیم... رفتیم برای زیارت ضریح حضرت....زندایی یک چادر کوچیک از کیف اش درآورد و سر حنین سادات کرد...وایی خدا با اون قد و قواره اش خیلی ماه شده بود...زندایی روی قسمت بالایی چادر حنین گل کار کرده بود.....چقدر شبیه یک تاج روی سرش شده
عاطفه دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و به جلو هدایتم کرد ...
زیر لب متوجه شدم که گفت واقعا هم همینه...چادر تاج بندگی خداست....
بازم بلند فکر کرده بودم یک لبخندی زدم و داخل رفتیم.
،،،،،،،
با عاطفه و حنین توی صحن امام خمینی نشسته بودیم..
عاطفه+ساجده بچه خیلی دوست داریاا..هرجا میریم حنین هم دنبال خودمون میاری
شروع کردم به خندیدن...
_نمی دونم چرا انقدر دوسش دارم...شاید بخاطر موهای خوشگلشه ..
نگاهی به دور و برم کردم .فضای خیلی دل انگیزی بود.کف حرم سنگ سفید مرمر با دیوارای کاشی کاری شده ....بچه ها با شماره های کفشداری بازی می کردن و اون هارو کف زمین سُر میدادن.....
متوجه حضور علیرضا و امیر شدم. علیرضا حنین رو که دید اومد سمت ما..
اخم هاش تویِ هم بود...
نزدیک ما اومدند.. علیرضا همونجا ایستاد و مشغول نماز شد .
امیر همینطور که حنین رو روی پاهاش نشونده بود مشغول زیارت نامه خوندن بود
عاطفه+میگم حنین رو از پسرعموتون بگیر تا زیارت اش رو بخونه ...حنین اذیت اش می کنه
_نه اذیتِ چی!!؟؟
عاطفه من برم داخل به گلرخ هم بگم بیاد اینجا
+باشه برو..
"امیر"
نگاهم به ساجده بود که داشت می رفت...کجا ؟؟...نگاهم رو برگردوندم سمت عاطفه تا ازش بپرسم ساجده کجا رفت ... عاطفه سرش رو پایین انداخته بود و با لبه ی چادرش بازی می کرد .. حس کردم از این تنهایی بینمون معذبه ...علیرضا داشت نماز می خوند.. رفتم سمت عاطفه تا حنین رو بسپرم بهش و برم ..
_عاطفه خانم ببخشید من چند لحظه باید برم
حنین رو بردم سمت اش
بدون اینکه نگاهم بکنه با دستش، دست حنین رو گرفت و کنار خودش نشوند.
+ببخشید اگه اذیتتون کرد
_خدا ببخشه...چه اذیتی
رومو برگردوندم تا برم ..اما کجا می رفتم...دوباره برگشتم سمت ضریح ..
کنار سجاد ایستادم و دوباره زیارت کردم...حال ام یکم گرفته بود.کلافه بودم..فکرم بر می گشت سمت عاطفه و اون حجب و حیاش..نسبت به چند ساله گذشته خیلی بزرگ شده...یادمه کوچیک تر که بود.یکبار ازش کتک خورده بودم.
عاطفه موهاش رو خرگوشی بسته بود.تازه ۱۶ سالم شده بود و تو غرور نوجونیم سر می کردم. نظام قدیم بودم و از همون سال دوم که انتخاب رشته کرده بودم سخت مشغول درس خوندن بودم.
متوجه شدم عاطفه با بستنی اش اومده بالا سرم..برگشتم بهش گفتم برو بیرون اینجایی حواسم پرت میشه نمی تونم بخونم..
+مگه چی می خونی..منم از این کتابا دارم
تازه رفته بود کلاس اول و ذوق دفتر کتاباشو داشت.
_هه کتابای خودت و با من مقایسه می کنی من دبیرستانی ام
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_18
*
با ریحانه خیلی جور شده بودم اما هنوز به او حس خوبی نداشتم و حس می کردم این صمیمیت آنطور که باید، نیست...
حس می کردم ریحانه در مقابل روحیه ی شاد من زیادی ضدحال و رسمی است اما خیلی زود با آدم جور میشد به طوری که برای پنجشنبه مرا به خانه شان دعوت کرده بود، اما برای رفتن کمی مردد بودم...
با آن همه خرید که به خانه برگشتم دهان باده باز ماند...
می خواست فضولی کند و در تمام کیسه های خرید کنکاش کند اما نگذاشتم.
به اتاقم رفتم و در را پشت سرم قفل کردم.
فهمیدن باده برابر با فهمیدن کل خاندان بود...
ساعت ها در اتاق نشستم و خیره ماندم به وسایلی که خریده بودم...
با امروز دو روز بود که به دانشگاه نرفته بودم.
گوشی مرا میان انبوهی از لباسهای رنگارنگ بیرون کشیدم.
۱۰ تماس بی پاسخ از نیلوفر، ۸ تماس از ارغوان، ۵ تماس از احسان و چیزی که بیشتر از همه در این میان خود نمایی می کرد ۳۲ تماس بی پاسخ از فربد بود و چند صد تا اس ام اس...
همه را پاک کردم...
سیم کارت را بیرون کشیدن و شکستم.
من عوض شده بودم پس منشاء مشکلات هم باید عوض میشد.
صبح فردا برای خودم سیم کارت گرفتم ورود به خانه برگشتم که برای تحویل عظیم فردا آماده شوم.
وارد اتاقم که شدم صدای اذان بلند شد...
در اتاق را بستم و قفل کردم.
وضو گرفتم و مجبور شدم با چادر مشکی نماز بخوانم.
نماز کمی عجیب بود... لاقل برای من... باید فلسفه عجیب این دولا راست شدن ها را می فهمیدم...
شب با دلی آشوب به خواب رفتم و صبح زودتر ازبلند شدن صدای گوشی ، چشم باز کردم.
سر جمع ساعت هم چشم روی هم نگذاشته بودم.
کل شب خیره به سقف به صبح متفاوت امروز و ورود متفاوت طرح از همیشه ام به دانشگاه فکر میکردم.
با صدای آلارم موبایل ،در جایم نیم خیز شدم و دستم را روی صفحه گوشی کشیدم.
کل آمادهشدم سی دقیقه هم نشد...
تیپ ساده و مشکی زدم و با ذوقی وافر، جعبه چادرم را از نایلونش بیرون کشیدم.
در جعبه را که باز کردم عطر نبودن را زیر بینیم حس کردم...
انگشت اشاره ام را آرام روی پارچه لطیف مشکی چادر کشیدم و غرق در لذت شدم...
این چادر، زیباتر از چیزی بود که فکرش را می کردم.
چادر را آرام برداشتم و با هزار مشقت روی سرم تنظیم کردم.
با آن مقنعه حجاب مشکی و قاب چادر دور صورتم، بی نظیر شده بودم...
به چهره دختر داخل آینه خیره شدم...
تضاد میان چهره ام همه چیز را زیباتر می کرد...
تضاد مقنعه و چادر مشکی، با پوست سفیدم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─