eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 یهو دیدم که بستنی اش رو پرت کرد روی کتابام..اول اش حس پیروزی می کرد اما نمی دونم توی چهره ام چی دید که ترسیده عقب رفت . سرش داد زدم _ببین با کتابام چیکار کردی؟ دستم رو بردم سمت موهاش که موهاشو بکشم شروع کرد به جیغ زدن که به داداشم میگم . دست هامو گذاشتم روی گوشم _خب حالا عاطفه من که نکشیدم اینجوری جیغ میزنی حالا که به کارام فکر می کنم چجور دلم اومده بود سرِ سیده ی نسل حضرت زهرا (س) اینجوری داد بزنم . +من به داداشم میگم تو می خواستی منو بزنی.. _عاطفه الکی نگو من نمی خواستم اینکارو بکنم... دروغگو دشمن خداست . +چرا ..دروغ نمیگم می خواستی اینکارو بکنی. _باشه حالامن چیکار کنم که نگی موهاش رو دور انگشت هاش میپیچوند و ژست آدم های متفکر و به خودش گرفته بود. +منم باید یکی بزنم تو گوشِت _عاطفه من نزدمت +هه هه می ترسی _نخیر... بیا بزن اصلا کتک ناجوانمردانه ای خوردم ....دست سنگینی داشت. _بیا دیگه زدی...دلت خنک شد.. حالا برو تا درسمو بخونم اومد جلو دستشو گذاشت روی صورتم +درد داشت!!؟ نه به اون خشونت اش ...نه به این مهربونیش... _عاطفه جان برو پیش بچه ها تا من درسمو بخونم. به بستنی اش که روی کتابم بود نگاهی کرد +بستنی ام!؟.. _من به سجاد میگم برات بخره خوبه؟ حالا برو بعدا متوجه شدم اون لحظه ای که عاطفه زده توی گوشم،عمه طاهره اونجا بوده...با عکس های مختلف /: مطمئنا عاطفه منو یادش نمیاد ...از این خاطرات لبخندی روی لب هام نشست که یکی هولم داد... +امیر..کجایی دکتر _نمی دونم سجاد سجاد سرش رو تکون داد و نفس اش رو بیرون داد +بلند شو داداش ..همه رفتن پاشو تا بریم.. ،،،،، "ساجده" با گلرخ و عاطفه نشسته بودیم .گلرخ از استرس های خودش زمان خاستگاری تعریف می کرد. گلرخ+خیلی سریع گذشت ...اما خداروشکر سجاد واقعا مردِ منطقی و خوبیه من و عاطفه باهم خداروشکری گفتیم .نگاهم به علیرضا افتاد .داشت با تسبیح قدیمی توی دست هاش ذکر می گفت. وقتی بقیه هم از زیارت برگشتن به بیرون از حرم رفتیم . دوربین عکاسیم رو درآوردم تا چند تا عکس از حنین بندازم .حنین دست هاش رو باز کرده بود و می دویید.همون لحظه ازش عکس انداختم . روی عکس اش زوم کردم . چشم هاش رو بسته بود و داشت می خندید. . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 جالب بود! بدون هیچ آرایشی، خاص تر و زیباتر از همیشه شده بودم. زیر لب صلوات فرستادم و در اتاقم را باز کردم. صدای ترق تروق داخل اتاق پخت نشان از بودن مامان، خانه ساکت و بی غرغر نشان از خواب بودن باد و صدای شرشر دوش حمام نشان از بودن پدر میداد... بدون وقفه شکلات کوچکی از جا شکلاتی روی کانتر برداشتم و از خانه بیرون زدم. همان مرا نبینند بهتر است...! بند کیفم را روی شانه محکم کردم سوئیچ ماشین بهامین( برادرم)را از جیبم بیرون کشیدم. امروز با ماشین او میرفتم... چه میشد مگر؟! او که نبود... حالا یک صفر کیلومتر شمار ماشین این طرف و آن طرف...! به جای بر نمی خورد، می خورد؟؟ در را که بستم حس کردم چادرم نیست! رو که برگرداندن دیدم که بعله! لبه چادرم میانه در ماشین گیر کرده و چادر از سرم کشیده شده است. در ماشین را باز کردم چادرم را داخل کشیدم و با هزار ضرب و زور آن را سر کردم. ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون زدم. به دانشگاه که رسیدم ماشین را در پارکینگ پارک کردم. با دست های خیس از عرق حاصل از استرس عجیبی که داشتم در را باز کردم و بعد از جمع کردن چادرم از ماشین پیاده شدم. دستی به چادرم کشیدم... همه چیز خوب بود. با تپش قلب شدیدم ،راه ورودی را در پیش گرفتم. به حراست که رسیدم، خانم علیپور لحظه ای از دیدنم مات ماند... این بهار کجا آن دختر بی حجاب با صورتی نقاشی شده کجا...؟ حیاط دانشکده پر از دانشجو بود و ارغوان نیلوفر هم کنار ایکیپ سابق در جایگاه سابق، زیر درخت بید مجنون ایستاده بودند. رو برگرداندم تا مرا نبینند. وارد دانشکده که شدم نفسی عمیق کشیدم. تا اینجا که خوب پیش رفتم. وارد کلاس که شدم کسی نبود وکیف زرشکی نیلوفر روی نیمکت های ردیف آخر کلاس خودنمایی می کرد ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─