eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 +ممنون دوستم _بهم بگو ساجده عزیزدلم +چشم ، ساجده بیا تا اسم عروسک هامو بهت بگم روی تختش نشستم .... حنین هم با آب تاب اسم عروسک هاش رو برام می گفت شروع کردم به خواندن ادامه ی کتاب "دختر شینا " یک ساعت میگذشت که صدای یک مرد رو شنیدم +کجایی شیطون داداش هوم..صدای علیرضا بود. حنین با ذوق پاشد گفت : +اینجام داداش بیا تو سریع شالم رو مرتب کردم و سرم رو کردم تویِ کتاب. در رو باز کرد و اومد داخل...تو سلام کردن پیشی گرفتم و اون هم با یک سلام علیکم خشک جوابم رو داد. انقدر ابروهای مشکی اش در خم رفته بود که ازش می ترسیدم...من که باهاش کاری نداشتم چرا از من بدش میاد /: حنین+داداش علی حالا که اومدی بیا بازی کنیم... تو بشو بابا ساجده هم مامان میشه منم بچتون علیرضا اخم هاشو باز کرد و لبخندی زد +عزیز دلم.. خودتون بازی کنید من کار دارم. وایی من به این بچه چی بگم...از خجالت آب شدم..اونم با این اخلاق علیرضا.. گوشی علیرضا زنگ خورد گوشی به دست از اتاق بیرون رفت..نفسم رو بیرون فرستادم و پاهام رو دراز کردم ..رو کردم به حنین..همچنان مشغول بازی بود. منم به خوندن کتاب ام ادامه دادم. برام جالب بود روی جلد کتاب زده همسر شهید ستار ابراهیمی ولی اسم شوهر قدم خیر صمد بود و این منو مشتاق می کرد تا ته کتاب رو بخونم... ،،،،، دو روزی بود اینجا بودیم. الحق و الانصاف فکر نمی کردم سفر به قم انقدر بهم بچسبه....قرار بود فردا برگردیم شیراز اما عاطفه اسرار داشت برای ایام فاطمیه بمونم. نزدیک به عصر توی حیاط باصفا و پر از گل دایی نشسته بود. کنار عاطفه نشسته بودم و از مربای بالنگ زندایی که خیلی خوشمزه شده بود برای خودم لقمه می گرفتم... +ساجده همینطور که سرم پایین و مشغول بودم گفتم هوم +هوم نه بله دختر جان خنده ای به این حرص خوردن های عاطفه کردم +فکر کنم آقا امیر باتو کار داره!! سرم رو برگردوندم طرف ایوون خونه ی دایی. امیر ایستاده بود و اشاره می کرد که یک لحظه بیا. من که می دونستم چیکارم داره...نمی تونستم این کار رو بکنم آخه از جام بلند شدم و مانتوی آبی رنگم رو مرتب کردم. رفتم سمت امیر‌..جلوش ایستادم امیر+ساجده چی شد؟ _چی چی شد؟ +ساجده...اینجور نکن..خواهش می کنم فردا داریم بر می گردیم _خب باشه بهش میگم دیگه +دیگه کی !؟ فردا میریم من داشتم به خاطر یک احساس بچه گانه زندگی این دوتارو خراب می کردم. بهترین وقت شب موقع خواب بود _شب موقع خواب بهش میگم ،،،،،،،، شب بعد از شام همه دور هم جمع بودیم.دایی سید گفته بود پنجم هیئت دارن و مامان خاتون هم قرار بود چند روز بیشتر بمونه تا تویِ هیئت ها باشه... عاطفه با آرنج زد به پهلوم _آی چی شده؟ +ساجده حالا که عمه میمونه توهم بمون دیگه چیه چرا اینجوری نگاه می کنه..اون چشمای طوسیت الان میزنه بیرون دختر :grin: پلکی زدم..بدم نمی گفت.. اونجا حوصله ام سر میرفت اینجا حداقل عاطفه و حنین هستن..می تونم دوباره با حنین برم پارک مثلا عاطف دست هاشو جلوی صورتم تکون داد +خب نظرت _نمی دونم ما با... نزاشت حرفم تموم بشه رو به مامانم گفت: +خاله..میگن میشه ساجده هم با عمه اینحا بمونه ؟؟؟ مامان نگاهی به من کرد و گفت: +نه عاطفه جان شما کنکور داری مزاحمت میشه ان شاءالله یوقت دیگه مزاحم میشیم عاطفه+نه خاله..چه مزاحمتی مامان خاتون+بزار بمونه حلیمه با من برمی گرده وا مامان خاتون چه مهربون شده بود...از تعجب همینجوری زل زده بودم به مامان خاتون مامان+والا من نمی دونم آقاصادق شما چی میگی؟ معلومه دیگه بابا که رو حرف مامان خاتون نه نمیاره پس موندنی شدم... نگاهی به علیرضا انداختم...به زمین زل زده بود و پشت سرِ هم نفس هاشو بیرون میداد...مشخص بود از پیشنهاد عاطفه راضی نیست. اصلا برام مهم نبود . گوشیم توی دستم لرزید گلرخ سرش رو آورد جلو گفت: +یار پیامِت داده بانو با شیطنت گفتم _شما معده ات خوب شد؟؟ +هاا لبخند دندون نمایی زدم گلرخ نیشگونی از بازوهام گرفت. زیرچشمی بهش نگاهی کردم و رمز گوشیم رو زدم (امیر:دختر عمو حالا که قراره اینجا بمونی لطفا در اون مورد هم با عاطفه خانم حرف بزن) سرم رو آوردم بالا و نگاهی بهش کردم. گوشیم رو از کنار خاموش کردم و سرم رو به معنای باشه براش تکان دادم. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 * دستی به لبه کتش کشیدم و گفتم: من_ ریحانه جان! عزیز دلم! استرس نداشته باش. فکر کن مثل بقیه وقتا که نوید و میدیدی داری میبینیش!! دست های داغش را در هم پیچید که من هم استرس گرفتم. با صدای زنگ، رنگ کبودی لبش غالب رنگ برق لب شد... این دختر هر وقت استرس داشت لبش کلاً به فنا میرفت. من_ آروم باش ریحان! علیه. و صدای یا الله گفتن علی که بلند شد انگار دل هردویمان آرام گرفت... دل ریحانه از بابت اینکه نوید نبود ارام شد و دل من به خاطر شنیدن صدای پر ابهت مردم بعد چند ساعت... همه چیز آماده بود. ریحانه چادر سفیدش را سر کرد و داخل اتاق منتظر ماند تا چشم در چشم شدن با علی آب نشود و من هم بعد حال و احوال کوتاهی با علی رفتم سراغ ایلیا. پدربزرگش را با شیطنت هایش کلافه کرده بود... اگر مادر جون می آمد و این همه ریخت و پاش را میدید، یقیناً به خاطر آن وسواس کوچکش ،سرش را به دیوار می کوبید. ایلیا را در بغل گرفتم و در عرض چند دقیقه اتاق را مرتب کردم و پدر را هم برای تعویض لباس به اتاق خواب فرستادم. خوب بود که حداقل می‌توانستم به پدر علی بگویم "بابا" با بلند شدن صدای زنگ، ایلیا را به علی سپردم و رفتم سراغ ریحانه. می‌دانستم الان مثل زنجیر پاره کرده ها با دندان می افتد به جان پوست لبش! مراسم کمی زیادی رسمی بود ولی خوب بود... بعد کمی مقدمه چینی از جانب خانواده داماد و صحبت های اولیه قرار شد ریحانه و نوید به حیات بروند تا صحبت کنند و آن لحظه، لحظه مراسم خواستگاری خودم برایم تداعی شد... روزی که علی با آن گونه های گر گرفته، ریحانه و عطیه خانم با اون لبخند های پر ذوق و پدر علی با آن اقتدار خاص وارد خانه مان شدند... * دعوت ریحانه را قبول کرده بودم و اومده بودم خونه شان... وقتی از صاف بودن لبه روسری و چادرم مطمئن شدم، دستم را به سمت زنگ خانه اشان بلند کردم که در زودتر اولین زدن من باز شد. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─