eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 اول صبح بود که بابا اینا حرکت کردن به سمت شیراز.. عاطفه و علی هم خونه نبودند. توی اتاق حنین سادات کتاب 18بانو رو که از عاطفه گرفته بودم رو شروع کردم بخونم. پیشگفتار: حجاب ،جهاد زن است و سختی ان هزینه ای است که زن مسلمان برای تامین سلامت خود میپردازد، زیرا پوشش مانع نفوذ هوای نفس و نگاه الوده به حریم پاک زن میشود و گوهر هستی اش را در صدف پوشش محفوظ نگه میدارد . کتاب رو بستم خاستم برم سراع کتاب بعدی ولی با خودم گفتم بهتره یک نگاه به فهرست بندازم چشمم خورد به یکی از داستان هاش "سفر اجباری به قم " ،،،،،،،،،،، داشتم برای نهار سالاد کاهویی که زندایی گفته بود و درست میکردم که صدای در اومد. عاطفه از کتابخونه برگشته بود. مشغول تزیینش بودم که عاطفه با صدای بلند وارد شد +سلام بر همگی زن دایی گفت: +سلام عزیم برو مادر لباس هاتو در بیار عاطفه+چشم مامان جونم بعد هم رفت من هم مشغول تزیین سالاد شدم که صدای علیرضا اومد. با دایی و مامان خاتون که توی سالن نشسته بودن سلام علیک میکرد. معلوم بود داره به سمت آشپزخونه میاد. قبل از اینکه منو ببینه گفت: -سلامُ علیکم اُمي چه لحن عربی با مزه ای داشت. بعد هم امد گوشه روسری مادرش رو بوسید. چه رابطه ای داشتن! زن دایی-سلام علیکم سید علی جان ، خسته نباشی _سلام برگشت نگاهی به من کرد +سلام بعد هم پا تند کرد و رفت بیرون. پشت سرش عاطفه اومد داخل آشپزخانه.. +به به چه کردی ساجده خانوم تزییناتش رو نگاه کنید چشم کور کنه _اع مسخره نکن.. +مسخره چیه ،، باور کن راست میگم مگه نه مامان! زن دایی انیه هم نگاهی به تزییناتم کرد و با لبخند حرف عاطفه رو تایید کرد. عاطفه صندلی میز نهار خوری رو عقب کشید و نشست.. یک دونه خیار برداشت و در حالی ک میخورد گفت : +خب ساجده فردا شب اول مراسممون هست ... پارسال من خادم بودم....امسال شما هم همراه من خادم میشی. نگاهی بهش کردم _یعنی چی؟ +چی یعنی چی!؟ خب ببین ما تو هیئت بیشتر کارمون تو آشپزخونه اس...چای دم می کنیم و ظرف و ظروف رو می شوریم... موقع سخنرانی چایی با خرما پخش می کنم اگر بانی باشه به غیر از این ها باز هم پذیرایی داریم‌... بقیه کارا بیشتر با پسراست.. حالا امسال حضرت زهرا (س) هم قسمتت کرده که براش خادمی کنی..ان شاءالله حاجت دلت هم بده حالادوست داری؟ _برام جالبه...اره دوست دارم کارم که تموم شد رفتم تویِ سالن کنار حنین نشستم. داشت برنامه کودک میدید. منم محو تماشای تلوزیون شدم...عاشق برنامه کودک بودم...خیلی دوسش داشتم ..وقتی هم مشغود دیدن می شدم اصلا دیگه تو حال خودم نبودم . "علیرضا" سرم توی گوشیم بود و داشتم اخبار رو دنبال می کردم ....نفوذ داعش به دمشق.. لااله‌الا‌الله....خدا شر این حرومی ها رو کم کنه .... گوشی رو خاموش کردم و رفتم سمت تلوزیون...حنین جلوی تلوزیون داشت برنامه کودک میدید بوسه ای روی سرش زدم _حنین جان الان اخبار داره .. داداش اخبار رو ببینه بعد می زنم باشه!؟ +عیب نداره بزن منم اخبار ببینم تک خنده ای زدم . _آخه تو رو چه به اخبار.. برو داداش‌‌جان عروسک اش رو برداشت و رفتش سمت بابا.. به ثانیه نکشید که شبکه رو عوض کردم یهو صدای دختر حاج صادق بلند شد +اعع داشتم میدیدم چرا زدی رفت برگشتم ی نگاهی بهش کردم .. انگار خودشم خجالت کشید که سرش رو انداخت پایین و رفت. یعنی نفهمید من به حنین گفتم دارم شبکه رو عوض می کنم... عجب.. ،،،،،،، "ساجده" تو اتاق عاطفه نشسته بودم..سرم روگذاشته بودم روی زانوهام از ظهر از اتاق عاطفه بیرون نرفتم...حتی برای نهار هم گفتم میل ندارم ..اما عاطفه فهمید چرا نمیرم پایین برام غذارو آورد تو اتاق. تو فکر بودم که عاطفه اومد تو اتاق... دوباره نگاهش به من افتاد و شروع کرد به خندیدن _عاطفه نخند.. خیلی خجالت کشیدم +ساجده اشکالی نداره که...پیش اومده ..دست خودت نبوده که تو دنیای انیمیشن فرو رفته بودی دوباره شروع کرد به خندیدن بالشت کنارم رو برداشتم و پرت کردم سمت اش.. با عاطفه وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا رو خوندیم. بعد از نماز ، عاطفه نماز استغاثه به حضرت مهدی (عج) رو خوند..انگار زمان خوندنش هم بعد از نماز مغرب و عشا بود.. منم طی نمازی که عاطفه می خوند ، شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا ،،،،،،،،،،،، . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 در باز شد و من با دیدن قامت علی پشت در مات ماندم. سرم را پایین انداختم و نگاهم را به رنگ زمردی تسبیح داخل دستش دوختم که با عقیق مشکی انگشترش و پوست سفید دستش هورمونی جالبی درست کرده بود... سرش را که بالا آورد فکر کنم تو هم مثل من مات ماند اما دیدم که زود نگاهش را دزدید و سرش را پایین انداخت. سید_ سلام خانم شریفی! به تبعیت از او ،آرام سلام‌دادم. چند ثانیه‌ای بی حرکت روبه روی هم ایستاده بودیم و سرهردویمان پایین بود. بوی عطر خاص سید زیر بینیم پیچید و من دست و پایم را گم کرده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم که با صدای ریحانه سر هردویمان برگشت به سمت او. ریحانه_ داداش علی داداش...اع! بهار جونم اومدی؟ علی دایی برمیگردی چادر منم از اتوشویی بگیر. بیا تو بهار جان. و کفش پوشید آمد به استقبالم. صورتش با قاب آن چادر سفید گل گلی بامزه شده بود. علی کنار کشید تا رد شوم و وقتی از کنارش میگذشتم صدای آرامش را که گفت: سید_ رهایی تون از پیله مبارک‌. نفسم حبس شد... او چه گفت؟؟؟ پیله؟؟؟ رهایی؟؟ صحبت های بی وقفه ریحانه اجازه فکر و خیال بیشتر را از من گرفت... ریحانه_ چرا مات موندی بهاری؟! و گوشه چادرم را کشید و مرا پشت سرش از پله ها بالا کشید. ریحانه_ بیا تو که مامانم از دوشنبه تا حالا منتظر ببینه این رفیق جدیدم کیه تازه بهش گفتم که روز کنکور چه جوری بودی... لحظه استوپ خوردم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─