🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_31
پیراهن عروسکی سرخابی رنگ رو برداشتم و گذاشتم داخل کاور....بقیه ی وسایل ها رو هم گذاشتم توی چمدان و خورده ریزها رو هم گذاشتم تویِ کوله ی دمِ دستم
قرار بود شبی راه بیوفتیم....نگاهی به وسیله هام کردم و وقتی مطمئن شدم همه چی هست رفتم سراغ گوشیم.
شماره ی عاطفه رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد.
+سلام ساجده جان
_سلام عروس خانوم خوبی شما؟
+مرسی عزیز دلم ، تو راه هستید ؟
+نه... یکی دو ساعت دیگه راه میوفتیم ، خب چه خبرا؟
+سلامتی...خبری نیست
_خبری نیست....حالِ آقاتون چطوره؟؟
آقاتون رو با لحن بامزه ای گفتم که عاطفه رو به خنده انداخت
+ایشونم خوبه
_خب خداروشکر ، لباس هات آماده اس آرایشگاه رفتی؟
+آره لباسم و که گرفتم..آرایشگاه هم فعلا فقط برای اصلاح رفتم
_جدی...پس واجب شد بیام ببینمت
+حالا تو بیا...کلی باهات حرف دارم
_دیگه مزاحمت نشم عزیزم... برو پیش آقاتون
باهم زدیم زیر خنده....بعد از خداحافظی با عاطفه ، نگاهم به وسایل طراحیم افتاد...عاطفه دوست داشت بعد از کنکورش نوشته ی روی مزار شهدا رو پررنگ کنه...با این اوضاع فکر نکنم بشه
ان شاءالله سری بعد
،،،،،،،
بابا رو کرد بهم گفت:
+ساجده یِ چند تا ساک میاوردی برم وانت بگیرم برات باباجان
خنده دندون نمایی زدم گفتم:
_اع بابا عقده هاا
+عقد باشه..باید خودتو خفه کنی... یک ساعت یکبار یک لباس، آره؟
با خنده " نه والایی " گفتم و سوار شدیم
،،،،،،
زنگ در رو زیدیم رفتیم داخل...عمه طاهره و عمه طیبه هم اومده بودند و بقیه نتونستند بیان.
حیاطتشون رو چراغونی کرده بودند که خیلی من رو به وجد آورد...علیرضا جلویِ در ورودی با همه سلام و احوال پرسی می کرد...وارد خونه شدیم
مامان خاتون و دایی سید با عموها دور هم بودند...خبری از امیر و عاطفه نبود تا حنین رو دیدم... پرید بغلم.... منم سفت گرفتم اش بوسش کردم
_زندایی ، امیر و عاطفه کجان؟
+رفتن حلقه سفارشی شون رو بگیرن...الان هاست که بیان
با حنین رویِ مبل نشستیم
+ساجده جون آبجیم داره علوس میشه
به عروس گفتن اش لبخندی زدم و گفتم:
_بله عزیز دلم....من کی ببینم که شما عروس میشی
+من میخوام پیش داداش علیرضام بمونم علوس نمیخام بشم
نگاهی به علیرضا کردم که با این حرف حنین سرش رو از تویِ گوشی در آورد بهش لبخندی زد
لپ حنین رو کشیدم...معلوم بود که خیلی با داداشش جوره
سرگرم بازی با حنین شدم نیم ساعتی میگذشت که صدایِ زنگ ایفون بلند شد.
امیر و عاطفه از درِ خونه وارد شدن که عمه طاهره شروع به کل کشیدن کرد.... همه با این کارش دست زدن تبریک گفتن
بعد که جو آروم شد...خانوما رفتن غذا حاضر کنن....عاطفه رفت داخل اتاق و چادر مشکیش رو با یک چادر رنگی که گل های درشت یاسی و زمینه ی کرمی طوسی مانند داشت سر کرد.
دست عاطفه رو گرفتم و کنار خودم نشوندم
_به به عروس خانوم خوش گذشت
+به خوشی...شما کی امدین؟
_حدود یک ساعتی میشه
نگاهی به امیر کردم رو به عاطفه چشمک زدم
_خوب تورش کردی
عاطفه چشم هاش رو درشت کرد.
+من ! اقا پاشنه درو از جا کند...
_عجب،،،،
عاطفه سادات، تو که با نامحرم سرسنگینی، چطور با آقا امیر ما رفتی بیرون ؟؟
یکم سرخ سفید شد گفت:
+نه خب ، آقا امیر نامحرم نیست...به پیشنهاد بابا علیرضا ی صیغه ی محرمیت برامون خوند...تا بعد ان شاءالله عقد کنیم
نگاهی به علیرضا کردم
_بلده؟؟
+اره
آهانی گفتم که عاطفه بحث رو عوض کرد و رفت سراغ درس و کنکور
_حالا نتایج کی میاد؟
+تا آخر شهریور انگار
حالا پاشو بریم کمک کنیم تا سفره رو بندارن
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_31
فربد_ولی این مدلیتم قشنگه بهار خانم! داشتی نماز میخوندی شکل فرشته ها شده بودی .
همیشه این مدل حرف زدن فربد ازارم میداد اما بارین میگفت بگذار به پای حس برادرانه اش و من هیچوقت پیش بینی نمیکردم که بدتر ها بخواهد به علاقه ی شدیدش اعتراف کند...
ان شب هم با اخم و چشم قره های فامیل گذشت تا رسید به فردا.
باید میرفتیم حوزه واقعا ذوق داشتم.
قرار بود نیلوفر هم بیاید و فهمیدم که زهرا هم میاید حوزه.
چه اکیپ جالبی...!
چهار تا دختر چادری...
یکی از چادر هایم را به نیلوفر قرض دادم و سر ساعت، هر دویمان دم در حوزه بودیم.
نیلوفر مثل من نبود.
بیشتر گوش میداد تا اینکه سوال بپرسد.
خب حق داشت!
او در خانواده ای بزرگ شده بود که خدا و امام سرش میشد نه مثل من که وقتی روز تعشیع شهید از میان روضه های مداح اسم امام حسین (علیه السلام) و حضرت عباس را میشنیدم نمیدانستم کی هستند...
او با نماز و روزه بزرگ شده بود اما هم نشینش با من و ارغوان باعث میشد ظاهرش کمی شبیه ما باشد.
از حوضه که بیرون امدیم، وقتی نیلوفر دهان باز کرد و حرف زد حس کردم روی ابر ها سیر میکنم...
حس بی نظیری بود یکی را راهنمایی کنی و واسطه شوی به راه راست برگردد...
نیلوفر_بچه ها حرفای خانومه کاملا قانعم کرد. منم میخوام از فردا چادر بزارم.
و به این ترتیب چهار نفری به مغازه لوازم حجاب رفتیم و من به مناسبت چادری شدن نیلو جانماز و روسری، ریحانه ساقدست و مغنه حجاب و زهرا هم چند تا تلق و گیره ی حجاب خرید.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─