🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_36
حنین گوش میداد و لبخند میزد.
حنین که حرف هاش تموم شد عاطفه نگاهی به من کرد..انگار میخواست حرفی بزنه.
با لبخند گفتم:
_جانم آبجی
سرش رو برگردوند
+هیچی
نگاهی بهش انداختم...از گوشه چشم بهم نگاه کرد و گفت:
+خب داداش منم ناراحت شدم..آهنگ ها خیلی مناسب نبود
_وا عاطفه سادات، مگه من حرفی زدم
بعدش با خنده گفتم:
حالا کی زحمتشو کشیده بود
+ساجده
_دختر آقا صادق؟
+بله...حالا اشکال نداره که...نمی دونست
متعجب بهش نگاه کردم..
عاطفه دست هاشو زیر چونه اش گذاشته بود و به کف حیاط خیره شده بود...لبخندی زدم...جلوتر رفتم و به شوخی آروم زدم تو صورت اش.
یهو از جا پرید..
+اععع علی
خنده ام رو جمع کردم... صدام و نازک کردم و ادا اش رو درآوردم
_اععع علی
هردوشون زدن زیرِ خنده...چی بهتر از این بود که ببینی دو تا از عزیزترین های زندگیت اینجوری از ته دل بخندن
حنین روبه روی عاطفه نشست و گفت:
+آبجی امشب خیلی خوشگل شده بودی
+قربونت برم من...تو که خودت مثل ماه شده بودی و هستی عروسک
حنین خنده ی دلنشینی کرد
+نه تو خوشگل تر بودی
_آقا اصلا امشب من از همتون جذاب تر بودم
عاطفه صداشو کلفت کرد و گفت:
+چیی مییگیی
هرسه تامون زدیم زیر خنده
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_36
من_ میدونم میدونم...
لحظه ای نگاهم به نگاه مامان گره خورد.
آن اخم های درهمش مطمئناً نشانه رضایت نبود!
مامان_ میخوای بری مشهد؟
سکوت کردم.
مامان_ مطمئنی من و پدرت اجازه میدیم؟
آه بالا آمده تا گلویم را با یک نفس عمیق پایین فرستادم و به ریحانه که از آن طرف خط شاهد ماجرا بود گفتم:
من_ بعدا بهت زنگ میزنم ریحان.
و قطع کردم.
من_ الان اگه می گفتم می خوام با ارغوان و نیلوفر یه ماه برم ترکیه ام و چیزی نمی گفتی حالا که اسم مشهد ریحانه با این بحث ها اومد شدی مخالف سرسختم؟؟
و بلند شدم و به اتاقم برگشتم.
سرم که در بالش نرم خنکم فرو رفت، هق هق های بی صدایم شروع شد...
"خدا؟ میبینی چیکار میکنه؟ فکر می کنه اگه محدودم کنه من از تو و حجابم دست میکشم... اشتباه میکنه. اتفاقاً این محدود کردناش منو بیشتر به تو نزدیک میکنه. من حتی اگه از مادر و خواهرمم دل بکنم دیگه بیخیال تو و حجابم نمیشم. این حجاب من ابدیه. من قول دادم مدافع حجابم باشم. و مدافع حجابم میمونم"
سرم را که از روی بالشت برداشتم، لحظه از دیدن فربد که دقیقا روبه روی تختم به دیوار تکیه زده و خیره نگاهم میکنه هول شدم و جیغ خفیفی کشیدم.
سریع صاف یر جایم نشستم و تونیک بلندم را پایین کشیدم.
من_ بی اجازه اومدی تو ؟
فربد_ بهار من از اول تا آخر یه ماه رفتم واسه یه ماموریت کاری و زود برگشتم.
یعنی یه ما حواسم بهت نبود باید همه چیو به هم می ریختی؟ این چه سرو ریخیه ؟ این عقایدیه مخالف خانواده ات شدی؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─