eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 پنج روزی بود که از قم اومده بودیم...امیر رفته بود قم تا آخر هفتعه با عاطفه برن مشهد. دفترچه ای که توش متن های قشنگ کتاب هایی که می خوندم رو توش می نوشتم برداشتم...اون روزی که عاطفه باهام در مورد آهنگ صحبت کرده بود یکم به فکر فرو رفتم...حرفاش توی ذهنم مونده بود ...یک سری آهنگ ها برکت زمان آدم و میبرن‌.... ....چشم و گوش ورودی های قلب ما هستند.... ....بعضی از آهنگ ها جلویِ رشد مارو میگیره.... کتاب عارفانه ام دیگه داشت تموم می شد...تصمیم گرفتم کتاب بعدی که شروع می کنم کتاب "هجده بانو" باشه. دفترچه ام رو باز کردم و متن قشنگ کتاب عارفانه رو نوشتم. 《خیلی عقب افتادی..بکوش...خودت را نجات بده》(: خب منطورش از عقب افتادن چیه؟ واقعا از چه چیزی باید خودمون نجات بدیم؟؟ ،،،،، مداد طراحی ام رو سر جاش گذاشتم...سال دیگه ، سالِ آخر مدرسه ام بود و هم خوشحال بودم هم ناراحت....واقعا لحظه هایی که با رفقا تو مدرسه می گذرونی تکرار نشدنی هستن ...خب..دلتنگ میشم... برای لحظه لحظه هایی که تو مدرسه کنار دوستام می گذروندم. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشی. رویِ تختم دراز کشیدم و رمز گوشیم رو زدم...تو اینستا پست هارو نگاه می کردم که رسیدم به پست عاطفه‌. عکس جمکران بود. کپشن هم نوشته بود ..یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد.. (عج) رفتم قسمت کامنت ها که نام کاربری غریب طوس به چشمم خورد پیج اش رو باز کردم...عه قفله دقت کردم رویِ پروفایل اش...معلوم بود که علیرضاست...پس غریب طوس علیرضاست چرا غریب طوس! یعنی چی!؟ نمی دونستم درخواست بدم یا نه بیخیال شدم و گوشی رو گذاشتم کنار...رفتم پایین کنار مامان...سجاد و گلرخ رفته بودن پِی خرید های عروسیشون...دوهفته دیگه عروسی داداشم بود مثلا.. _مامان...امروز بریم لباس بخریم؟ +چه عجب خانم یادش افتاد که عروسی داریم!...بابات اومد بهش بگو غروب بریم بخریم..حالا بیا این پیاز هارو خورد کن مشغول پیاز خورد کردن شدم...بعد از تموم شدن کارم صدای اذان اومد چند وقتی بود خود به خود نمازم رو اول وقت می خوندم..چند روزی که قم بودیم با عاطفه نماز می خوندیم...برای همین عادت کردم به اول وقت خوندن ،،،،،، جلوی آیینه برای خودم اَدا در می آوردم...بعد از اینکه شال ام رو هم سر کردم از اتاق رفتم بیرون تویِ راهرو ایستادم...با گوشیم به فاطمه و کوثر زنگ زدم تا آماده باشن...به زور مامانم رو راضی کردم تا باهاشون برم بیرون ....گوشیم رو تویِ کیفم گذاشتم و راه افتادم برم سمت پایین که صدایِ خانمی روشنیدم +برای امر خیر مزاحم شدیم پله ای که امده بودم پایین رفتم بالا نشستم مامان-بله بفرمایید، کی معرفی کرده؟ +کسی معرفی نکرده دختر گلتون رو خودم دیدم...خونه ما چند کوچه پایین تر هست...ماشاالله خیلی خانوم ان -لطف دارید شما ، ولی دختر من هنکوز کوچیکه +اشکال نداره پسر من هم سنش زیاد نیست باهم میسازن به جاش حالا از مامان انکار از خانومه اصرار دلم قیلی ویلی میرفت....بالاخره خانومه رفت و منم به فاصله ی ده دقیقه رفتم پایین از مامان خداحافظی کردم رفتم ،،،،،، کوثر+ببین ساجده وقتی مامانت گفت نه...باید سریع میپریدی پایین میگفتی قبلتو __نخند ، فاطمه ی چیز به این بگو ها فاطمه+بس کنید بابا...دوتاتون خل شدید...پاشید بریم کلی خرید داریم. بعد از کلی گشتن بالاخره یک پیرهن مجلسی طوسی رنگِ یقه قایقی گرفتم که قد اش تا زیر زانوم بود....تو خونه هم دوباره پوشیدم تا مامانم ببینه.. ،،،،،، در کمد رو باز کردم تا لباسم رو بردارم که تقه ای به در خورد +ساجده بدو دیگه....خوبه تو عروس نیستی تند تند وسیله هارو برداشتم و رفتم پایین....گلرخ جلویِ در منتظر من بود _به به...سلام عروس خانم +علیک سلام....چه عجب بیا بریم مامان با یک قرآن و اسفند اومد جلویِ در +مواظب خودت باش عروسِ گلم _ واییی چه دل و قلوه ای به هم میدن عروس و مادر شوهر گلرخ+حسود _آخه من و حسودی مامان +بیاید برید دخترا هردومون همزمان گفتیم چششممم . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 لحظه آن چهره ساده و آرام سید جلوی چشمم نقش بست... تضاد خواص ته ریش کوتاه، چشم های مشکی با آن موهای لختش با پوست سفیدش... بینی استخوانی و خوش فرمش و قد بلند و آن هیکل چهار شانه‌اش و ان تیپ ساده... علی خیلی خاص تر بود... فربد قادر بود هر دختری را جذب کند اما برای من هیچ وقت بیشتر از یک پسر عمو و گاهی هم یک برادر نبود... همیشه فکر می‌کردم حسمان متقابل است و من هم برای او بیشتر از یک دختر عمو و یک خواهر نیستم اما جدیداً این اخلاق های ضد نقیض و این حرف های بودارش کمی متقابل بودن این حس را از طرف فربد زیر سوال می برد و من هیچ وقت این موضوع را جدی نگرفتم... صدای کوبیده شدن در اتاق که به گوشم رسید سرم را بالا بردم و خیره شدم به در بسته. یعنی فربد می توانست راضیشان کند؟؟ *** امروز همه چیز کمی عجیب بود!! علی و ریحانه صبح اصرار داشتند که حتماً بروم خانه زهرا! قرار بود ریحان هم بیاید اما نیامد! فکرم مشغول رفتارهای مشکوک امروز علی و ریحان بود که با قرار گرفتن سینی حاوی فنجان چای جلوی صورتم لبخندی کوچک زدم و برای خودم چای برداشتم. زهرا روی کاناپه روبرویی ام نشست و دیس شیرینی های شکلاتی و خوشمزه اش را به طرفم هل داد. زهرا_ نیلوفر دیر کرده! من_ تو نمیشناسیش؟ تا لباسهای سها رو تنش کنه اون موهای نداشته بچه رو خرگوشی ببنده و گیره و سنجاق بهشون آویزون کنه و خودش اماده بشه سه ساعت طول میکشه. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─