eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 چون یقه ی لباسم باز بود از خانم آرایشگر خواسته بودم که تا حدودی موهام دورم ریخته باشه...اینجوری هم موهام بیشتر جلوه می کرد هم مدل لباسم....بعد از پوشیدن لباس رفتم سمت سالن مخصوص عروس....تقه ای به در زدم و خانمی با صدا نازک گفت +بله _منم منم خواهر سو(به معنی خواهر شوهر در شیراز) +اوه بله بله...بیا ک به موقع امدی رفتم داخل گلرخ با لباس عروس روبه روم بود....با یک آرایش ملایم و قشنگ ذوق زده بغلش کردم _واییی چقدر خوشگل شدی گلرخ صورت سفید و گردی داشت....چشماش کشیده و گربه ای بود که حالا با این آرایش چشمی که داشت خیلی قشنگ تر شده بود. خانم ارایشگر+خواهر سو بیا اینجا کمک کن آماده بشه...آقا داماد که اومد معطل نشه _برای عروس به این خوشگلی یکم معطل باشه...عیب نداره +مطمعنی خواهر شوهری؟ ،،،،،،،، وارد تالار شدم،،،،هنوز خلوت بود و عروس و داماد هم نیومده بودن،،،رفتم سمت اتاق تعویض لباس داشتم گل سر موهام و توی آینه درست میکردم که عاطفه رو با یک لبخند پشت سرم دیدم به سمتش برگشتم و پریدم بغلش،،، یک پیرهن آبی آسمونی پوشیده بود که خیلی بهش میومد، +وایی ساجده دلم برات یک ذره شده بود دختر ازش کمی فاصله گرفتم و گفتم: _منم همینطور عزیزم ، تو بی معرفتی،، ! +نگو اینجوری دیگه ،،، اتفاقا از این به بعد بیخ گوش خودتم _واقعا،،، تا کی هستی!؟ +جمعه شب بر می گردیم قم ،،، اما برای دانشگاه دوباره میام _یعنی میایی شیراز درس بخونی!؟ +آره عزیزم ،، نتایج کنکور اومد،، خداروشکر خوب بود ،، راضی بودم،، آقا امیر اصرار داشت دانشگاه شیراز و بزنم ،،، منم دیدم بابا و مامان حرفی ندارن و موافق ان،،منم دانشگاه شیراز و زدم دست های عاطفه رو گرفتم و از سر ذوق فشارشون میدادم،،، _ایول اینجوری خیلی خوب شد ،، بیا بریم پیش بقیه،، زندایی خوبه؟ حنین کجاست؟ با لبخند گفت: +بیرون نشستن ،، حنین هم پیش مامانه ،، بیا بریم رفتیم بیرون و با همه سلام و علیک کردیم،، مامان داشت با زن دایی صحبت میکرد و خوش آمد می گفت : زن دایی+مبارک باشه حلیمه جان،،، پسرتم فرستادی خونه بخت ان شاالله خوشبخت بشن +سلامت باشی ،، ان شالله قسمت پسر خودت کم کم تالار شلوغ شد و مهمان ها اومدن،،، دست حنین رو گرفته بودم و هرجا میرفتم با خودم میبردم،،،عروس و داماد هم دیگه وقت اومدنشون بود انقدر ذوق داشتم که باورم نمیشد چند وقت پیش برای لباس گرفتن حال نداشتم ،،،،،،،،، . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 زهرا_ ولی فکر کنم که الاناست که برسه. من_ زهرا روحان نیومد؟ زهرا_میاد عزیزم. گفت براش یه کاری پیش اومده یکم دیرتر میاد. و کمی از چای داخل فنجانش نوشید. صدای جیغ های ایلیا و کیان که بلند شد دوتایی مثل جن زده ها بلند شدیم و رفتیم اتاق کیان. نمی‌دانم چطوری رفته بودن روی تخت کوتاه کیان و حالا هر دو می ترسیدند که بیاید پایین و کوتاه سر داده بودند تا ما به دادشان برسیم... حالا در این اوضاع ما نمی‌دانستیم بخندیم یا اخم کنیم تا روی این دو وروجک پرو باز نشود. اخم های زهرا را که دیدم منم اخم کردم. هر دو را از روی تخت پایین آوردیم و خواستیم مواخذه را شروع کنیم که مثل همیشه فرشته نجات محترم، نیلوفر رسید. وقتی سها کنار بچه ها بود خیالم راحت بود. با اینکه از هر دویشان کوچکتر بود اما اگر حس می کرد ایلیا و کیان کاری غیر بازی می‌کنند فوری می آمد و به من گزارش می‌داد. نیلو مثل همیشه گرم کننده جمع بود... شروع کرد به حرف زدن و ما را هم مشغول کرد تا ریحانه امد. احوال پرسی ها که تمام شده ریحانه گفت: ریحانه_ بهار ، علی پایین منتظرته. مثل اینکه گفت باید برید جایی. من_ خوب زنگ میزدی زودتر اطلاع میدادی من ایلیا رو حاضر کنم دیگه! ریحانه_نه باید بدون ایلیا برین .من حواسم به الی جونم هست تو بدو لباس بپوش خب؟ زیر لب "مشکوک میزنی" ارومی تحویلش دادم مانتو چادرم را از روی دسته مبل برداشتم و حاضر شدم . ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─