eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
731 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 رسیدیم خونه و مامان کلید انداخت و رفتیم داخل. توی سکوت شب فقط صدای ماشین بابا میومد که داشت ماشین رو پارک می کرد. البته اگر صدای جیرجیرک رو فاکتور بگیریم . رفتم توی اتاقم همینطور که لباس هام رو عوض می کردم ،توی ذهنم برای فردا برنامه میریختم مامان خاتون گفته بود دایی سید چی؟؟ عباس علی بود؟؟ خب چرا من تو این 17 سال ندیدمش !!؟ همینجور به کمدم تکیه داده بودم و فکر می کردم که نگاهم به میز تحریرم افتاد باید مرتبشون می کردم که صدای بابا رو شنیدم. می گفت فردا کار داره و باید زودتر بره اداره . سریع وسایلم رو سرجاشون گذاشتم و از اتاقم بیرون رفتم. تند تند از پله ها پایین می رفتم و موهام پایین بالا میشد _مامان مااماان مااامااان ماما....... +بس کن دختر بگو...بگو چی شده ببینم؟ _مامان من فردا با کی برم مدرسه؟ +با بابات هرروز با کی میرفتی که الان میپرسی ! _مامانِ باهوشِ من، مگه ندیدی بابا گفت فردا زودتر میره اداره منم خودم نمیتونم برم باید طراحی ببرم تازشم دوربینم باید ببرم +خب پس به سجاد بگو مادر _اِی بابا.....حتمااا +لج نکن دختر دلت میخاد پایِ پیاده بری _نه نه ، قربونت، الان میرم بهش میگم رفتم جلو در اتاق سجاد و تقه ای به در زدم سجاد_چیه ساجده؟ _ازکجا فهمیدی منم؟ +از اونجایی که بابا فردا می خواد زودتر بره سرکار در اتاقش رو باز کردم و رفتم داخل .سرش تو لب تاب اش بود و مثلا خودش رو مشغول نشون می داد. _فردا منو میبری مدرسه ،آخه وسیله دارم ، باباهم خودت می دونی دیگه.. +حرفشو نزن ساجده فردا باید زود برم و یک پروژه تحویل مهندس سماوات بدم _منم تو راه برسون دیگه ، خواهش +چه میشه کرد یک خواهر خل و چل که بیشتر ندارم فردا سر ساعت شش و نیم بیرون جلو در باش. _مرسی داداشمم سریع رفتم تو اتاقم مسواکم رو زدم رفتم زیر پتو ....... آخر های سال بود و منم هیج شور و هیجانی برای عید نداشتم اما دلم یک هیجان می خواست....! تو همین فکر ها بودم که خوابم برد. باصدای آلارم گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم دل کندن از تخت برام سخت بود اما حوصله ی ساجده ساجده شنیدن ندارم برای همین بلند شدمو یک آبی به دست و صورتم زدم تا خواب از سرم بپره و بعدش نمازم رو خوندم . بعد نماز رفتم توی اشپزخونه تا صبحانه ام رو بخورم . بابا ایستاده آخرین لقمه اش رو خورد و رفت . بابا نبود و منم روی صندلی میز غذا خوریمون نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. _مامان +جونم _سجاد کو؟ +ندیدمش از صبح ، گمون کنم هنوز خوابه بچه ام _مامان بچه ات سر کارم گذاشته!!.... به من گفت شش و نیم جلو در باش ، حالا خوابیده؟؟ +ناراحتی نداره ساجده جان برو بیدارش کن. آقا گرفته خوابیده ..... ازش حرصی شدم و رفتم سراغش و بیدارش کردم صدحیف که کارم پیشش گیر بود وگرنه.... بالاخره با هر بد بختی که بود ،،، رفتم سر کلاس . بماند برای اینکه زود رسیدم ده دقیقه جلوی مدرسه معطل شدم ...... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 سایه ای پیدا کردیم و نشستیم. دستی به لبه مقنعه ام که به طور مسخره ای جلو کشیده بود کشیدم و رو به نیلوفر گفتم: من_نیلو؟ اینجا بالای چند صد تا شهیده!! اینا واسه چی رفتن؟ نیلوفر نفس عمیقی کشید و خیره به مزار روبرویمان گفت: نیلوفر_بنظر من اگه اونا الان میدونستن الان مردم اینقدر بی خیال و بی بندو بار میشن هیچوقت نمیرفتن یا نمیدونم شاید بازم میرفتن ...! بهار میدونی؟ اونا رفتن تا اولا ناموساشون به خطر نیوفتن و دوما کشورشون نیوفته دست بیگانه ها پیر جوون بچه همه رفتن تا امروز ما با ارامش زندگی کنیم ... بهار بانو خیلی سخته اونا زن و بچه داشتن ،مادر و پدر داشتن و کلی چیز که میتونستند بمونن و ازش لذت ببرن و زندگی راحتی داشته باشن اما از جونشون مایه گذاشتن تا ما امروز راحت باشیم. هنوز گردو غبار جنگ روی طاقچه خیلی ها نشسته... میگی سهمیه و این بحثا ولی بهار تو حاضر بودی یه سهمیه ی ناچیزی واسه دانشگات بدن و یه حقوق نا چیز تر و بسلامت درصورتی که مردن و زنده شدن پدرتو هر روز تو خونه به چشم میبینی ؟؟ نگاهی به نیلوفر غرق در حس انداختم و زدم زیر خنده... من_دیوونه ! قیافشو ! چجورم رفته توی حس! تکان کوچکی خورد و از جایش بلند شد . نیلو_بریم یهدو سه تا عکس دیگم بگیریم برگردیم. هوا داره تاریک میشه. از بهشت زهرا که بگشتیم فکرم مشغول حرف های نیلوفر بود ، خودم را قانع میکردم اما باز هم باور ها اعتقاداتی که از بچه گی داشتم ،غالب باور های تازه و نوپایم میشد ... استاد که عکس ها را دید خوشش امد ... میگفت من و نیلوفر پتانسیل عکاسی مذهبی را داریم ! هہ چه حرف ها ! حرف های استاد را با خودم دوره میکردم که صدای ارغوان چرت فکریم را پاره کرد... ارغوان _ خنگول خان ما الان دقیقا از کجا فضای معنوی و کتاب مذهبی گیر بیاریم ؟؟؟ من پدرم روحانی بود یا پدر جدم که توی خونمون کلکسیون کتاب مذهبی داشته باشیم ؟ هندونه خوری پای لرزشم بشین بهار خانم! من_ ارغوان خانوم من هیچکدوم از فامیلا عابد و زابد نبودن ولی پروژمه دیگه !! میشه اینقدر غر نزنی ؟ اصلا تو نمیخواد واسه عکس بیای! منو نیلو میریم. بابا یک هفته وقت داریم دیگه !! خدا نمیکرد من تنها باشم و از ارغوان چیزی بخواهم ...! انقدر غرغر میکرد که خودم با احترام حرفم را پس بگیرم و یک غلط کردم هم بزنم تنگش ! از دانشگاه که برگشتم با دیدن میز گرد سه نفره مامان و باده و بارین ،من هم به انها اضافه شدم و مشغول حرف زدن شدیم . امشب به خانه مادر شوهر بارین دعوت شده بودیم و بحث درمورد برادر شوهر از دماغ فیل افتاده او بود. "ایش ایش پسره ی پودر خورده هیکل گولدونی !!" از پسر هایی که با پول پدرشان خوش بودند تازه ادعا هم داشتند و فکر میکردند میتوانند دنیا را هم با پول پدرشان بخرند بیزار بودم ! کت و شلوار خوش دخت صورتی رنگی انتخاب کردم و اماده شدم. ارایش ملایم هماهنگ با تناژ لباسم انجام دادم و موهایم را ساده بالای سرم بستم . به چهره جذاب دختر داخل ایینه لبخند زدم و با صدای مامان، همراه باده از خانه خارج شدیم. از جو عمارت خانواده انوش(خانواده شوهر خواهرم بارین ) خوشم نمیامد ! من و باده مجبور بودیم بنشینیم جلوی پسر فیس و افاده ای خاندان انوش و این مرا که نه اما باده را کمی معذب میکرد . ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─