🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_42
چند وقتی بود که تو اینستا پیجی در مورد امام زمان (عج)پیدا کرده بودم...حس میکردم نسبت به گذشته از امام زمان بیشتر میدونم این باعث شده بود حس خوبی داشته باشم.
از پایین صدای مامان میومد
+ساجده جان مادر بیا پایین
_اومدم مامان
از پله ها پایین اومدم و رفتم روی مبل، کنار مامان نشستم...نگاهش کردم که
بی سیم رو گذاشت سر جاش و گفت :
+ساجده یکی دوماه پیش یعنی قبل از عروسی سجاد ، یک خانومی اومد خونمون...برای خاستگاری از تو
..میدونستم کدوم خانم رو میگه ولی خودم رو زدم به اون راه که متوجه نیستم...
سری تکون دادم که مامان ادامه داد:
+اون روزا من خودم یکم درگیر عروسی سجاد بودم...گفتم دخترم کوچیکه و نمیدم...اما الان دوباره پا پیش گذاشتن و میخوان یک شب بیان.
..خواستم حرفی بزنم که دست اش رو گذاشت روی شونه هام...
+ببین ساجده...بزار یک شب بیان...انگار خیلی خوششون اومده...پسرشونم تا جایی که خودشون گفتن پسر خوبیه...شغل خوبی هم داره و تو بانک کار می کنه
میخواست ادامه بده که دست های مامان رو گرفتم و گفتم:
_حالا من بگم
لبخندی زد و گفت بگو مادر
_درس دارم
+قرار نیست ازدواج کنی درس نخونی...عاطفه هم شوهر کرده داره درس می خونه...اشکالی نداره که.
دست هاش رو باز کرد و من رو تو آغوش کشید...تو همون حالت گفت:
+هرجور خودت میخوای ساجده...کِی تو انقدر بزرگ شدی آخه
دوست نداشتم از آغوش مامانم بیرون بیام...تازگیا خیلی دل نازک شده بودم...بغضم گرفت
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_باشه مامان بگو بیان...اما جواب من مشخص نیست..
،،،،،،،،
در کمد رو باز کردم تا آماده بشم برم خونه ی گلرخ.....عاطفه هم قرار بود بعد از دانشگاه بیاداونجا.
مانتوم رو از تو کمد برداشتم که چشمم به پاکت ته کمد افتاد....همون پاکت بود...پاکتی که شب های فاطمیه علیرضا بهم داد...چادر
تو کتاب ۱۸ بانو ، اسما به خاطر خشنودی امام زمان (عج) چادری شد...ابرویی بالا انداختم
ساجده به نظرت تو هم ی روزی چادری میشی!؟
در کمد رو بستم و آماده شدم...تقریبا ساعت حدود پنج بود که رسیدم جلوی آپارتمان سجاد.
زنگ در خونه رو زدم و رفتم داخل آسانسور....روبه روی واحدشون ایستادم و در زدم.
گلرخ با لبخند و پرانرژی در و برام باز کرد.
+سلاممم...بفرمایید داخل
_به به.....گلرخ خانوم...چیه خوشحالی!
اخم مصنوعی کرد؛ گفت :
+نزن تو ذوق ام...بزار عاطفه هم بیاد برات سوپرایز دارم.
کیفم رو گذاشتم رویِ کانتر و برگشتم سمت اش
_بله بله
رویِ مبل نشستم و به گلرخ نگاه می کردم...پیراهن صورتی رنگ بلندی پوشیده بود و موهاش رو بالا بسته بود...با سینی شربت به سمتم اومد و روبه روم نشست.
لب خندی زدم و بهش گفتم:
_از داداش ما چخبر !؟ خوش میگذره
+داداشتم خوبه...سلام داره خدمتتون
_کِی میاد خونه!مثل همیشه غروب؟
+بیشتر وقت ها آره...راه به کارِش نمیبره
یهو میبینی زودتر میاد...دیرتر میاد
سری تکون دادم و شربتم رو خوردم....نیم ساعت بعد عاطفه هم اومد..چادرش رو به رخت آویز آویزن کرد گفت:
+گلرخ جان ببخشید مزاحم شدم..دیرم کردم!
+نه عاطفه جان خوش اومدی ، بفرمایید بشینید
_چشم...ی آب به دست و صورتم بزنم میام
_خب عاطفه خانم...چطوری شیراز خوش میگذره؟
+آره خداروشکر...یکم دلتنگی اذیتم می کنه
لبخندی بهش زدم..برای اینکه از اون حال بیرون اش بیارم زدم به بازوش و گفتم:
_یارِت چطوره؟
عاطفه مثل همیشه ملیح خندید و گفت:
+یار ما هم خوبه.
_واییی عاطفه اون هفته ک رفتی سر بزنی قم، نبودی ببینی امیر چطوری شده بود.....رفتیم خونه مامان خاتون یک اخمی کرده بود که نگو
گلرخ از آشپزخونه امد بیرون گفت:
+اخ اره عاطفه...منم ازش ترسیدم اون روز
عاطفه سرش رو پایین انداختن و با لبخند ، ای بابایی گفت
رو کردم به گلرخ و گفتم:
_خب گلرخ...بگو ببینم سورپرایزت چیه که منم براتون دارم
+اع..خب اول تو بگو
پایین مبل نشستم و گفتم نه بگو
+خب شما اول یک مژدگونی به من بده
لبخندی از ته دل زدم و با ذوق به گلرخ نگاه می کردم...گلرخ تک خنده ای زد و گفت:
اینجوری نگام نکن
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_42
ریحانه_اوممم...مسواک شارژر و خمیر دندون و قران و جانماز و چادر و چند دست لباس و یه چادر مشکی اضافه و همینا دیگه! هرچی که واسه مسافرت نیازه!
من_باشه باشه .
ریحانه_ یه لحظه گوشی دستت علی صدام میزنه...
با شنیدن صدای سید از پشت تلفن لحظه حس کردم قلبم نتپید اما درست چند ثانیه بعد تپش دیوانه کننده اش نفسم را به شماره انداخت...
ریحانه_ ریحانه فردا صبح حرکته.
ریحانه_ساعت چند؟
علی_ هفت.
ریحانه_ پس علی میری هیئت اسم بهارم بنویس من اومدم مشخصاتشو کامل می کنم.باشه؟
علی_چشم.
ریحانه_ خوب زهرا و نیلوفر توی مسیرن باهم میرن منم میگن بهار بیاد اینجا که باهم بریم .بگم بهش؟
علی_ چرا از من میپرسی ریحانه جان! هر طور که خودتون راحت ترین. مامان اومد بگو علی رفته هیئت. کاری نداری؟
ریحانه_ نه برو داداش. به سلامت. الو ؟ بهار؟
گلویم را صاف کردم و گفتم:
من_جانم؟
ریحانه_ آجی جونم فردا ۶ دم در خونمون باش. اوکی؟
من_ ریحان مامانت نمیاد ؟
ریحانه_ نه عزیزم. مامان بیاد کی میمونه پیش بابا؟
من_میگم... داداشت یک وقت معذب نشه من میام اونجا...
ریحانه_ نه بابا دیوونه!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─