🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_5
مدرسه رو خیلی دوست داشتم .لحظه هایی که با دوستام میگذروندم در واقع بهترین لحظات برای یک دختر هفده ساله بود.
امروز خیلی خسته شده بودم از دوستم فاطمه، خداحافظی کردم و کوله ام رو یک وَر انداختم و از مدرسه زدم بیرون .
به دیوار مدرسه تکیه داده بودم و منتظر یکی که بیاد دنبالم ....
یک دقیقه بعد بابا رو با ماشین دیدم که از سرکوچه داره میاد سمتم
وقتی نزدیکم شد اشاره کرد که برم سمتش کوله ام رو روی شونه ام مرتب کردم و رفتم و پریدم توی ماشین.
+ساااجده ؟
_سلام ،بله بابا
+میخایی چماق بهت بدم؟
_چرا بابا جون؟!!
+در ماشین داغون کردی قصد تخریب داری بگو خب
_ببخشید خب ....
بابا؟
+بله
میدونستم اگه بگم نمی خوام امشب بیام خونه مامان خاتون میگه نه ولی باید تلاشم رو بکنم
_میشه امشب من خونه ی مامان خاتون نیام ؟
+معلومه که نه
_اخه بابا هزار تا کار دارم دم عیدی باید پروژه عکاسی تحویل بدم طراحی چهره هام مونده تازه می خوام پیشنهاد کشیدن کاریکاتور روی دیوار رو هم با فاطمه و کوثر قبول کنیم .....
+اینایی ک گفتی همش برا امشبه؟؟ دقیقا هم برای این دو ساعتی ک خونه مامان خاتون هستی
اره؟
_باشه باشه هرچی شما بگی اصلا
..........
از راه که رسیدم از خستگی روی کاناپه ولو شدم و این کاری بود که مامان خیلی بدِش میومد
+ساجدههه
_ببخشید مامان ،،تسلیم
قشنگ میفهمیدم که این ساجده گفتن مامان ، یعنی بدو برو لباستو عوض کن وگرنه ......
رفتم به اتاقم و لباس هام رو عوض کردمو و رفتم برای نهار....
بعد از نهار چشمام رو بستم که یک استراحت کوچکی داشته باشم که وقتی چشمام رو باز کردم متوجه شدم ساعت یک ربع به چهار شده !!
یعنی تقریبا دوساعتی خوابیده بودم...
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم هرچی که توی دوربینم داشتم رو توی لب تاب خالی کردم و رفتم سراغ ادبیات....
بازم امتحان!
........
هوا تاریک شده بود و حاضر اماده جلوی در ایستاده بودم تا بابا ماشین رو از پارکینگ بیاره بیرون . امشب تیپ ام رسمی تر از هروقت دیگه بود با سجاد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
سجادم انگار خوش نداشت به این مهمونی بیاد اما من که می دونستم درد اصلی این خان داداش چیه ، گلرخ خانوم نیستن برای ما قیافه میگیره ....
سجاد_میگم بابا چی شده دایی سید عباس اومده شیراز ؟
+نمی دونم ، خب اومده یک سَری به خواهرش و اقوام بزنه دیگه
_آخه آدم بعد از این همه سال یادِ خواهر و فامیلش میوفته!!؟
+سجاد جان، بنده خدا احوال خوشی نداره خب . یادته که با عموقادر رفته بودیم قم دیدنش ،جانبازِ شیمیاییه ،،
_آره؛ یادمه آدم خوش مَشربی بود.......
بابا و سجاد همچنان مشغول صحبت بودن که من دیگه حوصله ی شنیدن نداشتم ، هندزفری ام رو برداشتم و صورتم رو به پنجره ی ماشین تکیه دادم .
............
از ماشین پیاده شدم و کنار در خونه ی مامان خاتون ایستادم تا بقیه هم بیان .
از قرارِ معلوم مشخص بود امشب مهمونی توی حیاط مامان خاتون برگزار میشه هوا یکمی سوز داشت اما می چسبید مخصوصا با یک چایی داغ ....بَه بَه .
یک احوال پرسی کوتاهی کردم و رفتم توی آشپز خونه کنار صنوبر بانو.
آدم غریبه ای ندیدم و این یعنی هنوز مهمون های قمی تشریف نیاورده بودن زیپ سویشرتم رو بستم یک ماچ گنده از صنوبر بانو کردم .
صنوبر بانو تنها کسی بود ک من احساساتم رو نسبت بهش بروز میدادم خب تا 5سالگی خونه مامان خاتون زندگی میکردیم و یک جورایی صنبور بانو مادر دوم من بود.
صنوبر بانو+سلام گلِ نبات باز تو امدی سراغ من شیطون!!
_واییی صنوبر بانو !! یک چیزی بگو آدم خندش نگیره آخه منو شیطونی ؟؟
چکارِت کنم خب تپلی دیگه ..
با چاقویی که دستش بود و درحال درست کردن سالاد شیرازی بود به سر تا پام اشاره کرد و گفت :
+توهم یکمی چاق شو دیگه ، دوپاره استخونی همش!
دست هام رو به کمرم گرفتم و یک پام رو جلو دادم و دریک حالت تدافعی گفتم:
_نخییر بنده خیلی هم رو فرمم
+خُوبه خُوبه مخمو خوردی ... حالا مانکن جان برو اون کاسه هارو بیار می خوام توش سالاد شیرازی بریزم .
از لقب مانکنی که بهم داده بود چشم هام چهارتا شد و خندم گرفت . کف دستامو بهم زدم و به حالت تعظیم خم شدم و گفتم ای بِ چَششم
+چشمت منور به آقا امام زمان(عج)
آقا؟؟ صنوبر بانو بیخیال ...
لبخند کوتاهی زدم و از کنار صنوبر بانو رد شدم اما ی آواهایی از زیر زبانش می شنیدم که دارد نِثارم می کند
که لبخندم رو پررنگ تر می کرد.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_5
مشغول حرف زدن بودیم که نفهمیدم کی بحث خانواده شهدا و شهدای غواص و سهمیه وسط امد ومن کی چاک دهانم باز شد و عین ضبط صوت تمام حرف های نیلوفر را تکرار کردم .
انقدر جدی و عصبی جواب گستاخی پسر را میدادم که اگر یکی نمیدانست فکر میکرد من هم یکی از خانواده شهدا هستم !!
به خودم که امدم از عصبانیت سرخ شده بودم و طرفداری شهدا و جانبازها را میکردم به گونه ای که خودم هم تعجب کرده بودم !!
ان پسره گلدانی هم که انگار از حرص خوردن من خوشش می امد هی بحث را کش میداد ...
به خانه که برگشتیم باده با دهانی باز از من میپرسید این حرف ها را از کجا اورده ام و برای خودم هم مجهولی شده بود !!
بعد از عوض کردن لباس هایمروی تخت دراز کشیدم اما خوابم نمی برد ...
اهنگ ارامی را روی پخش گذاشتم و پنجره اتاقم را باز کردم.
نسیم خنک از کنارم رد می شد ،میان موهایم میپیچید و صورتم را نوازش میکرد ...
"هرگز دستم به تو نرسد ماه بلندم ..."
ماه من که بود ...؟
یادم می اید چند وقت پیش در شبکه های مجازی خوانده بودم ماه من مهدی (عج)...
براستی این مهدی که بود که این روز ها همه حرف غیبتش را میزدند ؟
صبح فردا قرار شد به همراه نیلوفر برویم به مسجد برای عکس از کتاب مذهبی .
ترجیح دادم راجب شب قبل و هم جبهه شدنم با امثال نیلوفر حرفی نزنم چون اگر میفهمید مخم را تلیت می کرد ...
وارد مسجد که شدیم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بوی عطر گلاب بود...
"قران کریم به خط عثمان طه"
دستم را روی جلدش کشیدم .
جلد سفید و براق که با طرح گل و بلبل های رنگ وارنگ مزین شده بود .
لحظه ای باز کردن این کتاب به سرم زد ...
چشم هایم را بستم و شانسکی کتاب را باز کردم .
چشم هایم را که باز کردم بادیدن تیتر سوره لحظه ای نفسم حبس شد ...
"سوره التوبه"
صدای نیلوفر را که شنیدم کتاب را بستم و برگشتم پیشش .
نیلو قران را روی تکه چوبی که اسمش را رحل میگفت گذاشت.
خودش هم چادر سر کرد و جلوی کتاب نشست و در حالی که تسبیح داخل دستش بود
ژست گریه کردن گرفت و با دستانش جلوی صورتش را پوشاند و من عکس گرفتم ...
از بالای دوربین خیره شدم به صحنه روبروم ...
مسجد، قران ، نماز ، دعا ، خدا ...
اینها چه بودند ؟
برای که بودند ؟
فلسفه ی وجود این قران و این دعا کردنها چیست ؟
با صدای نیلوفر که میگفت:(خشک شدم عکس گرفتنت تمام نشد؟)،دربین را بدستش دادم و بدون اینکه حرفی بزنم از مسجد بیرون رفتم و برگشتم خانه .
تا بحال نمیدانستم چی به چی و چی برای چیست ،بگذار از این به بعد هم همین بمانم ...
آنقدر درگیر درس و دانشگاه شده بودند که خودم را هم فراموش می کردم ، چه برسد به فکر های بیهوده ...
روز های تکراری به سزعت سپری می شدند و همه چیز خوب بود تا روزی که با دیدن ان دو تیله مشکی همه چیز به هم ریخت ...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─