🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_53
با احساس گلو درد بدی از جام بلند شدم....سرم سنگین شده بود.
خودم رو تا آشپزخونه کشیدم...ی ذره آبجوش خوردم تا از درد گلوم کمتر بشه.
مطمئنم که سرما خورده بودم.
نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح جمعه...برگشتم سمت اتاقم تا دوباره بخوابم...چند دقیقه ای دراز کشیدم اما خوابم نمی برد.
دوش آب گرمی گرفتم و از حمام بیرون اومدم...کم کم آبریزش بینی هم به پکیج سرما خوردگیم پیوست.
کلا به خاطر سینوزیتی که داشتم تو سرماخوردگی خیلی اذیت می شدم.
لباس هام رو پوشیدم به طبقه پایین رفتم...مامان میز تلوزیون رو دستمال می کشید و دکوری هاش رو سرِ جاش میزاشت..
+سلام ساجده خانم....پاشو بیا یکم کار در منزل بهت یاد بدم دختر.
لبخند بی حالی زدم و سلام کردم....متوجه بی حالیم شد و سرش رو برگردوند.
+چی شدی؟چرا رنگ به رو نداری؟؟
_هیچی فکر کنم سرما خوردم
+می خوای بریم دکتر؟
_نه نه اصلا.
از جاش بلند شد و سمتِ آشپزخونه رفت....از بی حالی دوباره رویِ مبل دراز کشیدم که مامان با شربت آبلیمو عسل اومد بالا سرم
+بیا اینو بخور تا بهتر بشی...بعد از ظهر، نهار هم خونه مامان خاتون دعوتیم
_ما که همیشه شب ها می رفتیم اونجا
+این سِری فرق داره...دایی اینا هم اونجان...دومادم اونجاس
_من حالم خوب نییییست: خسته:
+حالا تو اینو بخور...یکم استراحت کن بهتر میشی....حالا تو چرا سرما خوردی؟
_سرماعه دیگه...هوا سرده آدم سرما می خوره.
از اون نگاه هایی که یعنی "آره خودتی " بهم انداخت و دوباره مشغول تمیز کردن خونه شد.
دلم نمیومد مامانم دست تنها کارهای خونه رو بکنه....بیشتر وقت ها کمک اش هم می کردم اما الان خیلی حال ام بد بود.
با همون بی حالی به سمت اتاقم بر گشتم و ژاکت ام رو پوشیدم....برای خودم کنار بخاری جا انداختم و رفتم زیرِ پتو.
نیم ساعتی تو همین حالت بودم که صدای پیامک گوشیم اومد.
شماره ناشناس بود....
«ناز کُنی نظر کُنی
قهر کُنی ستم کُنی🙄
گر که
جَفا
گر که
وَفا
از تو حَذَر نمیکنم:قلب
علیرضا بود؟ پس از این کارا هم بلده:سردرگم:
گوشی رو کنار بالشت ام گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
،،،،،
+ساجده....ساجدههههههه
وایی صدایِ سجاد بود...تک سرفه ای کردم و زیرلب هومی گفتم.
صدایِ درِ اتاق ام اومد....چشم هام رو باز کردم و مامان رو دیدم.
+ساجده خوبی ؟
همچنان گلودرد و بدن درد رو داشتم....مثل اینکه بینی ام هم کیپ شده بود....باید می گفتم خوبم!؟؟
مامان دستش رو گذاشت رویِ پیشونی ام
+نه خداروشکر تب نداری...پاشو بریم دکتر.نمیشه که یهو خدایی نکرده حالِت بدتر میشه.
_نه مامان...دکتر نه
+باشه حالا پاشو ی آبی به دست و صورتت بزن...سجاد اومده میخوایم بریم خونه مامان خاتون.
با همون بی حالی ام از جا بلند شدم و مانتویِ بلند گلبهی رنگم رو با جوراب شلواری مشکی پوشیدم...شال ام رو سرم کردم و به خاطر رنگ پریدگی صورتم کمی کرم زدم و بیرون رفتم.
،،،،،،،
یکم حال و هوای بیرون، از بی حالیم کم کرده بود...زنگ در خونه مامان خاتون رو زدیم و داخل رفتیم.
عمه و عموها شروع به تبریک گفتن کردن.
هنوز خبری نبود که تبریک میگن!
زندایی+چی شده ساجده جان؟ چرا رنگ و روت پریده؟
_چیزی نیست زندایی...سرما خوردم
+می خوای بریم دکتر؟
_نه خیلی ممنون...گفتم که چیزی نیست...خوب میشم
کیف به دست اتاق رفتم تا پالتو و کیف ام رو بزارم داخل اش که صنوبر بانو با یک دم کرده اومد سمت ام.
با لحن تهدید آمیزی گفت:
+ساجده....اینو تا تهش می خوری...ی ذره هم نباید چیزی تهش بمونه وگرنه خودت می دونی که....
با این حرفاش همه شروع به خندیدن کردن.....لیوان رو از دست اش گرفتم و تشکری کردم. وسایل ام رو داخل اتاق گذاشتم و بیرون اومدم.
با چشم دنبال حنین می گشتم که صدای زنگ خونه اومد و علیرضا یااَلله کنان با حنین وارد شد...دستِ حنین یک پلاستیک بزرگ ، پر از خوراکی رنگارنگ بود.
وقتی من و دید اومد بیاد سمت ام که گفتم :
_نه نه نیا سرما خوردم.
چقدر دلم می خواست بغل اش کنم و تو بغل ام فشارش بدم.
علیرضا که این حرف من رو شنید جلو اومد.
+سلام....سرما خوردی آخر؟ گفتم شیشه رو بده بالا تو این سرما نباید بستنی خورد.
وایی که می خواستم کَل اش رو بکنم...مامان که متوجه این حرف علیرضا شد گفت:
+چشمم روشن ساجده خانم...که سرماعه دیگه آدم سرما می خوره!!!
_اع خب مامان.
+از دست تو
رویِ مبل نشستم که علیرضا هم کنارَم نشست...دست اش رو گذاشت روی پیشونیم که..............
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_53
با احساس گلو درد بدی از جام بلند شدم....سرم سنگین شده بود.
خودم رو تا آشپزخونه کشیدم...ی ذره آبجوش خوردم تا از درد گلوم کمتر بشه.
مطمئنم که سرما خورده بودم.
نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح جمعه...برگشتم سمت اتاقم تا دوباره بخوابم...چند دقیقه ای دراز کشیدم اما خوابم نمی برد.
دوش آب گرمی گرفتم و از حمام بیرون اومدم...کم کم آبریزش بینی هم به پکیج سرما خوردگیم پیوست.
کلا به خاطر سینوزیتی که داشتم تو سرماخوردگی خیلی اذیت می شدم.
لباس هام رو پوشیدم به طبقه پایین رفتم...مامان میز تلوزیون رو دستمال می کشید و دکوری هاش رو سرِ جاش میزاشت..
+سلام ساجده خانم....پاشو بیا یکم کار در منزل بهت یاد بدم دختر.
لبخند بی حالی زدم و سلام کردم....متوجه بی حالیم شد و سرش رو برگردوند.
+چی شدی؟چرا رنگ به رو نداری؟؟
_هیچی فکر کنم سرما خوردم
+می خوای بریم دکتر؟
_نه نه اصلا.
از جاش بلند شد و سمتِ آشپزخونه رفت....از بی حالی دوباره رویِ مبل دراز کشیدم که مامان با شربت آبلیمو عسل اومد بالا سرم
+بیا اینو بخور تا بهتر بشی...بعد از ظهر، نهار هم خونه مامان خاتون دعوتیم
_ما که همیشه شب ها می رفتیم اونجا
+این سِری فرق داره...دایی اینا هم اونجان...دومادم اونجاس
_من حالم خوب نییییست: خسته:
+حالا تو اینو بخور...یکم استراحت کن بهتر میشی....حالا تو چرا سرما خوردی؟
_سرماعه دیگه...هوا سرده آدم سرما می خوره.
از اون نگاه هایی که یعنی "آره خودتی " بهم انداخت و دوباره مشغول تمیز کردن خونه شد.
دلم نمیومد مامانم دست تنها کارهای خونه رو بکنه....بیشتر وقت ها کمک اش هم می کردم اما الان خیلی حال ام بد بود.
با همون بی حالی به سمت اتاقم بر گشتم و ژاکت ام رو پوشیدم....برای خودم کنار بخاری جا انداختم و رفتم زیرِ پتو.
نیم ساعتی تو همین حالت بودم که صدای پیامک گوشیم اومد.
شماره ناشناس بود....
«ناز کُنی نظر کُنی
قهر کُنی ستم کُنی🙄
گر که
جَفا
گر که
وَفا
از تو حَذَر نمیکنم:قلب
علیرضا بود؟ پس از این کارا هم بلده:سردرگم:
گوشی رو کنار بالشت ام گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
،،،،،
+ساجده....ساجدههههههه
وایی صدایِ سجاد بود...تک سرفه ای کردم و زیرلب هومی گفتم.
صدایِ درِ اتاق ام اومد....چشم هام رو باز کردم و مامان رو دیدم.
+ساجده خوبی ؟
همچنان گلودرد و بدن درد رو داشتم....مثل اینکه بینی ام هم کیپ شده بود....باید می گفتم خوبم!؟؟
مامان دستش رو گذاشت رویِ پیشونی ام
+نه خداروشکر تب نداری...پاشو بریم دکتر.نمیشه که یهو خدایی نکرده حالِت بدتر میشه.
_نه مامان...دکتر نه
+باشه حالا پاشو ی آبی به دست و صورتت بزن...سجاد اومده میخوایم بریم خونه مامان خاتون.
با همون بی حالی ام از جا بلند شدم و مانتویِ بلند گلبهی رنگم رو با جوراب شلواری مشکی پوشیدم...شال ام رو سرم کردم و به خاطر رنگ پریدگی صورتم کمی کرم زدم و بیرون رفتم.
،،،،،،،
یکم حال و هوای بیرون، از بی حالیم کم کرده بود...زنگ در خونه مامان خاتون رو زدیم و داخل رفتیم.
عمه و عموها شروع به تبریک گفتن کردن.
هنوز خبری نبود که تبریک میگن!
زندایی+چی شده ساجده جان؟ چرا رنگ و روت پریده؟
_چیزی نیست زندایی...سرما خوردم
+می خوای بریم دکتر؟
_نه خیلی ممنون...گفتم که چیزی نیست...خوب میشم
کیف به دست اتاق رفتم تا پالتو و کیف ام رو بزارم داخل اش که صنوبر بانو با یک دم کرده اومد سمت ام.
با لحن تهدید آمیزی گفت:
+ساجده....اینو تا تهش می خوری...ی ذره هم نباید چیزی تهش بمونه وگرنه خودت می دونی که....
با این حرفاش همه شروع به خندیدن کردن.....لیوان رو از دست اش گرفتم و تشکری کردم. وسایل ام رو داخل اتاق گذاشتم و بیرون اومدم.
با چشم دنبال حنین می گشتم که صدای زنگ خونه اومد و علیرضا یااَلله کنان با حنین وارد شد...دستِ حنین یک پلاستیک بزرگ ، پر از خوراکی رنگارنگ بود.
وقتی من و دید اومد بیاد سمت ام که گفتم :
_نه نه نیا سرما خوردم.
چقدر دلم می خواست بغل اش کنم و تو بغل ام فشارش بدم.
علیرضا که این حرف من رو شنید جلو اومد.
+سلام....سرما خوردی آخر؟ گفتم شیشه رو بده بالا تو این سرما نباید بستنی خورد.
وایی که می خواستم کَل اش رو بکنم...مامان که متوجه این حرف علیرضا شد گفت:
+چشمم روشن ساجده خانم...که سرماعه دیگه آدم سرما می خوره!!!
_اع خب مامان.
+از دست تو
رویِ مبل نشستم که علیرضا هم کنارَم نشست...دست اش رو گذاشت روی پیشونیم که..............
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_53
****
با احساس ایستادن ماشین، چشم هایم را باز کردم.
برعکس شده بود...
قبل اینکه خوابم ببرد سر نیلوفر روی دوش من بود و حالا سر من روی دوش او.
سرم را بلند کردم.
کسی جز من و زهرا نیلوفر و ریحانه داخل اتوبوس نبود.
من_ بقیه کجان؟
ریحانه_ ایستادیم واسه ناهار.
من _ اخ گفتیا...خیلی گشنمه.
وقتی که پیاده شدیم فهمیدم رستوران خواهران و برادران جداست.
چقدر جالب!
وارد رستورانی که خواهران انتخاب کرده بودند شدیم و ناهار را دور هم خوردیم.
بعد از خواندن نماز ظهر، سوار اتوبوس شدیم و دوباره حرکت کردیم.
ساعت نزدیک ۱۰ شب بود که رسیدیم هتل...
۸ صبح تا ۱۰ شب در راه بودیم...
خسته کننده بود اما هیجان زیارت نگذاشته بود آثاری از خستگی در تنم بماند...
پیاده شدیم و برای تعیین اتاق مجبور شدیم چند دقیقهای را داخل لابی بگذرانیم.
واحدهای خواهران طبقه پنجم و واحدهای برادران طبقه چهارم بود.
کلید اتاق ها را که داده اند قرار شد من و ریحانه در یک اتاق بمانیم و زهرا نیلوفر داخل یک اتاق.
کارت اتاق را که تحویل ریحانه دادند، همه کوله هایمان را برداشتیم و سوار آسانسور شدیم.
هوای خنک داخل آسانسور، حس خوبی را بهم منتقل کرد...
سرم را به دیواره ی آسانسور چسباندم و گفتم:
من_ الان دلم یه دوش آب داغ میخواد و پشت بندش حرم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─