🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_59
رفتم سمت آشپزخونه...زندایی و عاطفه داخل آشپزخونه نشسته بودند و عاطفه مشغول بسته بندی بسته های کوچیکی بود...شبیه همون بسته ای که من توی اون پاکت دیدم.
_سلامم
زن دایی+سلام ساجده جان
عاطفه+بَه سلام ساجده خانوم
خنده دندون نمایی زد
+آخ که چه لباسات بامزه ان
نگاهی به خودم کردم....بلوز گشاد و آستین بلندی تنم بود ک عکس باب اسفنجی روش بود....به همراه شلوار گشاد تر از اون
_چکار کنم خب 😬 لباس خونگیه....تو لباس تنگ خفه میشم.
زن دایی با لبخند گفت:
+حق داری ، بیا عزیزم صبحانه بخور
یکم خجالت کشیدم که دیر پاشدم...روی صندلی نشستم و زن دایی سینی صبحانه ام رو که از قبل آماده کرده بود جلوم گذاشت.
منم تشکری کردم و شروع کردم
،،،،،،
"علیرضا"
باید میرفتم خونه و ماست های بسته ای برای هیئت رو از خونه میاوردم....از رسول خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
،،،،،
_یاالله ، مامان جان
حنین تو پذیرایی بود سریع بلند شد اومد جلو و بغلم کرد گفت :
+سلام داداشی....مامان تو آشپزخونه اس
_سلام عزیزدلم....باشه خواهر جان
رفت سمت تلوزیون و من هم راه افتادم سمت آشپزخونه
_سلام مامان جان....کارتن ماست ها کجاست؟
تازه متوجه ساجده شدم...پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد.
اولین باری بود که بدون حجاب می دیدمش.
ساجده+سلام
_علیکم السلام...بالاخره بیدار شدی شما😅
با خنده سرش رو پایین انداخت...
_نگفتی مامان جان
+دیشب که دوستت آورد خونه گفتم یوقت خراب نشه گذاشتم یخچال قدیمیه پشت حیاط بشین....ی چایی بخور حالا
_چشم
صندلی کنارِ ساجده رو بیرون کشیدم و نشستم....نگاهی به ساجده کردم که با چشم هایِ گرد شده نگاهم می کرد.
_چی شده؟...............
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_59
چشمانم که باز می شود، علی را میبینم.
دستی به چشمانم میکشم و صاف سرجای مینشینم.
من_بله؟
سید_خانم شریفی ریحانه کجاست؟
کمی به مغزم فشار میآورم...
من- الان میرم دنبالش.
بلند می شوم و بعد درست کردن چادرم، راهی شدم.
ریحانه کنار ضریح نشسته بود و آرام اشک می ریخت.
دست هایم که روی شانه اش نشست، اشکهایش را پاک کرد و بلند شد.
باهم به هتل برگشتیم، لباس عوض کردم، روی تخت دراز کشیدم، تا صبح بیدار بودم و ذهن سرکشم، درگیر چیزی بود که نباید می بود.
تا صبح صدای علی در گوشم می پیچید و آن نگاه تیره اش جلوی چشمم نقش می بست.
ریحانه که بیدار شد، من هم بلند شدم.
سردرد عجیبی داشتم...!
دستم را به دیوار گرفتم و ایستادم.
زیپ کوچک کیفم را باز کردم و قرص مسکن برداشتم و بدون آب خوردم.
ریحانه که از دستشویی بیرون آمد، با دیدن سرو وضعم نگران جلو آمد و با اسرارش روی تخت دراز کشیدم.
برایم صبحانه سفارش داد و تا آخرش را به زور در حلقومم فرو کرد...!
قرار بود با کاروان بروند بازار و من حتی توان ایستادن هم نداشتم چه برسد به دور دور در بازار...
هر چقدر ریحانه و نیلوفر و زهرا اصرار کردند که نمیروند و کنار من میمانند قبول نکردم و قرار شد دو ساعتی را تنها بمانم.
چند دقیقه بیشتر از رفتنشان نمیگذشت که صدای در اتاق بلند شد.
از جایم بلند شدم و خودم را به در رساندم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─