eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
638 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 _چی شده ؟ پلکی زد +هیچی لبخندی به روش زدم. +صبحانه ات رو بخور عزیز "ساجده" وقتی صدایِ یاالله علیرضا رو شنیدم بی اختیار از جام بلند شدم تا دنبال شال بگردم. عاطفه+چی میخوایی؟ _شال لبخندی. زد +ساجده جان محرمید شما زندایی+بشین دخترم اشکالی نداره خجالت زده نشستم علیرضا وارد شد و سلام علیک کرد نشست کنارم....تازه یاد لباسام افتادم. چشمام گرد شد نگاهی بهم کرد. وای ساجدهههه...یعنی...الان با خودش میگه این دیگه کیه😐👌 +چی شد ؟ پلکی زدم _هیچی زن دایی استکان چای رو روی میز گذاشت. سینی صبحانه ام رو برداشتم. _دستتون درد نکنه زندایی ظرف هارو شستم و دست هام رو خشک کردم...علیرضا داشت چایی اش رو می نوشید. یکم ازش خجالت میکشیدم. زن دایی+سید علی اینارَم اماده میکنیم شب با خودمون میاریم. علیرضا+باشه مادر ،فقط زودتر بیاید. بساط چایی راه بندازید. زن دایی+باشه پسرم از جاش بلند شد +دستتون درد نکنه اومد نزدیک من و طوری که خودم بشنوم گفت: +کاری نداری ، چیزی لازم نداری برات بگیرم ؟ _نه ممنون بسته های ماست برداشت برد وخداحافظی کرد. یکم کمک عاطفه بسته هارو درست کردم....کارش که تموم شد مواد کشک بادمجون رو آماده کردیم با زن دایی درست کردیم. کارمون که تموم شد..زن دایی گفت : +ساجده جان بلند شو برو به کارهای خودت برس دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. _خواهش میکنم کاری نکردم ، بااجازه رفتم بالا...بدجور دلم میخواست برم توی اتاق علیرضا ببینم چجوریه ولی زشت بود. لباس ساده بلند صورتی ک روش جلیقه بلند میخورد رو برداشتم و با ساق جورابی مشکی..‌.ی دوش گرفتم و لباس هارو پوشیدم. موهام رو دورم ریختم تا خشک بشه...سرم تو گوشی بود. تویِ اینستا می چرخیدم. ی سر به همون پیج امام زمانیم زدم....پست جدید گذاشته بود. بازم عکس جمکران یادم باشه حتما به علیرضا بگم این سری حتما منو جمکران ببره. نگاهم به کپشن پست افتاد. "اگر دختر ها می دانستند همه اشون ناموس امام زمان(عج) هستند... شاید دیگه آتیش به دلِ مهدی فاطمه نمی زدند. شاید عکس هاشون رو از تویِ دست و پایِ نامحرم جمع می کردند." وایی...ساجده تو ناموس امام زمانی😍 چقدر این متن حس قشنگی بهم داد. موهام رو یک طرف ریختم و شروع به بافتن اشون کردم که تقه ای به در خورد. _بفرمایید در باز شد علیرضا اومد تو...ی لحظه هول کردم و بازم دنبال چیزی می گشتم که بندازم رویِ سرم. +سلام خوبی.... عافیت باشه بعد هم لیوان آب پرتقال دستش رو بهم داد. +بفرمایید اینو مادر من آب گرفتن.....همیشه از حمام میومدم سهم من بود الان شده برا خانووم😊 _دستش درد نکنه ، میگم علیرضا +جانم _میگم میشه ی روز که کاری نداری منو ببری جمکران لبخندی زد... +آره اتفاقا خودم هم خیلی دلم هواش رو کرده. آخرشب بعد از هیئت بریم _همین امشب!؟؟ +آره دیگه...شب چهارشنبه هم هست یجوری خودمونو می رسونیم به دعای توسل هم برسیم _وایی چه خوووب خب ی چیز دیگه +جانم...بفرمایید. _ برای هیئت میخوام چادری که بهم دادی رو سر کنم متعجب شد +چرا _خب بپوشم دیگه +به خاطر خودت دیگه!!؟ _اوووم‌...خب میخوام بیشتر شبیه شما باشم اخماش رو تو هم کرد. 🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 دستم که روی شقیقه دردناکم نشست صدای یا الله گفتن شنیدن. سید_یاالله... خانم شریفی؟ سید اینجا چه کار داشت؟! چادر مشکی ریحان را که روی مبل بود را از چنگ زدم روی سرم کشیدمش. در را باز کردنم و تره ای از موهای بیرون مانده از چادرم را داخل فرستادم. سید_ سلام. نگاهم را به کفش های قهوه ایش دوختم و آرام سلام دادم. من_ سلام شلوار کرم پوشیده بود. سید_ خانم شریفی ریحانه گفت نمیاین. اینطوری که نمیشه، ما مسئولیت داریم. نگاهم را از بلوزش بالاتر نکشیدم. دلم باز هم فکر و خیال های بیهوده ای که با دیدن نگاهش توی سرم میریختند را نمیخواست. بلوز استین بلند قهوه ای که روی یقه اش سه تا دکمه از جنس خود پارچه داشت. من_ اقای طباطبایی من اصلا حالم خوب نیست. سرم درد میکنه. اگه بیام ممکنه توی بازار حالم بد بشه و... سید_ سرما خوردید؟ من_ نه فقط سر درد شدید دارم. همین . قول میدم از هتل بیرون نرم. تو اتاقم میمونم تا برگردین. سید_ باشه. با اجازه. در را بستم و به ان تکیه دادم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ گیج شده بودم... با صدای دوباره زنگ، به خودم امدم. از چشمی نگاه کردم، ریحانه بود. چادرم را از سر کشیدم و در را باز کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─