eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 یک دفعه دیدم همون دختر کوچولوعه داره میاد سمتم ی لبخند دندون نما بهش زدم .خیلی شیرین بود این دختر .. دست هام رو به سمتش باز کردم _بیا بیا بغل من با یک لحن بچگانه گفت: +خاله... خیلی صدا میکنن خَستومه _الهی عزیزِ دلم ،اسمت چیه؟ +حنین سادات دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گونه اش رو بوسیدم. دخترِ خوشگل و شیرینی بود . سعی کردم خودم رو باهاش مشغول کنم . سرِ سفره نشسته بودیم . مامان خاتون گرم صحبت با اقا داداشش بود که متوجه شدم دایی سید انگار نمی خواد صحبت کنه مامان خاتون هم دیگه چیزی نگفت . حنین رو کنار خودم نشوندم که مادرش لبخندی زد و گفت + اذیتت که نمی کنه؟؟ _نه نه اصلا میگم چیزی شد ؟؟ آخه دایی انگار که.... زندایی تک خنده ای کرد و گفت : +نه عزیز، سید همیشه میگه سر سفره نباید صحبت کرد از برکت غذا کم میشه متوجه نگاه گنگ من شد که ادامه داد : حالا کم کم با قانون های آقا سید آشنا میشی ، سید عشق مستحباته جونم برات بگه که شستن دست قبل از غذا ،شروع غذا با بسم الله ، خوردن نمک اول و آخر غذا ،گذاشتن سبزی سر سفره و ....... دیس برنج که با زعفران تزیین شده بود رو از صنوبر بانو گرفتم و نگاهم رو برگردوندم سمت زندایی _سبزی گذاشتن؟؟؟؟ +آره عزیز، امام صادق (ع) میفرمایند: برای هرچیزی زیوری است و زیور سفره سبزی است . و در کل مایه ی برکته * دیگه حرفی نزدیم و همه مشغول شده بودند و من نگاهم به حنین بود که با اون دست های تپل و کوچکش دانه های برنجی رو که روی زمین ریخته بود رو جمع می کرد . این دختر رو خیلی دوست داشتم ..شاید عقده ی بچه ی کوچک داشتم آخه من از هر دو طرف،چه مادری چه پدری ته تغاری بودم. *بحار الانوار ،جلد66،ص199 . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 من و ان پسره یقه ریشوی تسبیح به دست و انگشتر عقیق در انگشت باید فردا در مراسم تشییع جنازه شهید مدافع حرم می‌رفتیم... جنگ تمام شده بود !شهید از کجا می آمد؟! اولش حس این که دلم می‌خواهد بزنم جلوبندی تیغه استاد را فرش کنم بهم دست داد اما وقتی یادم آمد چقدر می‌توانم کمال سوء استفاده را کنم و این پسر یقه ریشو را اذیتت کنم و بخندم بی خیال شد غر زدن به استاد و پایین آوردن فک و چانه مبارکش شدم. استاد_ سید هم واسه دفاعش نیاز به این عکسا داره اینجوری با یه تیر چندتا نشون می زنیم... با بلند شدن صدای زنگ ماندم من و سید و سوژه‌ای که نمی دانستم اصلاً از کجا آمده...! با گوشه پا لگدی به صندلی جلویم زدم که محکم با پای سید برخورد کرد اما پسره ریقو آخ هم نگفت...! " این تازه اولیش بود خوشتیپ" روبرویم با سه متر فاصله ایستاده بود فکر کنم مولکول های خاک مانده روی زمین را می شمرد که نگاهش به زمین تمامی نداشت...! دیگر اعصابم طاقت این بچه و پاستوریزه بازی هایش را نداشت... با چشمهای ریز شده از حرص به او چشم دوختم و گفتم: من_ اهه!! شرم وحیات و سید! نگاه مونم که نمیکنی! برادر یه سوال بپرسم؟؟ تسبیح را داخل جیبش گذاشت و گفت: سید_ بفرمایید. من_ این شهدا از کجا میان؟؟ لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد اما لعنتی، باز هم نگاه براقش را دزدید... سید_ واقعاً نمی دونید؟!! من_نه! می دونستم که از تو نمی پرسیدم!! سید_ ببین خواهرم... حرم حضرت زینب و یه سری بی وجدان بمب گذاری کردن و یه سری سرباز عاشق بی بی به اسم مدافعین حرم اولا برای دفاع از حرم زینب و دوماً برای دفاع از کشورمون میرن. من که چیزی از این حرف ها سرم نمی شد "اوکی "سرسری گفتم و خواستم از کلاس خارج شوم که یادم آمد نمی‌دانم اصلاً کجا باید بروم و این شد که بی هوا برگشتم که استغفرالله!! سینه به سینه برادر محترم شدم... برادر سید فوری خودش را کنار کشید و باز ان فاصله ۳ مترش را رعایت کرد. سرش را پایین انداخت و با آرامش اعصاب خورد کن اش حداقل برای من، گفت: سید_ خواهرم حواستون کجاست؟!! "برو بابای" زیر لبی نثارش کردم و گفتم: من_ برادرم کجا باید ببینمت فردا؟؟ سید_ نبش فلکه آب کنار گلدونهای بارین. گوشی ابروی چشم را خواندم و گفتم: من_ خوب چه ساعتی؟ سید_ ۹ صبح. من_ خوب برادرم شمارتم لطف کن که راحت پیدات کنم حوصله گشتن ندارم. سید_ من سر ساعت اونجام و تا شما نیاین جایی نمیرم .با اجازه. و از کنارم رد شد که داد کشیدم: من_ فی امان الله برادر سید! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─