🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_71
_آخه مامان من این همه لباس دارم...نمی خوام دیگه
+انقدر غر نزن ساجده نمیشه که چند سوا دیگه عقد میکنی لباس کم هم میاری پاگشایی دارید بیرون میرید اووو حالا مونده
نفسمو با صدا بیرون دادم.
مامان برام چند دست مانتو و شلوار و روسری خرید.
باهم رفتیم تا چادر بخریم...مدل های مختلفی بود.
یاد حرف علیرضا افتادم.
حجاب رو دچار تحریف کردن !!!
چادر پوشیدن آخه مطابق با مد !!!
یک چادر مشکی ساده با آستین های مچ دار خریدم.
فردا برای خاستگاری رسمی میومدن....استرس داشتم حتی بیشتر از دفعه قبل.
مامان حسابی تدارک دیده بود....همه میومدن همه بزرگتر ها
روی تختم دراز کشیده بودم به این چند ماه فکر می کردم.
ساجده دختری بود که رفتار های خودش رو داشت...خیلی به این فکر نمی کرد که بخواد تغییر کنه
بخواد کسی رو دوست داشته باشه که قبلا زمین تا آسمون باهاش تفاوت داشته باشه
ساجده فکر نمی کرد که یک مرد بتونه اون رو تغییر بده
توی همین فکر ها بودم که چشم هام گرم شد.
،،،،،
روی صندلی نهار خوری نشسته بودم از استرس لب ام رو می جویدم...سجاد اومد توی آشپزخونه...وقتی من رو دید لبخندی زد و صندلی کناریم رو بیرون کشید.
+چی شده آبجی کوچیکه پریشونی
لبخندی زدم
+هیچی یکم استرس دارم
_استرس چی ساجده جان ، اگر از نظر انتخابت استرس داری من به تو اطمینان میدم که علیرضا از همه نظر ایده آله
ماشاءالله دست اش به دهن اش میرسه....از نظر ایمان و اخلاق هم چیزی کم نداره
چشمکی زد و ادامه داد
+خوش قیافه هم که هست.
_نه داداش خب هر دختری .....
+میفهمم
دستم رو گرفت فشرد
+بیا بیرون پیش ما بشین....الان هاس که بیان.
چادر رنگیم رو رویِ سرم مرتب کردم و بیرون رفتیم.
با صدایِ زنگ در ازجا بلند شدیم
همه فامیل شامل عمه عمو های بزرگ و مامان خاتون و خانواده دایی وارد شدن.
حسابی خونه شلوع شده بود.
صدا به صدا نمیرسید.
منم استرسم بیشتر شده بود.
باز هم آخرین نفر علیرضا وارد شد.
کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن سفیدی پوشیده بود یک دسته گل رز آبی هم دستش بود.
چقدر که من دلم براش تنگ شده بود.
با همه سلام علیک کردم
اومد جلویِ من..
+سلام ، بفرمایید
گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
هرکی یک جا نشسته بود....سجاد برای اینکه دیگه رویِ مبل جا نبود رفت صندلی های میز نهار خوری رو آورد...خودش هم کنارَم نشست.
بعد حرف های متفرقه مامان خاتون با اقتدار شروع کرد:...................
+#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_71
رو برگرداندم سمت در.
بهامین _بهار بانو؟ نمیای شام بخوری؟
من _بهامین؟میای تو؟
انگار فهمیده بود چقدر آشوبم...
داخل شد و در را پشت سرش بست.
کنارم روی تخت نشست و مثل همیشه برای آرام کردنم، مشغول بازی با موهای بلندم شد.
من_ داداشی؟ یه چیز بگم؟
بهامین_بهار چته؟ از غروب که اومدی انگار اینچا نیستی.
من_ سید گفت اگه من راضیم می خوان واسه امر خیر مزاحم شن!
و نگاهم را از چشمهای گرد شده بهامین گرفتم و مشغول بازی کردن با محلفه تختم شدم.
اشکال نامفهوم میکشیدم و منتظر بودم که حرفی بزند اما انگار قصد داشت با این سکوتش دیوانه ام کند...
چند دقیقه ای که گذشت بالاخره به حرف آمد.
بهامین _بهار؟ سرتو بگیر بالا.
سرم پایین تر رفت.
خجالت میکشیدم...
بهامین_ باتوام!
و دستش که زیر چانه ام قرار گرفت، مجبور شدم سرم را بالا ببرم.
خیره خیره نگاهم کردم و گفت:
بهامین_ غروب که رفتم کارخونه که به بابا سر بزنم فربدو دیدم. اونم دقیقا همینو گفت.
منتهی گفت اگه من راضیم از زیر زبونت بکشم ببینم حست چیه که با مادر جون پا پیش بزارن.
خجالتم دو برابر شد...
یعنی فربد هم...؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─