🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_72
بعد حرف های متفرقه مامان خاتون با اقتدار شروع کرد:
+همه ما دور هم جمع شدیم که دست این دوتا جوون رو تو دست هم بزاریم.
خداروشکر از همدیگه تا حدودی میشه گفت آشنایی کاملی پیدا کردن...الان هم اومدیم که قرار های عقد رو هماهنگ کنیم...چی بهتر از اینکه تو همین ایام عید عقد رو انجام بدیم
دایی+درست می فرمایید خواهر..با اجازه صادق جان....این دوتا جوون کارهای قبل از عقد...آزمایش و خرید حلقع رو انجام بدن...تا به امید خدا بعدش عقد رو انجام بدیم.
اما می مونه بحث مهریه
هرچی شما بگید به رویِ چشم
بابا+درست میگید دایی...بحث مهریه که دست خود ساجده خانم.
رو کرد به من
+تو چی میگی بابا
سرم رو آوردم بالا
مطمئنا حسابی لپ هام گل انداخته بود و سرخ شده بودم.
خیلی توی این بحث ها نبودم و نمی دونستم چی بگم . اما شنیده بودم سفر هم می تونه جزیی از مهریه باشه برای همین گفتم:
_هرچی شما بگید بابا...فقط من سفر مشهد رو می خوام جزیی از مهریه ام باشه.
دایی+به به....خیلی هم خوبه دخترم.
صادق جان شما بگید!؟
+نمی دونم دایی جان....چی بگم!؟
شنیده بودم که مهریه باید در حد وسع و توان مرد باشه و نباید سخت گیری کرد.
بعد از مدتی تعداد سکه هم برای مهریه مشخص شد.
دایی رو کرد به من گفت:
+ساجده جان...صد و چهارده تا سکه....من علاوه بر اون سفر مشهدی که انتخاب خودت بود یک سفر کربلا رو هم میزارم..خوبه دایی!؟؟
سرم رو پایین انداختم
_بله دایی
+مبارک باشه
صدایِ صلوات جمع بلند شد.
بزرگتر ها در مورد قرار مدار های عقد و کارهای قبل عقد صحبت می کردن.
قرار شد برای آخر هفته عقد خونده بشه.
زیر چشمی به علیرضا نگاه کردم.
سر به زیر ، نزدیک به دایی نشسته بود.
هیچ خبری از شوخ طبعی هاش اینجا نبود.
بعد از شام....کم کم همه عزم رفتن کردند....عاطفه سادات بلند شد بره داخل اتاق تا چادر رنگی اش رو با چادر مشکی اش عوض کنه که اشاره کرد باهاش برم.
بعد از اینکه عاطفه رفت من هم به اتاق رفتم.
درِ اتاق رو باز کردم و وارد شدم.
عاطفه در حال تا کردن چادر رنگی اش بود...
_جانم عاطفه!؟؟
لبخندی زد
+بیا اینجا ببینم زنداداش
داخل رفتم و در و بستم....خجالت زده بابت لفظ زنداداشی که بهم گفت جلو رفتم.
عاطفه نشست و چادرش رو داخل کیف اش قرار داد...و بعد یک قرآن با جلد صورتی رنگ درآورد.
+بیا ساجده جان....این مهریه ی صیغه اتون بود که نتونستم قبل تر به دستت برسونم...حلال کن
قرآن رو از دست اش گرفتم....من اصلا یادم نبود.لبخندی زدم و عاطفه رو بغل کردم.
_وایی عاطفه....خیلی قشنگه...ممنونتم خیلی لطف کردی
+ای بابا...چرا از من تشکر می کنی...اولا که این حق توعه...ثانیا این سلیقه ی علیرضا ست....خودش برات خریده.
از بغل عاطفه بیرون اومدم و دوباره ازش تشکر کردم.
باهم از اتاق بیرون رفتیم و بعد از خداحافظی و رفتن مهمان ها به اتاق ام برگشتم.
لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم و رفتمپایین.
مامان تو آشپزخونه مشغول جمع و جور کردن بود.
_خسته نباشی..(:
+سلامت باشی عروس خانم
اونجا واینَسا....بیا این استکان هارو خشک کردم بچین تو کابینت
_ای به چشم
،،،،،،،
با صدایِ مامان از خواب بیدار شدم.
+ساجده خانمممم...پاشو دیر شد دیگه
انقدر خوابم میومد که می خواستم بگم "شما برید من نمیام"😐👌
پتو رو کشیدم روسرم.
_خواهش می کنم....پنج دقیقه دیگه
از صدای پاهاش متوجه شدم اومده تو اتاق....پتو رو از رویِ صورتم کنار زد
+می خواستی نشینی تا نصف شب فیلم ببینی.....بلند شو زشته
نیم ساعت دیگه علیرضا با زندایی میاد بریم آزمایش.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_72
بهامین_ بهار من و تو با هم تعارف نداریم، خجالت الکیم معنا نداره. به این حرفیم که میزنم خوب فکر کن. بهار خودت فکر می کنی با فربد خوشبختی یا علی؟ سبک سنگین کن همه چیو جوابمو بده خوب؟ الانم بچه ها بیرون شام منتظرن. لباس بپوش بیا شام.
من_ کی بیرونه؟
بهامین بارین و شوهرش و فربد.
من_ من نمیام.
بهامین_ فرار نکن، مثل آدم بالغ و عاقل فکر کن جوابمو بده.
و بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
آن شب هم با نگاههای سنگین فربد گذشت...
چه روزی برای امتحانات ترم وقت داشتیم و در این مدت میتوانستم خوب فکر کنم.
معیار من شاید قبلاً کسی شبیه فربد بود اما الان...
فربد قیافه و تیپ و سرمایه و اخلاق خوب دارد درست اما اعتقادات...
من میتوانم با کسی که نماز نمی خواند، شاید گاهی لب به نوشیدنی های حرام بزند و مهمتر از همه با عقاید و حجاب و مخالف است خوشبخت شوم...؟!
علی...
با آن متانت و سادگی...
علی...
انتخاب من از قبل مشخص بود...!
چرا فکر می کنم؟!
اولین و آخرین انتخاب من، چند ماهی میشود که علی شده و بس...
جوابم را که بهآمین گفتم، گفت باید تحقیق کند و بعد نظرش را بگوید.
در این مدت ریحانه با تماسهای مکرر دیوانه ام کرده بود و در این میان، فقط یک تماس کوتاه و بی جواب علی بود که دلم را گرم می کرد...
تحقیقی که به آمین ازش حرف میزد سه روزی طول کشید...
اولین امتحان ترم را که دادم، می خواستم برگردم خانه که روبروی دانشگاه بهامین را دیدم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─