🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_83
از مسجد بیرون اومدم...علیرضا جلویِ ماشین ایستاده بود.
+قبول باشه خانم
_قبول حق...تو مسجد مامان زنگ زد کفت رفتن خونه سجاد
ما هم مستقیم بریم اونجا دیگه
+باشه...بشین تا شیرینی هم بخریم و بریم.
،،،،،
جلو در واحد ایستادم و در زدم....دلم برای مهسا یک ذره شده بود عزیز دل عمه
تازه دو سه هفته اش بود...خیلی کوچولو و ظریف بود.
سجاد در رو باز کرد.
+به به زوج عاشق خوش امدید بفرمایید
_سلام خوبی داداش
بعد از احوال پرسی دنبال مهسا می گشتم....گلرخ از آشپزخونه اومد بیرون.
+سلام چطوری؟
_سلام....ممنون مهسا خوابه؟
+آره ساجده تازه خوابیده
_عمه اش اومده.....باید بیدار بشه دیگه
+از دست تو..
چادرم رو از سرم درآوردم و گیره روسریم رو باز کردم.
رفتم سمت اتاق مهسا
آروم تو جاش خوابیده بود...دست کوچولو اش رو گذاشته بود زیر چونه اش....آروم دست اش رو برداشتم و بوسیدم..
عاشق بوی بچه بودم...نشستم کنارِش و زل زدم بهش
یک زمانی هم من همین قدری بودم.
همین قدر کوچیک...
پوست سفید و چشم های کشیده اش به گلرخ رفته بود.
گلرخ آروم اومد تو اتاق
+دلت نیومد بیدارش کنی
_خیلی نازه گلرخ....ماشاءالله
آروم بلندش کردم و بغل ام گرفتم اش که چشم هاش رو باز کرد.
از اتاق بیرون رفتیم.
مامان تا منو با بچه دید گفت :
-ای بابا ساجده چرا بچه رو بیدار کردی ؟
بابا خندون گفت
+من یک ساعت اومدم میگم بیارید ببینمش میگن خوابه حالا تو رفتی بیدارش کردی
_اع خب دلم طاقت نیاورد
رفتم کنار علیرضا که با لبخند بهم نگاه میکرد نشستم
_هوم!؟
نوچی کرد
+باز گفتی هوم
هیچی
نگاهش رو شیطون کرد
+خب...بچه خیلی بهت میاد
_دستم بنده وگرنه میکشتمت
خنده ای کرد
دست مهسارو گرفتم گفتم :
_علیرضا...ببین چقدر کوچولوعه
سجاد اومد چایی تعارف کنه با صدا جیغ گفتم:
_اییی سجاد نیا بچه بغلمه
+خب باشه حواسم هست
_نیااا دیگه
+ای بابا
مامان خنده ای کرد
-ساجده برای بچه خودت هم می خوای انقدر حساس بشی؟؟؟ خدا بخیر کنه
گلرخ از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
+آره مامان....ساجده همینجوریه
ولی عیب نداره بزارید اینجا تمرین کنه
نگاهی به علیرضا کردم که از بحث پیش اومده نیشش باز بود.
_می خندی؟
دستی به صورت اش کشید و لبخندش عمیق تر شد.
_اع چرا اذیتم میکنید....خب بچه اس ظریفه موچولوهه باید خیلی حواسم باشه
رو به گلرخ گفتم................
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_83
علی_ سلام.
من_ سلام.
علی_ خوبین؟
دست خالی ام را روی گونه ام میگذارم...
داغ داغ است...
من_ خیلی ممنون. شما خوبین؟
علی_ مرسی...
انگار نه او میدانست باید چه بگوید نه من!
هر دو ساکت بودیم و تنها صدای نفسهای سید بود که گاهی سکوت را میشکست.
حتی سمفونی نفس هایش هم به من ارامش میداد...!
نمیدانم چقدر گذشته بود که بالاخره حرف زد...
علی_ بهار؟
چشمانم را بستم و این لحظه را در ذهنم ثبت کردم.
اولین باری که علی اسمم را به زبان آورد...
من_ بهار بانو.
علی _چه اسم قشنگی!
من_ ممنون.
علی _زنگ زدم بگم که... بگم... هیچی میخواستم صداتو بشنوم!
دستم جلوی دهانم می نشیند تا صدای خنده ام به آن طرف خط نرسد...
علی از این رمانتیک بازی ها هم بلد بود؟!
با تک سرفه کوتاه خنده ام را جمع می کنم که می گوید:
علی_ خواب که نبودی؟
من_ نه.
علی رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو!
نفس عمیقی می کشم که آخرش به لبخند می رسد...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─