eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 وقتی داشت میرفت اشکم در اومد ، نمیدونم چی شد که انقدر به علیرضا وابسته شدم. مامان پشت سرش آب ریخت و منم براش تو دلم آیه الکرسی خوندم تا به سلامت به قم برسه. علیرضا از خاصیت های آیه الکرسی برام گفته بود. مثل همیشه از حدیث های قشنگ امام علی (ع): +اگر بدانید آیه الکرسی چه اندازه بااهمیت و باارزش است در هیچ حالی آن را ترک نمی کنید. برای رفع و از بین بردن مشکلات خود به آیه الکرسی پناه ببرید. اگر مشکلی دارید و یا اگر گرفتارید، اگر بیمارید، اگر تمام درهای این عالم به روی شما بسته شده است چرا از آیه الکرسی غافلید. با ایمان کامل و اعتقاد به اثر بخوانید و نتیجه بگیرید کما اینکه خواندن و نتیجه گرفتن.* رویِ مبل نشستم و زانوهام رو بغل کردم...مامان هم اومد داخل و چادرش رو به چوب لباسی آویزون کرد. لبخندی زد گفت : +اووو مجنونه لیلی ما رفت ، دختر خوب غصه خوردن نداره که....خیلی زود دوباره هم و می بینید. باز داشت اشکم در میومد +اع بسه دیگه ، پاشو ساجده جان برو به درسات برس این هفته امتحان آخر ترمت شروع میشه ها بی حال از جام بلند شدم رفتم بالا درِ اتاق رو باز کردم و به سمت تخت ام رفتم. که چشمم افتاد به یک بسته ی کادو. از جا بلند شدم و رفتم سمت اش. یک کارت روش بود. ◗چشــمانت◖ زانوان که هیچ؛ ◗قلبــم◖ را هم به زانو درآورده جانا❤️ لبخندی زدم و بسته رو باز کردم...یک جعبه پر از لاک های رنگارنگ. خیلی خوشحال شده بودم...رفتم سمت گوشیم و صفحه چت علیرضا رو باز کردم. براش نوشتم «دیونه جان» بعد هم با ذوق دونه دونه لاک هارو نگاه می کردم و کنار هم می چیدمشون. نزدیک به نیم ساعت بعد برام نوشته بود «دیوانه چو دیوانه ببینید خوشش اید بانو » ،،،،،،، خونه عمو محمد بودیم.... سه روز دیگه عروسی عاطفه بود... باغ تالار گرفته بودن همه کار ها انجام شده بود. دایی عباس دیروز وقت دکتر داشت و قرار شده که امروز تازه راه بیوفتن. بعد از یک ماه قرار بود علیرضا رو ببینم....حتما پیگیر نمره هام میشه. این چند وقت هم تو گوشی کلی باهام کار کرده بود. منم که سنگ تموم گذاشتم. از نمرات ام راضی بودم. _میگم عاطفه...دست به سالاد درست کردنم خوبه ها می خوای سالاد عروسی رو من درست کنم عاطفه خندید +نه قربونت....سالاد با خودِ تالارِ سری تکون دادم _حیف شد واقعا... عاطفه دوباره به جدیت من خندید +آخ آره واقعا....عیب نداره ان شاءالله خونه خودت به صرف سالاد این بار من هم خنده ام گرفت _سالاد خیلی مهمه👌😬 با عاطفه از آشپزخونه بیرون رفتیم...کنار گلرخ نشستم و مهسا رو از بغل اش گرفتم. _چقدرِ تو بزرگ شدی...تپل گلرخ+کجاش تپلِ بچه ام! مامان رو به گلرخ گفت: +چله اش گذشته....از چله که بگذره بچه تپل تر میشه گلرخ+ان شاءالله ماچ گنده ای از صورت مهسا کردم که گلرخ سقلمه ای بهم زد +اون دوتا قمری عاشق و ببین به امیر و عاطفه نگاهی کردم که کنار هم نشسته بودن....امیر تو گوشی چیزی به عاطفه نشون می داد و عاطفه هم می خندید. +دلت برای آقات تنگ نشد سرم رو روی شونه گلرخ انداختم _هعی گفتی گلرخ....خیلی دلم براش تنگ شده گلرخ چشم هاش رو درشت کرد +اِوا پاشو پاشو خودتو جمع کن...یکم حیا خنده ای کردم _نمی خوام نمایشی هول ام داد اون طرف _اع بچه بغلمه با مهسا از جا بلند شدم و رفتم سمت تلفن تا به علیرضا زنگ بزنم تا بپرسم کی میان! ،،،،، *کتاب‌امالی‌از‌شیخ‌صدوق 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 نوش جان کردم و فقط نایلون حاوی بسته بندی های خالی را تحویل علی دادم... علی_ ساعت ۱۱ واسه ناهار زوده. نه. من _ناهار رو با هم میخوریم. علی_ آره. من_پس زنگ بزنم به بابا... علی _خودم زنگ زدم به بابا بانو. اگه ضعف نداری این طرف چند تا طلا فروشی داره بریم یه نگاه به حلقه هاش بندازیم. من_ بریم. گشتن داخل بازار کلان جهت تلف کردن وقت بود... ناهار را با علی خوردم و برگشتیم و جواب آزمایش را گرفتیم. جواب آزمایش مثبت بود... بعد از اینکه خبر مثبت بودن آزمایش را به بابا و آقای طباطبایی دادیم، قرار شد فردا شب عاقد بیاید و صیغه محرمیت بخواند. علی میان راه دو جعبه شیرینی، یکی برای ما و یکی برای خودشان گرفت و مرا رساند خانه. شیرینی را روی کانتر گذاشتم و چادرم را برمیداشتم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد. مامان _اون پسره مگه پولم داره که ‌بت ناهار داده و شیرینی خریده؟! ولخرجی میکنه! باید قسداشو سر وقت بده. لبخند میزنم و در حالی که یکی از رولت های داخل جعبه را بر می دارم می گویم: من_ سلام مامان! تبریک جواب آزمایش مثبت بود! صدای نفسهای کوتاهش را می شنوم... از آشپزخانه که بیرون می‌رود ماسکم را برمیدارم. ماسک خونسردی. کاش مامان... بی خیال. وارد اتاقم شدم و روی تختم نشستم. به گوشه کاغذی که از کیفم بیرون زده بود خیره شدم. جواب آزمایش مثبت بود...:) ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─