🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_87
نگاهم به ساجده افتاد که چادرش رو به سختی جمع و جور می کرد و با کفش هایی که انگار باهاشون هم راحت نبود میومد سمت ما.
آرایشش رو پاک کرده بود تا راحت تر باشه...ساجده و علیرضا کلی رویِ همدیگه تاثیرات مثبت گذاشته بودن.
به قول امیر زن و مرد هم دیگه رو به کمال می رسونن.
از مدل راه رفتن ساجده خنده ام گرفت به علیرضا گفتم:
_الهی داداش نگاه ساجده چجور داره میاد
علیرضا برگشت و نگاهی بهش کرد با لبخند و اروم گفت :
+نیوفتی حالا
ساجده نزدیک تر اومد و کنار علیرضا ایستاد:
+تبریک میگم بهتون آقا امیر عاطفه خانوم
امیر+ممنون دختر عمو
_ممنونم ساجده جان ان شاالله شما هم هر چه زود برید سر خونه زندگی تون
علیرضا زیر لب ان شالله ای گفت
رروو به ساجده کرد
+برو بشین با این کفش ها میوفتی
سجاده اخمی کرد گفت :
+نخیر حواسم هست
علی لبخندی زد
+بیشتر
ساجده+چی!؟
+بیشتر حواست باشه
بابا رو به علی گفت :
+بریم دیگه علی جان وقت شامِ
+بریم بابا
وقتِ شام بود و من و امیر به سمت اتاق مخصوص عروس و داماد رفتیم برای سرو شام.
،،،،،،،
"ساجده"
بعد از خداحافظی با امیر و عاطفه، سوار ماشین شدیم به سمت خونه
رو به علیرضا گفتم:
_میگم علیرضا یعنی من باید بیام قم زندگی کنم؟
نگاهی بهم کرد گفت
+دوست داری؟
_نمیدونم خب ..... خب من دلم تنگ میشه من همیشه پیش مامان بابام بودم
لبخندی زد و گفت :
+میفهمم هر طور مایلی عزیز دلم
میخوایی شیراز باشیم؟
_نه ..نه من نمیخوام به شغلت ضربه بخوره بالاخره تو مردی...زندگیت اونجا بوده کارِت هم اونجاست
+تو کاری به اینا نداشته باش
هرچی دلت میگه بگو عزیز!
+خب غیر اون مسئله دانشگاه امه ، میزاری برم؟
لبخندی زد همینطور که حواسش به جلو بود گفت :
+معلومه خانوم ، من پشتیبانی ات هم میکنم نگران نباش
_پس حله
خنده ای کرد و گفت
+ بعله...حله..فقط منحواسم به نمره هات هست هاا
_باشه....باشه نگران نباش..کچلم کردی
خنده ای کرد گفت
+من و این کارا! با موهای ساجده خانم
اگر سنجاق مویت وا شود، از دستخواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور*
،،،،،،
*علیرضا بدیع
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_87
من_ دم در؟
علی_ اره بیا.
چادر نمازم را از کمد بیرون کشیدم پسر کردم.
داخل آینه به خودم نگاه کردم.
خوب بود...
سریع خودم را به حیاط رساندم.
دروازه را که باز کردم علی را روبه روی در دیدم...
علی_ دوباره سلام.
من_ سلام! علی اینجا چیکار می کنی؟
علی_ اومدم اینو بهت بدم. امروز یادمون رفت بخریم.
به جعبه سفید میان دستانش نگاه کردم.
من_ این چیه؟
علی_ بازش کن.
در جعبه را که بر میدارم. اول عطر گل محمدی بلند میشود و بعد...
چادر سفیدی که با گلبرگ های محمدی پوشیده شده...
نگاه اشک آلودم را به علی میدوزم...
این پسر، از آن چیزی که فکرش را می کردم بهتر بود...
************
روی ایلیا محلفه می کشم و روی کاناپه بغل دستش می نشینم.
ریحانه_ نمایشگاه جمع شد راحت شدی.
من_ آره خیلی خسته شدم. همش سرپا بودم.
مامان با سینی چای وارد حال شد و بین من و ریحانه نشست.
مامان_ ریحانه مادر پاشو برو قند و بردار بیار.
ریحانه که از ما دور شد مامان ارام گفت:
مامان_ بهار جان مادر امروز پدرت زنگ زد گفت میان واسه امر خیر.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─