🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_88
"علیرضا"
رویِ مبل کنار آقا صادق نشسته بودم و بابا هم رویِ ویلچر کنارمون بود..
آقا صادق رو به بابا گفت:
+خب خداروشکر عاطفه خانم و امیر هم رفتن سرِ خونه زندگیشون.
بعد هم نگاهی به من و ساجده که درحال درست کردن شربت تو آشپزخونه بود کرد و گفت:
+می مونه این دوتا جوون
بابا نفسی گرفت و گفت:
+درسته صادق جان...بهتره زودتر دست این دوتارم تو دست هم بزاریم.
ساجده با سینی شربت اومد بیرون و به همه تعارف کرد....کنارِ من نشست.
عمو صادق ادامه داد
+دایی عروسی رو چیکار می کنید؟
بابا+هرچی این دوتا جوون بخوان
به فکر رفتم....ساجده دخترِ حساس و احساساتی بود....دنیایِ دخترونه و پرانرژی داشت...حتما دوست داره لباس عروس بپوشه و دوست داره عروسی گرفته بشه اما من......همیشه دوست داشتم شروع زندگی ام با حرم آقا امام رضا (ع) باشه...خودِ آقا ضامن خوشبختی و برکت زندگیمون بشه. خب مگه قشنگ تر و بهتر از این هم بود.
آقاصادق+ساجده بابا...عروسی رو کجا بگیریم قم یا شیراز؟؟
ساجده نگاهی به من انداخت و سرش رو برگردوند
+نمی دونم بابا.
راست اش نمی خوام خیلی هزینه بر باشه....می خوام اگر اجازه بدید هزینه ی عروسی رو تقسیم کنیم و به ایتام و بی سرپرست ها بدیم.
بابا لبخندی از این حرف ساجده زد
+به رویِ چشم ، دخترِ عاقلم....چه کاری بهتر از این که دستِ یک بنده خدایِ دیگه رو بگیری.
آقا صادق هم حرف دایی رو تایید کرد
+خدا به زندگی هاشون برکت بده
یادِ سوال آقا صادق افتادم که گفته بود عروسی رو قم بگیریم یا شیراز!؟
ساجده آروم رو به من گفت:
+علیرضا...من نمی دونم این حرف رو بزنم یا نه! اما....خب یادته
گفتم تویِ مهریه ام سفر مشهد باشه؟؟
لبخندی زدم....می تونستم حدس بزنم که چی می خواد بگه
+می خوام بگم یک مراسم خانوادگی بگیریم....بعدش بریم مشهد
_ساجده خیلی ماهی
+چی!!؟؟؟؟
رو کردم به آقا صادق و بابا
_اگر اجازه بدید من و ساجده صحبت کردیم برای عروسی.....تصمیم گرفتیم که بریم مشهد
ساجده از اینکه حرف اش رو تایید کرده بودم...ذوق زده گفت:
+آره بابا.....میشه؟ لطفا
آقاصادق+والا چی بگم؟ مشهد که عالیه
حلیمه خانم+نمیشه که....فامیل چی میگن!؟
مامان+حلیمه خانم به حرف بقیه که نباید بود....دلِ این دوتا جوون زیارت خواسته.
مامان می دونست من ارادت زیادی به امام رئوف دارم....می دونست تو دلم چه خبره.
آقاصادق+درسته....پس کاری نیست دیگه...یک مراسم خانوادگی می گیرم و ان شاءالله بعد ماه رمضان برن سر خونه زندگیشون
بابا که به خاطر کپسول اکسیژن اش خیلی نمی تونست صحبت کنه گفت:
+ان شاءالله بحق جدّم فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) عاقبت بخیر بشن
انتخاب زیارت به عنوان عروسی عالی بود ساجده جان...خوشبخت بشید.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_88
ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته.
من_ باشه من خودم درستش می کنم.
و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم...
یعنی همه چیز را شنید؟!...
ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟!
من_ آره نظرت چیه؟
ریحانه_ داداش تو؟!!
من_ اره.
ریحانه_ نمیدونم والله.
من_ الان این یعنی بیان یا نه؟
سکوتش را که دیدم گفتم:
من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟
لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم:
من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد!
*******
بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم...
البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد...
مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمیتوانستم سرا پا وایسم....
به اتاقم پناه بردم و خواب...
از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند...
من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود...
از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─