eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "علیرضا" رویِ مبل کنار آقا صادق نشسته بودم و بابا هم رویِ ویلچر کنارمون بود.. آقا صادق رو به بابا گفت: +خب خداروشکر عاطفه خانم و امیر هم رفتن سرِ خونه زندگیشون. بعد هم نگاهی به من و ساجده که درحال درست کردن شربت تو آشپزخونه بود کرد و گفت: +می مونه این دوتا جوون بابا نفسی گرفت و گفت: +درسته صادق جان...بهتره زودتر دست این دوتارم تو دست هم بزاریم. ساجده با سینی شربت اومد بیرون و به همه تعارف کرد....کنارِ من نشست. عمو صادق ادامه داد +دایی عروسی رو چیکار می کنید؟ بابا+هرچی این دوتا جوون بخوان به فکر رفتم....ساجده دخترِ حساس و احساساتی بود....دنیایِ دخترونه و پرانرژی داشت...حتما دوست داره لباس عروس بپوشه و دوست داره عروسی گرفته بشه اما من......همیشه دوست داشتم شروع زندگی ام با حرم آقا امام رضا (ع) باشه...خودِ آقا ضامن خوشبختی و برکت زندگیمون بشه. خب مگه قشنگ تر و بهتر از این هم بود. آقاصادق+ساجده بابا...عروسی رو کجا بگیریم قم یا شیراز؟؟ ساجده نگاهی به من انداخت و سرش رو برگردوند +نمی دونم بابا. راست اش نمی خوام خیلی هزینه بر باشه....می خوام اگر اجازه بدید هزینه ی عروسی رو تقسیم کنیم و به ایتام و بی سرپرست ها بدیم. بابا لبخندی از این حرف ساجده زد +به رویِ چشم ، دخترِ عاقلم....چه کاری بهتر از این که دستِ یک بنده خدایِ دیگه رو بگیری. آقا صادق هم حرف دایی رو تایید کرد +خدا به زندگی هاشون برکت بده یادِ سوال آقا صادق افتادم که گفته بود عروسی رو قم بگیریم یا شیراز!؟ ساجده آروم رو به من گفت: +علیرضا...من نمی دونم این حرف رو بزنم یا نه! اما....خب یادته گفتم تویِ مهریه ام سفر مشهد باشه؟؟ لبخندی زدم....می تونستم حدس بزنم که چی می خواد بگه +می خوام بگم یک مراسم خانوادگی بگیریم....بعدش بریم مشهد _ساجده خیلی ماهی +چی!!؟؟؟؟ رو کردم به آقا صادق و بابا _اگر اجازه بدید من و ساجده صحبت کردیم برای عروسی.....تصمیم گرفتیم که بریم مشهد ساجده از اینکه حرف اش رو تایید کرده بودم...ذوق زده گفت: +آره بابا.....میشه؟ لطفا آقاصادق+والا چی بگم؟ مشهد که عالیه حلیمه خانم+نمیشه که....فامیل چی میگن!؟ مامان+حلیمه خانم به حرف بقیه که نباید بود....دلِ این دوتا جوون زیارت خواسته. مامان می دونست من ارادت زیادی به امام رئوف دارم....می دونست تو دلم چه خبره. آقاصادق+درسته....پس کاری نیست دیگه...یک مراسم خانوادگی می گیرم و ان شاءالله بعد ماه رمضان برن سر خونه زندگیشون بابا که به خاطر کپسول اکسیژن اش خیلی نمی تونست صحبت کنه گفت: +ان شاءالله بحق جدّم فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) عاقبت بخیر بشن انتخاب زیارت به عنوان عروسی عالی بود ساجده جان...خوشبخت بشید. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته. من_ باشه من خودم درستش می کنم. و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم... یعنی همه چیز را شنید؟!... ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟! من_ آره نظرت چیه؟ ریحانه_ داداش تو؟!! من_ اره. ریحانه_ نمیدونم والله. من_ الان این یعنی بیان یا نه؟ سکوتش را که دیدم گفتم: من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟ لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم: من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد! ******* بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم... البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد... مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمی‌توانستم سرا پا وایسم.... به اتاقم پناه بردم و خواب... از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند... من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود... از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─