🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_90
متعجبانه به مامان زل زدم و تو دلم گفتم
جان!!!! بچه ام
چه برای خودش هم جا باز کرده آقا
~
اعلام کرده بودند که احتمالا پس فردا عیدِ فطر باشه....بابا جهاز رو فرستاده بود قم و زودتر گذاشته بودن خونمون تا بریم و بچینیم.
خونمون!!! وایی خونه ی من و علیرضا
چقدر زود گذشت....فکر نمی کردم زمانی برسه که من از خانواده ام جدا بشم و وارد یک زندگی جدید بشم.
اونم در کنار مردی مثل علیرضا.
خرید هارو کامل انجام داده بودیم و فقط چیدن جهاز مونده بود.
قرار بود مراسم کوچیکی تویِ خونه دایی بگیریم و و بعد هم بریم مشهد.
حالِ خوبی داشتم وقتی علیرضا زنگ زد و گفت یک حساب باز کرده و پول هایی که برای ایتام کنار گذاشته بودیم رو کنار گذاشته..تا وقتی رفتم قم باهم بریم پیگیری کنیم.
بعد از سحری حرکت کردیم تا پیش از اذان ظهر برسیم....روز آخر ماه رمضان بود.
حسابی به خودم رسیده بودم و کولر رو روشن کرده بودیم تا دوباره مثل اون روز حالم بد نشه...
،،،،،،
جلویِ خونه ی دایی پارک کردیم و پیاده شدیم.
مامان خاتون با سجاد اومده بود و بقیه ی اقوام هم روز عید راه میوفتادن.
امیر و عاطفه هم اومده بودن.
باهمه سلام و علیک کردیم و وسایل هامون رو تو اتاق گذاشتیم.
،،،،،
نزدیک اذان شب بود...خداروشکر امروز حال ام بد نشدع بود
از وقتی اومده بودم علیرضا رو ندیده بودم.
از جا بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه سبد خیار و گوجه ای دست اش بود با لبخند گفت:
+بیا ساجده....سالاد نداریم ولی خیار و گوجه پوست بکنیم با نون پنیر خیلی میچسبه.
خندیدم و سمت میز رفتم
بویِ آش رشته ای که زندایی درست کرده بود حسابی برام دل ضعفه میاورد.
بعد از اینکه کار های افطار رو تموم کردیم رو به عاطفه گفتم:
_علیرضا کی از سرکار میاد؟
+اع خیلی وقته اومده..!؟
فکر کنم تو اتاق اش باشه
سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
جلویِ اتاق علیرضا ایستادم و تقه ای به در زدم.
هیچ صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم داخل.
کسی نبود...از اتاق بیرون اومدم که علیرضا رو با آستین های بالا زده و دست های خیس دیدم.
هینی کشیدم و درِ اتاق اش رو بستم.
_سلام
ابرویی بالا انداخت
+به به علیک سلام خانوم خودم
_فکر کردم اتاقی اومدم اینجا
اشاره ای به دست هاش کرد
+رفتم وضو بگیرم
_بریم پایین....سفره رو انداختن خیلی تا افطار نمونده
+شما برو افطارت رو بکن...منم میام
از جام تکون نخوردم که جلوتر اومد و دست اش پشت کمرم گذاشت و گفت:
+برو شما.....من نمازم رو بخونم میام
دستی به یقه ی لباسش کشیدم و گفتم:
_باشه..پس......التماس دعا
+محتاج دعا
پایین رفتم و کنار گلرخ نشستم...گلرخ صورت مهسارو که سوپی شده بود رو پاک می کرد.
اذان گفتن و افطار کردیم. وسط افطار بود که علیرضا هم اومد....کنار مامان خاتون نشست و با بسم الله شروع کرد.
حسابی خوردم دیگه داشتممی ترکیدم
_واییی...چقدر خوردم....از گرسنگی نمی فهمم چقدر می خورم
عاطفه+نوش جانت عزیزم....روزه ات رو با خرما باز کن...هم برای بدن خیلی خوبه هم اندازه غذات رو کنترل می کنه.
ظرف خرمایی رو جلوم گذاشت
یک خرما برداشتم و از گوشه چشم به گلرخ نگاه کردم و گفتم:
_اندازه ی یک خرما هنوز جا دارم
گلرخ با خنده سری تکون داد.
+از دست تو
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_90
به دانشگاه که رسیدیم انگار کلاس عده ای تمام شده بود چون محوطه خیلی شلوغ بود.
کار مرخصی گرفتنمان زیاد طول نکشید...
از ساختمون دانشگاه که خارج شدیم، نم باران را حس کردم.
دلم کمی قدم زدن می خواست...
من_ علی؟
علی_ جونم؟
من_ میشه تا یه مسیری قدم بزنیم؟
علی_ اگه شما دیرت نمیشه چرا که نه!
لبخند میزنم و شانه به شانه راه میفتیم...
تمام مسیر تا رسیدن به خروجی دانشگاه، محو تسبیح زمردی رنگی بودم دور دست علی می چرخید و هر صدای تقش، دلم را می لرزاند.
مثل همیشه بی توجه از جلوی دسته ای از دانشجو ها که بعد چادری شدنم کاری جز مسخره کردنم نداشتند،گذشتم.
با دیدن جوب جلوی رویم، چادرم را محکم گرفتم و شانه به شانه علی گام برداشتن که حس کردم سرم به سمت عقب کشیده میشود و...
پاهایم که زمین رسیدند، حس سبکی کردم.
وقتی برگشتم چادرم را غرق در خاک، نقش زمین بود دیدم، اشک در چشمانم حلقه بست...
دختری با صورتی نقاشی شده و لباسهای بی سرو ته، با پوزخند نگاهم میکرد و دوستانش هم هر هر میخندیدند...
خواستم چیزی بگویم که علی زود اقدام کرد.
اخم های در همش را که دیدم، خودم هم وحشت کردم چه برسد به ان دختر ها...
خم شد و چادرم را برداشت.
آن را روی سرم گذاشت و کش پشتش را میزان کرد و رو به دختر که از قصد پا روی چادرم گذاشته بود گفت:
علی_خانم! نگه داشتن حرمت خانم به کنار، نگه داشتن حرمت ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) واجب بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─