🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_92
علیرضا هم اومد جلوتر
+توپ توپی چیه!؟
_بابا گرده بستنیه
علیرضا خنده ای کرد
+کمک شایانی بود...ممنون
_علییی
+چششم خانومم
نزدیک به آخرشب سوار ماشین شدیم و برگشتیم....تو ماشین شیشه رو پایین کشیدم...دستم رو از پنجره بیرون بروم.
هوا خیلی خوب بود.
+دستت رو بیار تو...خطرناکه
نفس عمیقی کشیدم و دست ام رو لبه ی پنجره گذاشتم.
_علیرضا...بابت امشب ممنونم
فکر نمی کردم به یاد دیپلم و درس من باشی....دمت گرم
لبخندی زد و آروم خواهش می کنمی گفت...رسیدیم خونه.
سهم بستنی بزرگ تر هارو براشون آورده بودیم.
خیلی خسته بودم و فردا صبح هم باید با علیرضا میرفتیم بیرون...هم برای حساب کمک به ایتام هم بلیط مشهد و...
از جمع جدا شدم و به اتاق رفتم.اعلام کرده بودند فردا عیدِ و اقوام فردا از شیراز میومدن.
،،،،،،
+ساجده جان
توی رخت خوابم جا به جا شدم
+ساجده خانوم
دستی به موهام کشید و گفت:
+بلند شو ساجده خانوم باید بریم آژانس هواپیمایی بلیط مشهد بگیریم.
چیزی نگفتم دو سه دقیقه بعد با یاعلی از جاش بلند شد و گفت:
+بخواب خسته ای عزیزم خودم میرم
تو دلم گفتم خوب دیگه لوس بازی بسه
نمیبرتت ها
چشم هام رو باز کردم و باصدای گرفته ای گفتم:
_علی
+جانم
عاشق لحظه هایی بودم که وقتی صداش می کردم با جانم جوابم رو می داد.
_میام ، حالا چرا انقدر زود؟
+ساعت 8.30 زود نیست بلندشو خوش خواب خانوم
از جام بلند شدم و نشستم....موهام تویِ صورت ام ریخته بود.
دوست نداشتم جلویِ علیرضا موهام ژولیده باشه.
_برو منم میام
خندون گفت :…………………
+
،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_92
یاد ازدواج خودمان می افتم...
ساده بود درست اما عطر و بوی نگاه مهدی (عجلالله) داشت.
یک عروسی ساده ام را نمیفروشم به عروسی پر زرق و برق عطر مهدی
(عجل الله) ندارد.
زندگیمان بی نظیر بود و حتی رویایی تر از تمام رویاهای صورتی دوران نوجوانی...
***********
سه ماهی می شد که با علی زیر یک سقف زندگی می کردم.
با صدای اذان صبح، لبخند میزنم.
چه زیبا بودند نمازهایی که با حضور علی جماعت می شدند و چه خواندنی بود نمازی که مامومش، مرد زندگیم بود.
برمیگردم تا علی را بیدار کنم که میبینم چشمهایش باز است.
با دستم موهای به هم ریخته روی پیشانیاش او را کنار می زنم و نفس عمیق می کشم که...
سرم را جلو میبرم و زیر چانه علی را بو میکشم.
جایی که همیشه عطر می زند.
من_ علی؟! عطر تو عوض کردی؟؟
علی_ این خانومم چطور؟
من_ پس... پس چرا که یه بویی میدی؟
علی_ بوی چی بانو؟ من که امشب حمام بودم.
دوباره بو میکشم...
چینی به بینیم میدهم میگویم:
من_ میشه نماز خوندیم یه دوش بگیری؟
لبخند میزند.
علی_ نکنه خبراییه؟
شرمگین مشکی حواله بازویش می کنم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─