🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_93
خندون گفت : اا باریکلا اماده شو پایین سفره انداختن
_باشه
در اتاق باز کرد و رفت.
بلند شدم مثل علیرضا اول وضو گرفتم و بعد آماده شدم در آخر روسری آبی رنگم رو سر کردم و چادر به دست به طبقه پایین رفتم.
از پله ها اومدم پایین و چشمم خورد به عمه طاهره
+وایی عمه
پریدم بغل اش و باهاش روبوسی کردم.
+چطوری عروس خانوم
خجالت زده لبخندی زدم
_ممنون عمه ، کی امدید؟
+نیم ساعته بقیه هم تا نهار میرسن
_اها
داشتن سفره رو پهن میکردن...رفتم به همه صبح بخیر گفتم و عیدرو تبریک گفتم. حال و هوای خونه ی دایی خیلی خوب بود.
رفتم توی آشپزخونه کمک عاطفه سادات مرباها رو داخل ظرف ریختیم.
مامان اومد نزدیکم و اروم گفت:
+ساجده جان من بعد صبحانه با گلرخ میرم خونتون جهاز بچینم که ان شالله بعد سفر مشهد بیایی سر خونه زندگیت
_ممنون مامان....خودمون هم تا قم هستیم میایم.
گونم رو بوسید...توی چشم هاش اشک جمع شده بود که با گوشه روسری اش پاک کرد.
+خوشبخت بشی ، بعد صبحانه برید برای مراسم امشب هم باهم لباس و هرچیز دیگه می خواید بخرید.
_چشم مامان
،،،،،،
از همه خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. علیرضا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. همونطور که چشم اش به جلو بود گفت:
+ساجده خانوم اول بریم آژانس بلیط بگیریم احتمالا آخر شب باید راه بیوفتیم بعد بریم سراغ واریز پول به ایتام خوبه؟
لبخندی زدم
_بله عالیه حالا جایی سراغ داری برای دادن پول به ایتام
فرمون چرخوند و گفت :
+بله سراغ دارم جای مطمئن ، فقط ساجده باید بریم سراغ لباست ، مامان سپرد که خودمون بگیریم
_خودت لباس داری؟
+اره برای خودت میگم
_باشه عزیزم
،،،،،
از آژانس بیرون اومدیم علیرضا گوشی اش رو از توی جیب اش در آورد شماره ای گرفت
+سلام حاجی
....
عیدت مبارک ، میگم حاجی آدرس رو برام بفرست بی زحمت
....
نه حاجی این پیشنهاد خانومم بود
....
دستت درد نکنه سلامت باشی خدا نگه دار
گوشی قطع کرد و نگاهی بهم کرد
+بیا ساجده تا آدرس رو بفرسته بریم لباس هم بخریم.
سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم.
تو پاساژ کنار علیرضا از پشت ویترین ها رد می شدم...چه خوب بود که تویِ روز تعطیل هم باز بودن .دوست داشتم لباس ام به انتخاب علیرضا باشه.
رو بهش گفتم
_میشه تو انتخاب کنی؟
خندون نگاهم کرد
+من بی سلیقه ام اشکال نداره
_بله بله....لابد با همین بی سلیقگی ات منو انتخاب کردی آره!!؟؟
+اتفاقا ساجده شما بهترین انتخاب زندگیِ من بودی! از همونایی که اگر صدبار هم به عقب برگردم باز هم در خونه ی شما رو می زنم بانو.
لبخندی زدم.
_خب حالا بسه...بیا بریم داخل
سری تکون داد و باهم داخل رفتیم.
نگاهی به ویترین کرد...کت و شلوار های رنگ وارنگی تن مانکن ها بود.
دو ثانیه بعد علیرضا گفت :
+حتما باید کت و شلوار باشه....من اون لباس صدفی رو می پسندم...مثل کت و شلوار هم پوشیده و راحتِ
نگاهی به اون لباسی که می گفت انداختم
_وایی عالیه
لب اش رو کج کرد
+محض دلخوشی من میگی
_نخیرم...خیلی به دلم نشست.
+پس بریم بپوشی ببینیم چطوره!
وارد بوتیک شدیم
،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_93
من_ پاشو نمازمون دیر میشه.
علی با آن صدای بم که نماز میخواند، برای هزارمین بار دلم برای ابهت مردم می لرزد.
بعد نماز دوش هم میگیرد اما نه...
بوی تنش تغییر نمیکند.
من_ علی مطمئنی خوب دوش گرفتی؟
علی _ اره عزیزم...
نفسی عمیق میکشم که...
بوی عطر صابون را که حس می کنم، دل و روده ام به هم می پیچد.
فقط وقت می کنم خودم را به روشویی برسانم و...
سه روز میگذرد و هنوز هم حس می کنم همه چیز بو میدهد و اصلا نمی توانم لب غذا بزنم.
من_ علی اصرار میکنه برم آزمایش بدم ولی... مگه میشه همچین چیزی؟!
نیلوفر_ دیوونه ایا! چرا نشه! این یه چیز غیرممکن نیست که. امکان داره باردار باشی.
اصلا آماده شو همین الان میام دنبالت باهم بریم.
من_ کجا؟!
نیلوفر_ آزمایشگاه دیگه!!
من_ الان؟!
نیلوفر _اره بدو دیر کنیم شلوغ میشه. بهار ناشتایی یا صبحونه خوردی؟
من_فکر کنم از ۶ و ۷ غروب دیروز تا حالا چیزی نخوردم.
نیلوفر_ تو پانزده ساعته چیزی نخوردی؟! نمردی؟! بدو حاضر شو دارم میام.
یک ساعتی میشود که از آزمایشگاه برگشته ایم و من مثل گیج و ویج ها مات جواب آزمایشم...
صدای چرخش کلید داخل قفل را که میشنوم، بلند می شوم و به سمت در میروم.
در باز می شود و علی داخل می آید.
قیافه سر در گمم را که میبیند، نایلون های داخل دستش را روی زمین ول می کند و جلو می آید.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─