🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_94
علیرضا تقه ای به در زد و صدای مردی اومد
+بفرمایید
با علیرضا وارد شدیم
چشمم خورد به یک روحانی که تسبیح بدست پشت میز نشسته بود.
تا مارو دید از جا بلند شد و با خوشحالی باهامون احوال پرسی کرد.
+به به آقای افشار حاجی گفت میایید بفرمایید خوش امدید.
به صندلی ها اشاره ای کرد..چادر ساده ام رو سر کرده بودم...بعد از اینکه مرتب اش کردم با علیرضا نشستیم.
ایشون هم نشستن و گفتن:
+خیلی خوش آمدید حاجی. حسین گفت میخواهید چکار خیری انجام بدید. اجرتون با آقا امام زمان (عج)
ان شالله که زندگیتون پر خیر و برکت باشه.
علیرضا لبخندی زد و گفت :
+ممنونم حاج آقا...ان شالله خدا قبول کنه.
تسبیح اش رو دورِ دست چرخوند و گفت
+ان شاالله، گفتید برای ایتام پول در نظر گرفتید؟
+بله قسمتی هم برای کودکان بی سرپرست.
+احسنتم ، من میتونستم شماره کارت بدم تا شما پول رو واریز کنید ولی به حاج حسین هم گفتم مشتاق ام تا شمارو زیارت کنم
سرم رو پایین انداخته بودم و به مکالمه ی بینشون گوش می دادم.
حاج آقا کمی سکوت کرد و ادامه داد:
+واقعا جوان های برازنده ای هستید.
+ممنون حاج آقا...شرمنده می کنید.
+آقا سید قدر همسرت رو هم بدون... کمتر دختری این روز ها میپذیره که همچین کاری بکنه
حقا که دختر حضرت زهرایید
وای که تهِ دلم یک جوری شد....ذهنم رفت به اون شبی که تویِ هیئت برای اولین بار برای حضرت زهرا (س) گریه کردم...یادِ وقتی که علیرضا چادر رو بهم داد...یادِ حرف عاطفه که گفت این کادویِ حضرت زهراست....علیرضا وسیله اس.
چقدر قشنگ دستم رو گرفتی...اگر ادامه می دادم حتما گریه ام می گرفت.
نفسِ عمیقی کشیدم.
حواس ام از حرف هاشون پرت شده
علیرضا+این کار پیشنهاد خودشون بوده
حاج آقا گفت:
+احسنتم....خدا خیرت بده دخترم ان شاءالله
دعایِ خیرشون بدرقه زندگیت
آروم لب زدم
_ممنونم
حاج آقا رو کرد به علیرضا
+خب شما پول رو به این شماره کارت واریز کنید....در اولین فرصت به دستِ نیازمند می رسه
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_94
علی_ سلام! خانم من چرا اینقدر پریشونه؟! چیزی شده؟!
برگه آزمایش را بالا می آورم و می گویم:
من_ علی! اینو ببین. مثبته
و اشکم سرازیر می شود...
هل شده...
جلو میآید و برگه را از دستم می گیرد.
می فهمد که جواب چه چیز مثبت است.
صدای فریاد هایش خانه را می گیرد.
علی_ خداااا... دارم بابا میشم... بهار بچمون... خدایا شکرت...
و در آغوشش که جای میگیرم، همه چیز بی اهمیت میشود...
علی باشد، آغوشش، پناهگاهم باشد هر اتفاقی که میخواهد بیفتد.
***********
خسته است اما بازهم آغوشش را دریغ نمی کند...
با دستانش مشغول نوازش موهایم می شود.
چشمانم را می بندم و عطر علی را به مشام میفرستم.
علی _خانومم؟
من_ جانم؟
علی_ منو کی به تو داد؟
من_تورو...؟
علی_ کی باعث شد تو الان اینجا باشی؟
کمی فکر می کنم...
من_ شهید مدافع حرم...
تا صبح نخوابیده ام...
بیمکث حرفهای دیشب علی در ذهنم تکرار میشود...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─