eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
688 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2تعریف ترس- شرح حکمت ۳.mp3
4.77M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 5⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 شرح 🔴 بخش پنجم 🔰امیرالمؤمنین در بخش دوم از حکمت سوم می‌فرمایند: «وَ الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ»؛ ترسوبودن نوعی کمبود شخصیت است. 🔻تعریف ترس 🔹ما در فارسی معمولاً هم خوف و هم جُبْن را ترس معنی می‌کنیم. خوف و جُبْن با هم تفاوت دارند. اگر منبع ترس عقلایی و الهی باشد، غالباً تعبیر به خوف می‌شود؛ لذا در فرهنگ دینی ما خوف از خدا کمال است. در قرآن کریم می‌خوانیم: «ولِمَن خَافَ مَقامَ رَبّه جَنَّتان»؛ برای کسی که از مقام پروردگارش بترسد دو بهشت قرار داده شده است. اما اگر منشأ ترس عقلایی نباشد و وهمی باشد، معنای ترس جُبْن می‌شود و جبن یعنی زبونی و خفت و ناتوانی نفس در برابر خطر؛ حال چه خطر واقعی باشد، مثل خطر حملۀ دشمن ( کسی که به‌جای دفاع از دین و ناموسش در برابر حملۀ دشمن، از او می‌ترسد، جبن دارد) چه خطر وهمی باشد، مثل ترس از تاریکی یا ترس از میت که نشانۀ نقص شخصیت است. ⭕️بنابراین جبن یعنی زبونی نفس در برابر خطر، در جایی که باید شجاعت نشان دهد. 🔻ریشۀ ترس 🔹امیرالمؤمنین در بند 6 نامۀ 53، ریشۀ ترس را مانند ریشۀ بخل و حرص، نوعی بدگمانی و سوءظن به خدای متعال می‌دانند: «همانا بخل و ترس و حرص، غرائز گوناگونی هستند که ریشۀ آن‌ها بدگمانی به خدای بزرگ است.» 🔻ترس مجاز 🔹لذا در نهج‌البلاغه، تنها ترسی که مجاز و بلکه حسن شمرده شده، ترس از خداست. در بند 3 خطبۀ 160، امیرالمؤمنین می‌فرمایند: «به‌گمان خود ادعا دارد که به خدا امیدوار است. به خدای بزرگ سوگند که دروغ می‌گوید. چه می‌شود او را که امیدواری در کردارش پیدا نیست؟! پس هرکس به خدا امیدوار باشد، باید امید او در کردارش آشکار شود. هر امیدی جز امید به خدای تعالی ناخالص است و هر ترسی جز ترس از خدا نادرست است.» 🔻ثمرۀ ترس 🔹 امیرالمؤمنین ثمرۀ ترس به‌معنای جبن را ناامیدی معرفی می‌فرمایند. در حکمت 21 می‌فرمایند: «ترس با ناامیدی همراه است.» یکی از ویژگی‌های بندگان خوب خدا نترسیدن است، در زمانی که ریشۀ ترس الهی نیست. امام وقتی مالک اشتر را برای فرمانداری مصر اعزام می‌کنند، در نامۀ 38 که خطاب به مردم مصر است، دربارۀ ویژگی‌های مالک می‌فرمایند: «در لحظه‌های ترس، از دشمن روی نمی‌گرداند. بر بدکاران از شعله‌های آتش تندتر است.» ↩️ ادامه دارد... 🎙 حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌳شجره آشوب« قسمت دهم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 📝مقدمه 🔻با گسترش اسلام در سراسر شبه‌جزیره عربستان و در سایر سرزمین‌ها، همان‌طور که معارف حق، توسعه می‌یافت، جبهه باطل نیز تمام تلاش خود را صرف مبارزه با این معارف می‌کرد. 🔻در هیچ کجای تاریخ سراغ نداریم که حقی سرزده باشد، مگر اینکه در برابر آن باطلی نیز قد علم کند. حضرت امیر در نهج‌البلاغه می‌فرماید: «(منافقین) برای هر حقی، باطلی را تدارک دیده‌اند.» در نتیجه تقابل حق و باطل، یکی از سنت‌های تاریخی است که همواره جریان دارد. 🔻 قرآن کریم می‌فرماید: «قطعاً شدیدترین مردم را در دشمنی، یهود خواهی یافت.» 🔻 این آیه اشاره می‌کند که اسلام دشمنان متعددی دارد که شدیدترین آن‌ها یهود است. امام علی علیه‌السلام در روایتی فرمود: «بدانید شما راه رشد را نخواهید... 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
علی از اتاق رفت و همانا دیدم ک جانم میرود به خاطر خودم و خودش نرفتم فرودگاه فقط تا دم در بدرقه اش کردم کاسه گلی سنتی رو پر از اب کردم و داخل سینی ای گذاشتم که داخلش قرآن بود علی سه بار از زیر قرآن رفت و رد شد و دفعه سوم قرآن رو بوسید قرآن رو گذاشتم داخل سینی و بهش خیره شدم علی چادر روی سرم رو مرتب کرد و بعد صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد سینی رو میدم دست علی و وارد اتاق میشم و یوسف ام رو در آغوش میگیرم... پسرمم مثه خودم بیقراره باباشه ~علی از خونه بیرون رفته سینی رو داخل اورده من نفهمیدم سراسیمه به در خونه میرم علی در حال گذاشتن ساک اش توی صندوق عقب تاکسیه چقد بهت لباس نوکری بی بی میاد زندگیم... یوسف رو صاف بغل میکنم و دستشو میارم بالا و تکون میدم و ب معنای بای بای علی میاد سمتمون یوسف رو از بغلم میگیره و در آغوش میگیره... دست یوسف کوچولو ی یک ماهه رو میگیره و میبوسه و میگه:حرم ناموس ما شیعه ست میرم تا از ناموس ام دفاع کنم بابایی...ولی بدون همیشه دوست دارم و حواسم بهت هس...من نیستم مرده خونه تویی ها...هوای عشقه منو داشته باش نزار نبوده منو حس کنه...خودتم مرد باشه و مردونه زندگی کن... پیشونیه یوسف رو میبوسه و دوباره میدتش به من... یوسفم که تو بغله باباش رفت اروم شد و خوابید... خدایا دله منم اروم کن که از نبوده علی نابود نشه و اروم باشه... علی: سعی میکنم از جبهه بهت زنگ بزنم...اخبارو زیاد نگاه نکن و نگرانه من نشو... بادمجون بم آفت نداره... منم از اخر بیخ ریشه خودتم😆 من: دیگه خوابم نمیبره شبا؟ علی: چرا من: چون دیگه صدای نفسات نیس که لالایی شه برام و آرومم کنه... علی: یوسفم هس...بهش گفتم من نیستم هواتو داشته باشه... تو هم انقد ناراحتی نکن دیگه...بخند بزا خندتو ببینم و اروم شم... مثه قبله ازدواجمون که هی منه طفلکو اذیت میکردی... و بعدش بلند بلند میخندیدی و حواست نبود دله من داره میمیره واسه خنده هات... _ ای شیطون نگفته بودی اینارو علی: خیلی چیزای دیگه هم هس که باید بگم بهت... پس باید برگردم و خودم برات تعریف کنم... _ همیشه منتظرت میمونم...باور دارم برمیگردی... مامان جون کاسه آب تو دستشه...اونم مثه من نمیره فرودگاه...علی اینطوری خواست... همه دمه دریم و من خیره به علی که داره میره سمت ماشین... بغض داره خفم میکنه...دیگه تحمله دیدنشو ندارم...ینی آقای خوشتیپ و مهربونه من داره میره... دلم طاقت نمیاره و پا تند میکنم و میخام به سمته خونه برگردم و برم تو اتاقم و زار بزنم برای تنهاییم... همینکه میخام برم سمته در صدای دلیله زندگیم رو میشنوم... علی: خیلی خیلی مراقبش باش♡ برمیگردم و به چهره ی خندونه علی نگا میکنم... و اروم میگم... منم خیلی خیلی دوست دارم... اخه این رمزمون بود...علی میگف خجالت میکشه وقتی زنگ بزنه بهم جلو رفیقاش بهم بگه دوستم داره..قرار شد بجاش اینو بگیم.. "مراقبش باش" https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
اهنگ:سلام ای غروب غریبانه دل  سلام ای طلوع سحرگاه رفتن  سلام ای غم لحظه های جدایی  خداحافظ ای شعر شبهای روشن  خداحافظ ای شعر شبهای روشن  خداحافظ ای قصه عاشقانه  خدا حافظ ای آبی روشن عشق  خداحافظ ای عطر شعر شبانه  خداحافظ ای همنشین همیشه  خداحافظ ای داغ بر دل نشسته  تو تنها نمی مانی ای مانده بی من  تو را می سپارم به دلهای خسته  تو را میسپارم به مینای مهتاب  تو را میسپارم به دامان دریا  اگر شب نشینم اگر شب شکسته  تو را میسپارم به رویای فردا  به شب میسپارم تو را تا نسوزد  به دل میسپارم تو را تا نمیرد  اگر چشمه واژه از غم نخشکد  اگر روزگار این صدا را نگیرد  خداحافظ ای برگ و بار دل من  خدا حافظ ای سایه سار همیشه  اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم  خداحافظ ای نوبهار همیشه ~ اشکای گرم دلتنگی رو از روی صورتم پاک میکنم ینی این آهنگ با من چ میکنه منو میبره تو اوج خاطراتم با علی الان نزدیک یک هفته ست که رفته ولی انگار صد ساله رفته انگار خرافاتی شدم ولی هر جا نفس میکشم و بومیکشم، بوی علی میاد یوسف شبا بی قراری میکنه اونم مث من به علی عادت کرده بگردم برات مادر ک............... ^باصدای آیفون ب خودم میام فاطمه قراره بیاد فک کنم خودشه بغض می کنم چون اقا هادی هم با علی رفته ایفون رو میزنم و میاد داخل میرم بدرقه ش تا می‌بینمش میگم:به خونه کاشونه بی علی خوش اومدی خواهر😭 و بعد با هم میزنیم زیر گریه و تو بغل هم زار میزنیم تو این ی هفته هیچ خبری بهمون ندادن هیچی باز با صدای گریه یوسف کوچولو ی علی جانم به خودم میام یوسف ام رو بغل می کنم و تکونش میدم جاشم ک تازه عوض کردم گرسنه هم ک نیست من:چرا بازگریه میکنی اخه؟ از جونم چی میخوای چرا همش گریه میکنی درد خودم کمه؟ تو هم همش رو اعصاب باش گریه کن اه و باز می زنم زیر گریه و با یوسف گریه میکنم فاطمه یوسف رو بغل میکنه و میگه:نه.....نه......خاله جان......نه نه..... گریه نکن.....خوابت میاد خاله جون؟ نه نه گریه نکن حیف نی گریه کنی خسته بشی شیطون خاله..... ~فاطمه بزور یوسف رو خوابوندو ساکتش کرد دست خودم نبود خیلی بی اعصاب شدم کلا انگار داغون ام ی چیزی کمه.... قلبم:خب معلومه علی..... دلیل تپیدن ام ازم دوره سخته ادامه دادن........ من بس کن دیگه الان میخوام با فاطمه حرف بزنم.... ^فاطمه کنارم نشست و من شروع کردم:بعضی شبا با گریه از خواب پا میشم همش کابوس علی رو میبینم زمان و روز و شب برام سخت میگذره سعی میکنم فکرمو عوض کنم خودمو بزنم ب اون راه ولی نمی‌شه و خیلی سخته...چطور میتونم فکرمو عوض کنم و ب علی فکر نکنم وقتی تنها یادگارش همش جلوی چشمامه یوسف رو ک بو میکنم....انگار بوی علی تا عمق وجودم میره.... ^فاطمه زد زیر گریه و گفت:تو حداقل یوسف تو داری من چی بگم بعد از ازدواج نتونستم بچه ای ب دنیا بیارم چقد دوا درمون و دکتر و این ور و اونور ولی بی فایده بود همش هادی میگفت من خودتو میخوام نه بچه رو....همش دلداریم میداد...ولی الان دیگه هادی نیس که قوت قلبم باشه...درو دیوار خونه منو میخورن.. هر گوشه رو نگا میکنم یاده هادی میفتم منم خستم ارزو و دلم بیقراره یاره...ولی باید قوی باشیم...شوهرامون کاره بزرگی دارن میکنن...ما باید بهشون افتخار کنیم... برا منم خیلی سخته گذروندن این روزای بی یار لعنتی من و تو با همیم نبینم غصه بخوری خواهر منم با توام.... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
با دستمال کاغذی اشکای فاطمه رو پاک میکنم و میگم: بسه خواهر دیگه قول میدم ی روزی برسه ک ب این روزا میخندیم و باز همه دور هم میشیم علی من و آقا هادی برمیگردن شما دو تا بچه دار میشید یوسف ام بزرگ میشه بچه شما هم بزرگ میشه کلا این دو تا میخوام با هم بزرگ شن ببینم اگه دختر شد ب یوسف من میدینش؟ ازت راضی نیستم...هیچ وقت نمیبخشمت اگه دختر تو ب ما ندی😒 بعد زدیم زیر خنده و فاطمه گفت:حالا کو تا بچه م بیاد حالا آقا یوسف بزرگ بشن خونه ماشین ویلا بخرن اونوقت ک عاشق هم شدن اونوقت دختر ما مال شما من:اووو یس پس عشق هم شرطه فاطمه:البته😄 من:عه بابا مادر زن فاطمه:ژوووووون مادر شوهر ~باز خندیدیم من:راستی جون من ی بار دیگه قضیه اون روز رو تعریف کن فاطمه:کدوم روز من:همون روز ک آهو داشت ای بله فاطمه:بگو دیگه😂 من:همون روز ک هادی تصادف کرد بهت گفتن ک فوت کرده درسته؟ فاطمه:هادی فلان شده بهشون گفته بود بهم بگن ک مرده میخواسته ببینه واکنش من چیه منم رفتم بالا سرش های های و وای وای گریه کردم و هر چی توی این دل تنگم بود گفتم ینی اینقدر بلا نسبت خر بودم ک متوجه نفس کشیدنش نشدم بعد هادی ی جمله گفت و من دیدم ک عه اینکه زنده س!!! محکم زدم روی گچ دستش وگفتم:خیلی بی شعوری هادی نمیگی من اینجا غش کنم..... هادی ک دردش گرفت شروع کرد ب آه و ناله کردن اخرش بعد از کمی بحث و کل کل ب طرف لباس های اویزونش رفتم و جعبه حلقه رو برداشتم و حلقه رو دستم کردم و هادی گفت:حتما باید میکشتیم تا اینو دستت کنی جانا منم گفتم:خدا نکنه..... ینی یکی از قشنگ ترین خاطرات عمرم بود من:چی؟قضیه بیمارستان؟ فاطمه:ن بابا اون ک سوتی بازی بود برای خرید عقد رو میگم من:اها اره😂 فاطمه:فکرشو بکن بعد چند ماه ک هادی بهتر شد هنوز گچ هاش رو باز نکرده بود و هنوز شکستگی هاش جوش نخورده بود هادی می‌نشست روی ویلچر منم راهش میبردم و میرفتیم خرید عقد😂 من:وای خدا نکشتت😄 فاطمه:هر کی از بغلمون رد میشد میخندید من :حق داشتن خخخخ فاطمه:از روز خواستگاری ات بگو چجور بود من:عجب روزی بود نمیدونی کل روز رو انتظار کشیدم و با وسواس فراوان یه لباس خوشگل انتخاب کردم...وجودم پر از استرس بود...شب شد ک اومدن دم در من از پشت پنجره علی رو داشتم دید میزدم...لعنتی ارزو کش شده بود...بعد انگار سنگینی نگاهمو حس کرد ک یهو نگاهش ب نگاهم برخورد کرد و فهمید دارم یواشکی نگاهش میکنم و لبخند زد...منم سریع پرده رو کشیدم کنار و با خودم گفتم:این بشر امشب با این نگاه هاش میخواد منو دیونه خودش کنه،ن دیونش ک هستم!میخواد منو راهی بیمارستان کنه... من و فاطمه باز خندیدیم☺ ~چقدر خوبه توی لحظه هایی ک داری از درد و غصه و دوری از یار میمیری یکی باشه مث فاطمه ک غمخوار و کنارت باشه خدایا مرسی ازین نعمت بزرگ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
.........چند روز بعد......... من رو ب یوسف:پیشی مامانی مالِ باباهی پیشی مامانی مال باباهی... یوسف میزد زیر خنده و من ذوق می کردم من:قربونت برم ک اینقد قشنگ میخندی یووووسف من... بابات کجاست بیاد ببینه 😄 نازیییییی خب حالا دااااالی دا🙈 وای پیشی مامان.... ای جان....چقد قشنگ میخنده ها بچم ن؟ سلول های پاسخ دهنده:اره خیلی ماشاالله این بزرگ بشه همه دخترا رو عاشق خودش میکنه ی نگاهش کافیه😊 منطق ذهنم:حواست باشه ها آرزو داره پاچه خواری میکنه😒 من:حرف نباشه...راست میگه خب سلول های پاسخ دهنده:😛 منطق ذهنم:😒 ی لحظه آقا فکر کنید من مادر شوهر بشم😍 سلول های پاسخ دهنده:چ مادر شوهری بشی توووووو من:وای اره😀 منطق ذهن جان شما نظری نداری؟ اگه هم داشته باشی مهم نی😂 منطق ذهنم:ی بار شد منِ بدبخت رو جلو خواننده ها ضایع نکنید اه من:خخخ خواننده هاخودی ان.... مگه نه یوسف؟ یوسف باز خندید..... من:جانم مادر🙈 صدای آیفون خورد ب گوشم من:عه یوسف نیگا دایی امیر اومده تو رو ببینه پسرم.... یوسف رو بغل کردم و رفتم درو باز کردم امیر اومد داخل دستش پر بود از چیزایی ک برا یوسف خریده بود وسایل هارو ی گوشه گذاشت.... و اومد و سلام و علیک گرمی کرد و یوسف رو بغل کرد و گفت: عشق داییشه این فسقلی ^خنده ای کردم امیر یوسف رو گذاشت توی گهواره ش آغوش امیر برای یوسف مث آغوش علیِ بچم اروم تر شد و خوابید امیر اومد سمتم.... سرمو انداختم پایین گفت:نبینم ابجی کوچیکه اتیش پاره خانواده عطایی ناراحت باشه اینجور کنج این خونه غمبرک بزنه من:ن............ ^بغض کردم.... امیر:ینی چی نه؟ من:ینی تا علی نیاد همین آش و همین کاسه.... من بی علی خوب نمیشم امیر...... ^امیرفهمید بغض کردم دستشو گذاشت پشت کمرم و خودشو بهم چسبوند زدم زیر گریه وگفتم:من بی علی میمیرم داداشی امیر:مگه دست خودته؟ من:اره امیر:تو اینجایی نباید بری یوسف چی پس....این بچه فقط تو رو داره ینی مارو نمیخوای ک آینده شو خراب کنی این حرفا رو دیگه نبینم بزنی شوهرت همین امروز فرداس ک ی خبری ازش بیاد.....مطمئن باش برمیگرده نبینم دیگه...... من:چی رو؟ امیر:اشکاتو...بغض کردن هاتو...ناامیدی هاتو..... دلم برای آرزوی شر و شیطون ای ک هیچ کس ازش در امان نبود تنگ شده من:اون آرزو خیلی وقته ته درون من مرده امیر:عه ارزو بسه دیگه...... امیر بهم دستمال کاغذی میده و اشکام رو پاک میکنم ~خدایا شکرت حالا ک علی نیست یکی دیگه هست کنارم ک بهم دستمال کاغذی بده موقع گریه هام😔 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
‌∞♥∞ 🔴 هر شب قبل از خواب این عکس را نصب العین و کلاهمان را قاضی کنیم آیا امروز امام زمانمان جایی در زندگی روزانه ما داشت⁉️ 🔵 نکند جزء آن زیان دیدگانی باشیم که بازی های دنیا ما را از امام زمانمان غافل کرده باشد⁉️ 🔺 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَنْ ذکر اللَّهِ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ سوره منافقون آیه ۹ ❣https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─