#اطلاع_رسانی
🔰 همایش مجازی " چگونه با امر به معروف و نهی از منکر ، امام زمان عجل الله را یاری کنیم؟ "
🔸 با سخنرانی استاد علی تقوی مدرس حوزه و دانشگاه
📆 یکشنبه 13 مهر ماه
🕰 ساعت 15
جهت ثبت نام، نام و نام خانوادگی و شماره تماس را (در بله، سروش یا ایتا) ارسال کنید.
@Narges312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬در سالهای نخست بعد از پیروزی انقلاب، گروههای زیادی به دنبال پاکسازی ارتش از فرماندهان وفادار به نظام شاهنشاهی بودند و در این بین افرادی مانند مسعود رجوی حتی بحث انحلال ارتش را هم مطرح میکردند.
شهید مصطفی چمران در این بین نطقی کرد که تاریخی شد، او از کلیت ارتش دفاع کرد و خواهان صرف برخورد با کسانی شد که در داخل ارتش علیه نظام جمهوری اسلامی فعالیت میکنند.
#محرم_وصفر
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
18.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جزءخوانی
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 9
قاری معتز آقایی
🍃حدود30 دقیقه باخدا
🍃💐🍃دور#هشتم قرآن کریم
هدیه به #امام_حسین_علیه_السلام
و۷۲تن یارصدیق ایشان (بایادپیاده روی #اربعین حسینی)
ومادرمان #حضرت_زهراسلام_الله_علیها
، حضرت #فاطمه_معصومه_سلام_الله
مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت #نرجس_خاتون_سلام_الله_علیها
✅جهت سرنگونی استکبارجهانی
✅ازبین رفتن صهیونیسم
✅ نجات قدس ازبحرتانهر
✅وظهورمنجی عالم بشریت
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_9_179086.mp3
6.61M
📣درس های قرآنی از جزء 9قرآن / استاد حاج ابوالقاسم
#من_ماسک_می_زنم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 علی فانی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391...........
حالا...
منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#معجزه
#قسمت_شصت_و_ششم
بالاخره روز تعیین شده فرا رسید. تمام دو هفته ی اخیر، از روز خواستگاری تا روز مراسم نامزدی در خلاء زندگی می کردم. مغزم کار نمی کرد، فقط قدم به قدم با زندگی ام پیش می رفتم. نمی فهمیدم سرنوشتم چگونه چرخید و رقم خورد که حالا قرار شده با مردی زندگی کنم که هرگز تصورش را هم نمی کردم. نه اینکه اجباری در کار باشد، نه. اصلا پای علاقه در میان بود که راضی به این وصلت شدم. وگرنه من و زندگی ام را چه کاری بود با یک روحانی؟
هرچند سید جواد روحانی بود اما زندگی اش با تصوری که من از زندگی شخصی روحانیون داشتم فرق می کرد. خودمانی بود، از جنس من بود. قلمبه سلمبه نبود. بیخود و بی جهت و راه براه از عبارات عربی استفاده نمی کرد. جملاتش سخت و سنگین نبود. در یک کلام، برای درِ قلبم تخته بود. در و تخته ای که خوب جور هم بودند.
جورِ هم بودیم، آنقدر که وقتی ملیحه از تصمیم ازدواجم با او خبردار شد خودش اعتراف کرد که ترجیح میداد من بجای مهدی با همان سیدجواد ازدواج کنم. میگفت اصلا اگر بخاطر اصرارهای مهدی نبود این پیشنهاد را مطرح نمی کردم. البته بخاطر برادرش ناراحت بود اما با همه ی وجودش در تمام مراحلی که در تدارکات مراسم بودم همراهی ام کرد. از خرید لباس و وسایل گرفته تا شستن میوه ها در صبح روز نامزدی.
کیسه ی میوه ها را داخل حوضچه ی گوشه ی حیاط خالی کردیم. ملیحه سیب ها را می شست و من زردآلوها را. اولین زردآلو را که شستم بو کشیدم و گفتم :
_ یادته بچه تر بودیم همیشه هسته ی زردآلوهایی که میخوردیم رو جمع می کردیم؟
_آره. یادمه. مال هرکی بیشتر بود باید برای اون یکی بستنی می خرید.
_ میخوام یه اعترافی بکنم. همه ی اون هسته ها مال خودم نبود. من همیشه مال مامان و بابامم کش می رفتم تا تعدادشون زیادتر بشه و تو ببازی.
با دست خیسش آب را روی صورتم پاشید و گفت :
_ از بچگیت جرزن بودی. منو بگو که صادقانه اون همه زردآلو رو میخوردم تا هسته هاش زیاد بشه. بعدشم همیشه دل درد میگرفتم.
_ واقعا همه شون رو خودت میخوردی؟
_ بله. مثل تو نبودم که. چقدرم بابام دعوام می کرد...
بعد ساکت شد و لبخند از روی صورتش پرید. فهمیدم دلتنگ عمو کمال شده. گفتم: "روحش شاد" و به شستن میوه ها ادامه دادم. هرچند سایه ی پدر و مادر بالای سرم بود اما معنای از دست دادن را خوب می فهمیدم. با ارزش ترین چیزی هم که در زندگی ام از دست داده بودم آقابزرگم بود. با آنکه مدت زیادی از شنیدن اسرار گذشته و حرف های ننه رباب می گذشت اما هنوز هم نتوانسته بودم با آنها کنار بیایم. آن روز دلم میخواست آقابزرگ کنارم باشد. دلم میخواست در مهم ترین روز زندگی ام او هم حضور داشته باشد. اما چه آرزوی محالی...
در مدت اخیر حوادث عجیب و غریب زندگی ام زیاد شده بود. مثل اتفاقاتی که من و سیدجواد را کنار هم قرار داد، یا فهمیدن اینکه من نوه ی آقابزرگ نیستم، و ازدواجم با یک روحانی.
مرور این همه ماجرا گیج و منگم می کرد. از یادآوری آقابزرگ و حرف های ننه رباب بغضم گرفت. زردآلوها را رها کردم، به اتاقم رفتم و اشک ریختم. دقایقی بعد مادرم در اتاقم را زد و وارد شد. با دیدن اشکهایم گفت :
_ اتفاقی افتاده؟ چرا داری گریه می کنی؟ قیافت خراب میشه.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
_ نه اتفاقی نیفتاده. فقط دلم برای آقا بزرگ تنگ شده.
مرا بغل کرد، آه کشید و گفت :
_ دل همه ی ما براش تنگ شده. خدابیامرز فقط پدرشوهرم نبود، مثل پدر پشت زندگیمون واستاد. خدا روحش رو شاد کنه.
ناگهان از دهنم پرید و گفتم :
_ معلومه که پدرشوهرت نبود.
مادرم با تعجب گفت :
_ یعنی چی؟
سعی کردم قضیه را جمع کنم، گفتم :
_ منظورم اینه که از بس مهربون بود برات مثل پدر می موند.
مادرم دیگر ادامه نداد، بلند شد و گفت :
_ حالا پاشو دست و روتو بشور، دیگه هم گریه نکن. چشمات پف می کنه بعد فک و فامیل داماد میگن دختره چشماش ورقلمبیده بود.
بعد هم از اتاقم خارج شد. تا عصر که مهمان ها برسند من و ملیحه و مادرم مدام درحال دویدن و انجام دادن کارها بودیم. بالاخره به ساعت آمدنشان نزدیک شدیم. لباسی که آماده کرده بودم را از کمد بیرون آوردم. پیراهن چین دار و سفیدم را پوشیدم و روسری سفیدم را سر کردم. جلوی آینه ایستادم. با دیدن لباس سر تا پا سفیدم یاد کفن مرده ها افتادم! ملیحه کنارم ایستاد و گفت :
_ وای چقدر خشکل شدی عروس خانم سپیدبخت.
گفتم :
_ شبیه کفن میت نیست؟
ناگهان اخم کرد و گفت :
_ خل و چل.
آهسته و زیر لب گفتم :
_ یه روز با لباس سفید شادی می کنیم، یه روزم با لباس سفید عزاداری می کنیم.
بعد هم ملیحه چند فحش درست و حسابی بارم کرد و از کنارم رفت...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#معجزه
#قسمت_شصت_و_هفتم
نمیدانم چرا با حرف زدن از کفن و میت یاد خوابی که قبلا دیده بودم افتادم. راهرویی که مدام پشت سرم کوچم و باریک می شد و ممکن بود هرلحظه در فشار بین دیوارهایش له شوم. و شنیدن آیه ی "وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ"...
در همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد. از دیدن شماره ی سینا تعجب کردم! مدتی بود که گم و گور شده بود و خبری از او نداشتم. وقتی جواب ندادم یک پیام فرستاد و نوشت :
" امیدوارم چیزایی که شنیدم دروغ باشه..."
بلند گفتم : "برو به درک" و موبایلم را خاموش کردم.
چادر سفیدم را سر کردم و وارد سالن شدم. پدرم، مادرم، ملیحه، همه شسته و رفته، آماده و دست به سینه در انتظار مهمان ها نشسته بودند. چند دقیقه بعد عمه سلیمه و دایی و خاله ام که قرار بود بعنوان بزرگتر حاضر باشند از راه رسیدند. هنوز ننشسته بودند که با صدای زنگ در، پدرم با سرعت از جایش پرید و به پیشواز سید جواد و اقوامش رفت. من و ملیحه که داخل خانه منتظر ورودشان بودیم، با شنیدن صدای پدرم که بلند بلند خزانه ی لغات عربی اش را نثار مهمان ها می کرد حسابی خندیدیم. این بار سید جواد و خاله زهرا همراه چند نفر دیگر آمده بودند. عمو و عمه و خاله هایش. پدرش نیامده بود چرا که توان بلند شدن از رختخواب و حضور در مجلس ما را نداشت. بعد از تعیین دقیق شرایط و مهریه، عموی سیدجواد که روحانی بود خطبه را خواند و ما شرعاً محرم شدیم! واقعاً شرعاً من در کنار او قرار گرفته بودم؟! انگار منتظر بودم کسی در گوشم بزند و مرا از عالم هپروت بیرون بیاورد. خدایا من چه سنخیتی با سید جواد داشتم که مهرش را به دلم انداختی؟ البته دنیایمان نزدیک هم بود اما منِ تا چندی پیش بی حجاب و به اصطلاح مادرم قرتی و نامعقول، با سید جوادِ روحانی و موجه و معقول...؟
آن شب بعد از برگزاری مراسم قرار شد مهمان ها در خانه ی ما بمانند و روز بعد به شهر خودشان برگردند. هم راهشان دور بود و هم به قول پدرم احترام مهمان واجب بود. دیگر از آن قسمتش چشم پوشی می کنیم که ته دلش با همه ی این کارها میخواست آن قدر رضایتشان را جلب کند تا مبادا مرا پس بدهند. بگذریم...
پس از باز کردن هدیه ها و اتمام مراسم به پیشنهاد مادرم و اصرار خاله زهرا من و سیدجواد باهم به بیرون رفتیم. اولین باری بود که کنارش راه می رفتم. نمیدانستم واکنش در و همسایه از دیدن من در کنار یک روحانی چه خواهد بود؟ اصلا خودم هنوز تصوری از قرار گرفتن در کنار او نداشتم. همینکه قدم در کوچه گذاشتیم همسایه ها شروع کردند به زیر زیرکی نگاه کردن و پچ پچ کردن. سید جواد هنوز هم سر به زیر بود و اصلا نگاهم نمی کرد. پرسید :
_ خب کجا بریم؟
هرچند خودم پیشنهاد پیاده روی را داده بودم اما گفتم :
_ میشه ماشینتون رو برداریم و بعد بیایم بیرون؟
پرسید :
_ چرا؟ شما که دوست داشتین پیاده بریم؟
با حالتی معذب گفتم :
_ آخه یکم نگاه مردم برام سنگینه. راستش... چون قبلا ظاهرم متفاوت از الان بوده، حس میکنم شاید پیش خودشون فکر کنن که ...
_ فکر کنن که چی؟
_ نمیدونم، شاید مثلا فکر کنن زور زورکی من رو دادن به شما. یا مثلا من به زور باهاتون ازدواج کردم...
خندید و گفت :
_ خب مگه زور زورکی نبوده؟
از شنیدن جمله اش ناراحت شدم و چیزی نگفتم. تحت فشار بودم. قلبم سنگین بود.
چند ثانیه بعد یکی از همسایه ها جلو آمد. با لحنی که نمی شد شادی و کنایه اش را تشخیص داد گفت :
_ به به، مروارید جون تبریک میگم.
سپس رو به سید جواد کرد و گفت :
_ مبارک باشه حاج آقا. خوب جایی دست گذاشتین برای وصلت کردن.
سیدجواد کنارم آمد و به آرامی دستش را دور بازویم حلقه کرد. با این کار انگار تمام سنگینی نگاه مردم را از روی قلبم برداشت. سپس با لبخند گفت :
_ سلام. ممنون از شما. لطف دارید. بله همینطوره، برای وصلت کردن چه جایی بهتر از اینجا؟
بعد هم وقتی زن همسایه مان متوجه شد که سیدجواد شخص مناسبی برای طعنه شنیدن نیست خداحافظی کرد و رفت. سید جواد نکته بین بود. راست میگفت، نگاهش به دنیا با همه ی آدمهایی که تا بحال دیده بودم فرق داشت. تمام جزییات را میدید و می فهمید. با این کار میخواست نشان بدهد که در مقابل دیگران حمایتم می کند. دستم را گرفت و قدم زنان باهم از کوچه خارج شدیم. تمام راه ساکت بودم. وقتی به بستنی فروشی رسیدیم گفت :
_ بستنی میل می کنین؟
نگاهی به دستگاه بستنی ساز انداختم. باخودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشد جلوی چشم مردم بستنی قیفی بخورد. گفتم :
_ اینجا فقط بستنی قیفی داره ها.
_ شما دوست ندارین؟
_ چرا، گفتم شاید شما دوست نداشته باشین تو خیابون بستنی قیفی بخوریم.
_ چرا دوست نداشته باشم؟
_ خب قیفیه دیگه، خوردنش سخت تره.
_ من کنارتون هستم دیگه، مشکلی نیست که.
بعد هم دوتا بستنی خریدیم و وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2