eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق - 😍 # امروز جشن ورودی دانشگاه هست من با آقاجون و عزیزجون اومدیم دانشگاه و ردیف سوم نشستیم یه ربع بعد مجری که یه پسر جوون بود اومد روی سن باصدای شادی شروع کرد به صحبت کردن مجری : سلاممممممم آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید 🤨 دوباره سلام بچه ها هم بلند گفتن سلام مجری ادامه داد من شروع بدبختی تون رو از طرف خودم تبریک میگم دنبال استاد دویدن ها التماس کردن سر نیم نمره ها بچه ها خوش اومدید به دانشگاه تک نفر اومدید ان شاالله با اهل و عیال دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید خیلی پسر شادی بود تائتر و سرود اجراشد رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های تازه وارده سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن سرکارخانم نرگس سادات موسوی تشویقشون کنید اولین کسایی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بودن بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید سرکار خانم زهرا کرمی ایشون هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست گل پسرا اساسی تشویق کنیدا 😉 آقای سید علی صبوری با رتبه ۱۸۳ ورودی رشته فیزیک کوانتوم خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کر بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون آقاااااااای مرتضی کرمی بزن دست نهههههه صلوات قشنگ رو به افتخارش 😁 بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد و گفتن یه هفته دیگه یه اردوی ده روز برای ورودی هاست که شمال + مشهده درراه برگشت آقاجون بهم گفت نرگس بابا امروز جزء بهترین روزای زندگی من بود ان شاالله باز هم موفقتر بشی - ممنونم آقاجون آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم - 😍😍😍😍من هرچی دارم از شما دارم ❤️      https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─     
بسم رب العشق - 😍 😍 وارد خونه شدیم عزیزجون من برم لباسام عوض کنم بیام کمکتون برو مادر آقاجون : خانم به نظرت چهره اون پسره مرتضی کرمی برات آشنانبود ؟ چرا حاجی انگار یه جا دیدمش اما خوب یادم نمیاد تو این هفته اتفاق خاصی تو خونه ما نیفتد فردا اردوی دانشگاه است آقاجون ی عالمه برام خوراکی خریده تو عابربانکمم پول ریخته امشب سیدهادی و همسرش اومدن خونه ما موندن فردا صبح سیدهادی منو میبره محل حرکت اتوبوس جدیدا دکتر رانندگی رو برای آقاجون ممنوع کرده چمدونمو بستم و آماده گذاشتم گوشه اتاق کیف دسته ایم هم آماده است تایم حرکتمون شش و نیم صبح بود بعداز نماز صبح دیگه هیچکس نخوابید تا صبحانه بخوریمو منو سیدهادی آماده بشیم ساعت ۶ شد عزیزجون منو از زیرقرآن رد کرد پشتم آب ریخت بعد از خداحافظی باهمه یه ربع تو بغل آقاجون بودم 😢 بالاخره ساعت ۶:۱۵ از خونه دراومدیم تقریبا بچه ها اومده بودن تا سیدهادی از ماشین پیاده شد آقای کرمی اومد جلو إه سلام سیدجان تو اینجا چیکارمیکنی؟ سلام مرتضی جان اومدم عمه ام برسونم یه ربعی سیدهادی و آقای کرمی باهم صحبت کردن بعداز خداحافظی سیدهادی آقای کریمی از هممون خواست جمع بشیم و به حرفاش گوش کنیم بسم الله الرحمن الرحیم ابتدا حضورتون درجمع دانشجویان و ورودتون به مرکز علمی رو تبریک میگم خواهرای محترم توجه داشته باشند مسئولشون خانم کرمی هستن هرسوالی و یاهرمشکلی بود با خانم کرمی مطرح میکنید ایشون به من میگن لزوم و دلیلی برای هم صحبتی هیچکدام از خواهران با برادران و بالعکس نیست چناچه از هرفردی مشاهده بشه حتما برخود میکنیم یاعلی خواهران و برادران بفرمایید سوارشید علی جان لطفا برادران رو راهنمایی کنید سمت اتوبوس شون ❤️                https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─         
بسم رب العشق - 😍 😍# سوار اتوبوس شدیم به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم زهراشروع کرد به حرف زدن منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم - بله درسته:) -اسم من زهراست -منم نرگس ساداتم - ای جانم ساداتی ! میگم نرگس بااینکه مانتویی هسای چقدرباحجابی -ممنونم زهراجان 😊 شروع کردیم به حرف زدن باهم دوست شدیم زهرا اینا ۴ تابچه بودن مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا پدرزهرا جانباز جنگ بود توعملیات کربلای۵ جانبازشده بود چندساعت بعد رسیدیم دریا همه کنارهم آب بازی میکردن ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم چندمتر اون طرف تر زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی زهراهم اومد پیش من نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم باشه ناهار رو منو زهرا باهم خوردیم بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود منو نرگس یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم مرجان دخترِ خیلی کم حجابی بود من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم فردا صبح بعداز صبحونه زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن منو- زهرا کنارهم راه میرفتیم و خرید میکردیم چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت چهاردست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی 👚👚👘 بعدازظهر بعدازنماز و صرف ناهار یه مقداری استراحت کردیم بعد به سمت چندتا امامزاده که تا ویلا یه ساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سرم کردم :) روز سوم اردومون درشمال رفتیم تلکابین سواربشیم تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم ❤️                https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─         
بسم رب العشق 😍 😍# تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید برنامه مشهدمون کلا متفاوت بود خانما یه هتل بودن آقایون یه هتل دیگه هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم پارک ملت مشهد بود واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم من که انقدر خرید کرده بودم با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم برمیگشتم چمدون ها هم سنگین -وای نرگس اینا رو چطوری ببریم +نمیدونم زهرا - آهان فهمیدم زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش - الوسلام داداش توهتل مایی؟ * الو سلام بله چطور مگه؟ - میشه بیایی اتاق ما * بله حتما +زهرا این چه کاری بود کردی؟ من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟ - ن بابا چه زحمتی منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال + بله بفرمایید مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟ + بله چطور؟ مرتضی: پدرتون فرمانده پدرماهستن + اسم شریف پدرتون چیه ؟ مرتضی : کمیل کرمی + وای خدای من پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم یه ساعت اومده برسیم قزوین که گوشیم زنگ خورد عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد + سلام عزیزدل عمه 😍 •• سلام عمه خانم کجایی ؟ + نزدیکیم چطور؟ •• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشنن + کیا اومدید •• همه مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش + به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم •• باشه کارنداری عمه خانم + نه عزیزم تلفن که قطع کردم رو به زهرا گفتم : زهرا میخام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگو‌بی زحمت - باشه بعداز یه ساعت رسدیم چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی + آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست °° آره بابا پسرم اسم پدرت چیه ؟ ••کمیل حاج آقا جانشین شما تو عملیات کربلای ۵ آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت بعدمدتی که آروم شد شماره منزل و آدرسشون گرفت به سمت خونه راهی شدیم ❤️                 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─        
بسم رب العشق - 😍 😍# # پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهارتا چای ریخت و آورد یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟ - هیچی مادر تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره اما متن تله فیلم آماده نیست + خوب در مورد چیه؟ - شهدای کربلای ۵ زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵ عه * مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه - پاشدم رفتم سمت پدر سرمو گذاشتم روی پای پدر گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود * زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم مرتضی جان این ولیچرو لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق پدر شروع کرد به تعریف ... تا عکس حاج حسن موسوی رو دیدم پدر؛ این شخص کی هست ؟ * ایشون فرماندم بودن حاج حسن موسوی - موسوی 🤔🤔 موسوی پدر من این آقا میشناسم * میشناسی؟ - آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست روز جشن ورودی دیدمشون اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست * باورم نمیشه پیداش کردم - زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر پدر با پدرشون صحبت کنه زهرا : چشم خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─         
بسم رب العشق 😍 😍# # فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست تو اتاقمون دراز کشیده بودیم بانرجس حرف میزدیم 🗣 - نرگس فرداشب عروسی دعوتیم میخام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم + إه عروسی کیه؟ - عروسی پسرعمه آقامحسن + إه همون طلبهه - خواهرجان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه 😂😂😂😂 + آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه با طباطبایی ازدواج میکنن - آره نرگس تو چی ؟ چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟ + حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه ازدواج تا خدا چه بخاد 🙂 نرجس آقامحسن میذاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟ + قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد من لباسم براش بپوشم نظربده - آهان این خوبه 👏👏👏 عروسی خودتون کیه؟ + سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان - نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه 😢😢 + ان شاالله تا وقت رفتن من تو نامزدکنی با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هردری حرف زدیم کلاسم ساعت ۹ صبح بود با ماشینم به سمت دانشگاه حرکت کردم زهرا رو تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس 🏃‍♀ حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضرشد °° بسم الله الرحمن الرحیم . بنده علی مرعشی استاد درس فیزیک تون هستم دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان حالا یکی یکی بلند بشید خودتونو معرفی کنید رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید اول خانمها خودشون رو معرفی کنید 🖐 اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن بعدنوبت من شد به نام خدا 🧕 نرگس سادات موسوی رتبه ۹۸ قزوین اومدم بشینم که استاد گفت ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟ -بله استاد برادرزاده ام هستن +چه عالی!! من از دوستان سیدهادی هستم گوشیم رو فورمت کردم شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده میشه شماره اش به من بدید ؟ - بله اجازه بدید باهاش هماهنگ کنم بعد... +بله حتما بعداز کلاس شماره سیدهادی رو دادم به استاد ❤️               🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─          
بسم رب العشق - 😍 😍# # واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد دکتر گفت آقاجون باید شب بمونه بیمارستان خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد همیشه پیش هم بودیم بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم 🤲 یه ترم مثل برق باد گذشت من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدیم 😎 کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم سرکلاس حاضر بشید هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده خیلی هم مذهبی بود سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومد کلاس وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه گفت به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا به من گذشت ۱۷ فرودین مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد تا استاد وارد شد رفت سمتش با صدای لوسی گفت استاد ما ایتالیا بودیم این سوغاتی هم برای شما آوردم - ممنون درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت بله استاد ❤️                   https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─      
بسم رب العشق - 😍 😍# # تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم که یکی زد به در - بله بفرمایید داخل + داداشی داری چه کار میکنی - خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم + آخی الهی خسته نباشی اما هرچقدرکار کردی بسه حاج آقا موسوی اینا تو راهن پاشو لباسهات عوض کن - باشه خواهری + کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟ - به لباس روی تخت بود اشاره کردم یه بلوز چهارخونه آبی روشن یقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم نه داداش این نه بذار رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد داداش اینو بپوش قشنگتر نشونت میده - باشه چشم لباس هارو پوشیدم صدای زنگ در بلند مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت داداش مرتضی شما برو در باز کن آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم رفتم سمت در بازش کردم نرگس سادات با چادر پشت در بود هنگ مونده بودم اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه - سلام حاج آقا بفرمایید •• ممنونم پسرم پدرت کجاست * حاج حسن •• کمیل خودتی حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید چقدر حجاب به نرگس سادات میاد ... استغفرالله ربی اتوب الیه 🤐 چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه 😭😭😭 پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر یک ساعت و نیم میگذشت نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سربروپیش پدر نرگس سادات نگرانه 🙃🙃🙃 در زدم پدر مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن - باهول برگشتم تو پذیرایی خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست نرگس سادات : یاامام حسین بابا بابا چی شد آقای کرمی میشه کمک کنید پدرم ببریم دکتر اسپری شون همراهمون نیست - بله حتما اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان اونا که اومدن من برگشتم خونه ❤️                    https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─    
بسم رب العشق - 😍 😍# راوی نرگس سادات با تذکر استاد مرعشی به مرجان تمام سعیش میکرد مقداری پوشش رعایت کنند وارد سالن دانشگاه شدم بنر اعتکاف نظرم جذب کرد،😃 زهرا دیدم که تو سالنه -سلام آجی خوبی؟ زهرا:ممنون تو خوبی؟ -زهرا تو اعتکاف میری؟ زهرا :آره آجی جان❤️ من و داداشام هرسال میریم نرگسی میگم توهم بیا بریم -زهرا باید از مامانم اجازه بگیرم زهرا:‌من مطمئنم حاج خانم اجازه میده -آره ولی باز باید بهشون بگم شماره خونه رو گرفتم -سلام عزیزجون مامان میگم من اسممو اعتکاف بنویسم؟ عزیز:آره مادر بنویس دخترم -ممنون که اجازه دادین -زهرا مامانم اجازه دادن زهرا:پس بدو بریم پیش داداشم اسمت ثبت نام کنیم تق تق آقای کرمی:بفرمایید زهرا: داداش نرگس سادات اومده اعتکاف ثبت نام کنه آقای کرمی:خوش اومدن این فرم لطفا پر کنید خانم موسوی همراه با کپی کارت ملی و کپی کارت دانشجویی آغاز اعتکاف هم که شب ۱۳رجب ان شاالله با زهراجان میاید ثبت نام کردم از دفتر خارج شدیم چندروز دیگه اعتکاف شروع میشه ❤️                   🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─      
بسم رب العشق - 😍 😍# یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد امسال رقیه سادات بخاطر جوجه ها نرفت اعتکاف برادرام که کارمندن دوروز مرخص میگیرن میرن وقتی بهشون گفتم منم مثل معتکفم همه تشویقم کردن مامانم که من چقدر خداشکر من با زهرا دوست بودم زهرا مسئول خواهران اعتکاف بود برادرش مسئول آقایون سه روز تا اعتکاف مونده بود من باچادر یک سره تو مسجد دانشگاه بودم به زهرا کمک میکردم اونور آقای کرمی و آقای صبوری مشغول بودند زهرا اصرارداشت مسئول فرهنگی اعتکاف خواهران باشم اما من قبول نکردم دوست داشتم حالا که اولین اعتکافم هستش بهره یک عمر ازش بگیرم سیدهادی و خانمش نرجس سادات و سید محسن هم قراربود برن اعتکاف دوروز مونده به اعتکاف برادر سیدمحسن بعنوان مدافع حرم راهی سوریه شد سیدحسین ۲۲ سالش بود شور و شوق غیرقابل توصیف داشت هنگام خداحافظی دوست صمیمی سیدهادی بود موقع رفتن فقط یه جمله به سید هادی و برادرش گفت راضی نیستم شهید شدم تا سالَم صبرکنید بعداز چهلم رخت عروسی بپوشید بالاخره روز اعتکاف رسید معتکفین باید شب ۱۳ رجب از ۱۲ شب تا یک ساعت مانده به اذان صبح خودشان را به مساجدی که اعتکاف برگزارمیشد میرسوندن چون بچه ها خودشون معتکف بودند قرارشد من بازهرا اینا برم ساعت ۱۱ بود سر خیابان منتظر زهرا بودم که یه شاسی بلند جلوم بوق زد تو دلم گفتم حالا خوبه چادرسرمه یه دفعه شیشه سمتم اومد پایین نرگس بیا سوارشو - زهراتویی + ن پس بابابزرگمه یه دفعه صدای برادرش اومد خانم موسوی جلوه ی خوبی نداره لطفا سوارشوید ساکم گذاشتم اول بعد خودم سوارشدم سرراهمون آقای صبوری به ما اضافه شد زهرااومد عقب پیش من آقای صبوری جلو نشست داشتم از فوضولی میمردم که ماشین مال کیه😬 😓😓 که یه دفعه آقای صبوری گفت مرتضی شیرینی لازمه ها برای ماشین * چشم بدیده منت •• پرشیا رو چیکار کردی مرتضی * هیچی فروختم •• مبارکت باشه ان شاالله بالباس دامادی پشتش بشینی آقا مرتضی از خجالت آب شد فکرکنم بعداز حدود نیم ساعت رسیدیم دانشگاه وارد مسجد شدم بابرزنت وگونی مسجد به دوقسمت تقسیم شده بود بازرسی هاشروع شده وسایلم بررسی که شد کارت معتکف رجب المرجب ۱۴۳۵ گرفتم وارد مسجد شدم پتو مسافرتیم یه گوشه انداختم ساکم گذاشتم ساعت ۳ بود و ما درحال خوردن اولین سحری اعتکاف بودیم بعد از نماز صبح خوابیدم ❤️                    🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─    
بسم رب العشق 😍 😍# سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشد البته شرکت درتمامی برنامه ها اختیاری بود امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم سین برنامه ها : ۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین ۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی ۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا ۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر ۱۳-۱۵ استراحت ۱۵-۱۷ احکام بانوان ۱۷-۱۹ حلقه حجاب ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد نرگس سادات خواهرجان 😊 پاشو عزیزم - سلام خوبی؟ + ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست - باشه زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده 🧐 + اشکال نداره آجی رفتم دست و صورتم شستم اومدم زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری + آخه کی حواسش هست من بخابم 😢 - عزیزمممممم😔 تو بخواب من بیدارم + آخه تو میخای بری مناجات - باشه همین جا میخونم تو بخواب زهراخیلی خسته بود حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─        
بسم رب العشق - 😍 😍# بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد واقعا از خودم و جدم شرمنده بودم مثلا سادات بودم اما یادگار مادرم حضرت زهرا س سرم نبود من واقعا شرمنده مادر بودم زهرا بچم همش سرپا بود بعداز افطار روز اول یه جشن ولادت گرفتن شب موقع خواب به زهرا گفتم آجی تو بخواب من بیدارم حواسم هست *باشه پس برای سحر بیدارم کن نمازشبم که خوندم با چادر رفتم تو حیاط برای مناجات ساعت ۳ بود که صدای آقای کرمی منو از فکر خارج کرد •• زهرا خواهرجان پاشدم رفتم سمتش - سلام آقای کریمی زهرا خوابه اگه امری هست در خدمتم +خانم موسوی لطفا بیدارش کنید تایم توزیع سحره - من خودم توزیع میکنم + آخه - برادرمن آخه نداره که ...! همش ۳۰ نفریم + پس بگید یکی از خواهران بیان کمکتون - چشم بعداز توزیع سحری زهرا رو بیدارکردم هردفعه حلقه های معرفت و حجاب برگزار میشود عطشم برای دین بیشتر میشد روزسوم باانجام اعمال ام داوود اعتکاف تموم شد بچه ها خسته بودن قرارشد فردا بیایم برای جمع آوری بنرها بااذان مغرب روز سوم اعتکاف تموم شد مابعداز خروج تمام بچه ها از مسجد خارج شدیم پیش ماشین مرتضی منتظر اومدنشون بودم تا بریم که استاد مرعشی رو دیدم وقتی منو با چادر دید انگار خیلی خوشحال بود 😃 اما من کاملا متعجب بودممم... 😳😳 استاد اومدن جلوتر °° سلام خانم موسوی اعتکافتون قبول 😇 - سلام استاد ممنونم 🙄🙄😳😳 °° چادر خیلی بهتون میاد 😇 - خیلی ممنونم استاد بامن کاری ندارید خانم کرمی دارن صدام میکنن 🤐 °° خانم کرمی که در دید من نیستن ولی بفرمایید وای داشتم آب میشدم از خجالت ❤️                 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─