#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سیزدهم:تو عین طهارتی
🍃بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
🍃خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
🍃اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد بهادر2:
...
🍃همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
🍃تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
🍃نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
🍃من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_سیزدهم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند
پسره فریاد و تهدید می مرد
ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت
پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید ، شهاب ،شهاب
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستاݧ_شبانہ
❤عاشقانه_دو_مدافع❤
#قسمت_سیزدهم
رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود...
اومد طرف مـݧ وبالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ
با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ
جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت؟؟؟
چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید
اما ...
دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم
گل هارو ازش گرفتم
یہ دستہ گل قرمز بزرگ
گل و گذاشتم رو صندلے و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم
رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد
خندم گرفتہ بود
بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود
فقط مـݧو رامیـݧ موندیم
ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ
و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ
رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن
اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست؟؟
با سر حرفشو تایید کردم
وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے
بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه
مـݧ دانشجوے عکاسے هستم
و۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ
شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید
حرفشو قطع کردم و گفتم :
ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم.
بلہ بلہ چشم .معذرت میخوام
نیم ساعت بعد کارم تموم شد
رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت
ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود
ازجاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد
بعد تو چشام نگاه کرد و گفت :ایـݧ منم الاݧ؟؟؟؟
با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده؟؟؟
خوب نشده???
خندید و گفت:
ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه؟؟؟؟
واے عالیہ کارت اسماء
مینا الکے ازت تعریف نمیکرد
تشکر کردم و گفتم محمدے هستم
خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ
انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکردݧ
و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ
کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم
هوا کم کم داشت تاریک میشد
وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم
مخصوصا گلهارو بر نداشتم
تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم
منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت
توجهے نکردم
ولے دستبردار نبود
با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد
اسماء بیا بالا
إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ
پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ
ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت
ݧ ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما
بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ
اخہ....
رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے
سوار ماشیـݧ شدم
وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ
استرس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد
رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ
در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم
نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم
ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد
اسماء؟؟؟
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سیزدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
فقط جیغ میزدم گریه میکردم
با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : توروخدا من ببرید شلمچه
از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون
آقای محمدی و حسینی هم بیشون بود
محمدی: خانم معروفی بازم میخاید شهدا را مسخره کنید؟
- آقای محمدی توروخدا
تورو به همون امام زمان منو ببرید شلمچه
آقای محمدی: شلمچه دیگه تو برنامه مانیست
از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت
بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه
همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخان
اونروز که کلا حالم بد بود
فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم
روز دوم مارا بردن طلائیه خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن
یاد خوابم افتادم حاج ابراهیم
خدایا آینده من چی خواهدشد
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
شــــهـــدارزمـــنـــده ایـــم
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
🌿🌸🌿 🌿🌸🌿
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💐🍃🌿🌸🍃🌺
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سیزدهم
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ ﺑﺸﻢ . ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐـلش ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻏـوﺷﺶ ﺷﺪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻪ . .
.
.
ﺳﺎﻋﺖ ۱۰/ ۵ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻬﺮﺍﻥ . ( ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﯾﻢ . ) ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﺷﻮﻧﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺗﻘﯽ ﯾﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﯾﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ
_ ﻋﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ . ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ . ﺩﻭﺳﺘﻤﻪ
_ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ .
_ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻧﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﻮﻭﻭﻭﻧﻢ؟
_ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻗﺼﺪ ﺍﺯ ..…
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ .
_ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ،ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻪ . ۲۱ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭ .…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺩﻫﻊ .
_ ﻭ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻫﺎ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﺶ .
_ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ﺩﻭﺳﺖ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﯼ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﻣﮕﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟
_ ﻧﮕﻔﺘﯽ ﻭ ﭼﯽ؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺭﻓﺖ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺸﻪ . ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻨﻪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻢ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍁
🍃
🌿🌺🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_سیزدهم
بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم :
" سلام. از بابت زحماتی که توی این مدت برای من کشیدی ممنونم. میخواستم اگه ممکنه یه زحمت دیگه هم بهتون بدم."
چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و ارسال کردم. چند دقیقه بعد جواب داد :
" سلام. خواهش میکنم. شما؟ "
کمی جا خوردم. اول فکر کردم شماره را اشتباه ذخیره کردم، فورا با کاغذی که داخل جعبه ی گل بود تطبیق دادم. درست بود! یعنی بجز من منتظر پیام کسی دیگر هم بود؟! البته طبیعتا زمانی که ناشناسی پیام می فرستد باید اول خودش را معرفی کند. شاید میخواست مطمئن شود خودم هستم و پیام اشتباهی فرستاده نشده. اسمم را نوشتم و فرستادم. به محض اینکه پیامم ارسال شد زنگ زد. من هم موضوع دانشگاه و نامه ی استعلاجی را تعریف کردم و او هم با کمال میل قبول کرد کمکم کند. روز بعد سینا آمد و نامه را گرفت و برد. من هم منتظر ماندم تا شب که با پدرم به خانه ی خودمان برگردم. حداقل دو هفته باید همانجا می ماندم. باید فکرم را جمع و جور میکردم و برای فاصله گرفتن از ملیحه آماده می شدم. اینکه من سنگین و رنگین و به اختیارِ خودم فاصله ام را با فرید و ملیحه اش بیشتر کنم بهتر از این بود که با بحث و جدال و اجبار بینمان جدایی بیافتد. اما سخت بود. سخت... سراغ صندوق خاطراتم رفتم. یک صندوق چوبی داشتم که تمام خاطراتم با ملیحه را در آن ریخته بودم. از نامه های نوجوانی مان که با خط کج و کوله برای هم می نوشتیم تا چوب بستنی هایی که در فاصله ی انتظار قرارهای یواشکی با فرید میخریدیم و میخوردیم. نامه ها را باز کردم. هم خندیدم و هم اشک ریختم. یادش بخیر... چه دنیای ساده ای داشتیم. چقدر پیچیدگی هایمان کم بود. آنقدر خاطرات را مرور کردم تا به تهِ صندوقچه رسیدم. و اولین خاطره ی مشترک! یعنی پاک کن عطری کلاس اول دبستان...جلوی بینی ام گرفتم و نفس کشیدم...
تمام روزهای خنده و گریه را نفس کشیدم... آنقدر که ریه هایم جا نداشت، پر شده بود از بچگی، پر از حسِ خواهرانه، پر از تنهایی، پر از خاطره. و دلم که پر از خالی بود... خالیِ انتخابِ تنها شدن. انتخابی که نه فقط دلم را، که همه ی وجودم را، حتی پای شکسته ام را هم سست می کرد. دلم می ریخت از این فکرها، اما برای آرامش ملیحه مجبور بودم فاصله ام را با او حفظ کنم. خواسته ی فرید منطقی بود وعمق دوستی من و ملیحه غیر منطقی. غیر منطقی نگران هم می شدیم. غیر منطقی مدام گوشه ی ذهن هم بودیم. غیر منطقی همه چیز را نگفته می فهمیدیم. مثلا ملیحه حتما فهمیده بود که من از دعوای بین خودش و فرید بو برده ام. من هم فهمیده بودم که ملیحه میداند. اما میدانستیم به صلاح هردوی ماست حرفش را پیش نکشیم و بگذاریم در سکوت حل شود. در سکوت حل شد. کم کم همه چیز در سکوت حل شد، حتی تهِ صندوق خاطراتمان یعنی اولین خاطره ی مشترک! پاک کن عطری کلاس اول دبستان هم حل شد. و خنده های ملیحه. از همان خنده های معروف که بغل لپش چال می افتاد...
به خانه برگشتم، به آغوش طعنه های مادر و لجبازی های پدرم. ملیحه در کوچکترین فرصتی که دست می داد با پیام و تماس سراغم را می گرفت. من اما تماس هایم را کمتر کرده بودم.
از سینا هم خبری نبود. فکر می کردم اگر شماره ام را بدست بیاورد یک لحظه هم امان نمی دهد، اما مثل همیشه درباره اش اشتباه کرده بودم! چند روز گذشت تا روزی که وسط جلسه ی مادرم تلفن همراهم زنگ خورد.
آن روز جلسه ی هفتگی مادرم و بقیه ی خانم جلسه ای ها در خانه ی ما بود. الحمدلله پایم شکسته بود و به همین بهانه از زیر پذیرایی کردن در رفتم و از گوشه ی سالن جنب نخوردم. پذیرایی کردن که چه عرض کنم، همه اش بهانه بود. دور اول که چای می بردی هیکلت را بررسی می کردند. دور بعد که شیرینی می بردی سر و وضع و طلاهایت را... دور سوم که استکان ها را جمع می کردی با ذره بین به جان صورتت می افتادند و تار ابروهایت را می شمردند که مثلا دختر خانم فلانی هم از وقتی دانشجو شده بعله... یا نخیر... اگر از مرحله ی آخر هم سربلند بیرون می آمدی شاید تو را یکی از گزینه های مناسب برای پسرشان در نظر می گرفتند (که میخواستم نگیرند!). بگذریم...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت_سیزدهم
…همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تکان میخورد. کنار مزار شهید تورجی زاده، میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم.
با کمک خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم و قرارشد بچه ها یک ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شهدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم و شروع کردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه کردنم بود و نه به گذر زمان. احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میکردم. روحانی بود: آقا سید!خودم را جمع و جور کردم. آرام گفت: باهاتون نسبت دارن؟
– خیر ولی چون غریب اند میام بالای سرشون.
– عجب… اون شهید که اول رفتید سر مزارش چی؟
– از اقوام هستن.
-ببخشید البته… سوال برام پیش اومد.
– خواهش میکنم.
رفت و کنار مزار یکی از شهدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا کردیم و رفتیم برای ناهار…
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سیزدهم
رهام که رفت من هم به بیرون رفتم و در حالی که به آسمان نگاه میکردم شماره ستاد شمس را گرفتم.
وقتی تماس برقرارشد دلهره پیدا کردم .نمیدانستم کارم درست است یا نه؟با صدای استاد شمس به خودم آمدم و گفتم:
_الو
_بفرمایید
_سلام استاد
_سلام شما
_ادیب هستم
_خوب هستید خانم ادیب
_ممنونم استاد شما خوب هستید ببخشید بد موقع تماس گرفتم
_نه خواهش میکنم .بفرمایید در خدمتم
_راستش....نمیدونم چطوری بگم
هرجور راحتید بگید
_خب راستش بخاطر شما زندگیم خیلی بهم ریخته
_بخاطر من؟؟؟
_اره یعنی نه بخاطر شخص شما نه بخاطر حرفهای شما
_چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته؟
_میدونید دیگه هیچی مثل قبلا نیست .کارهایی که قبلا دوست داشتم الان واسم دوست داشتنی نیست.
_میتونم بپرسم چه کارهایی؟
با باز شدن در اصلی به پشت سرم نگاه کردم .
پسر جوانی که حالت طبیعی نداشت و مشخص بود بیش از حد نوشیدنی خورده در حالی که حرفهایش را میکشید گفت :
_وای خوشگلم تو اینجا چیکارمیکنی
انگار قلبم دیگر نمیزد, با چشمانی ترسیده به او نگاه میکردم که دوباره گفت:
_عزیزم چرا ترسیدی بیا بریم باهم برقصیم
اولین قدم را که به سمتم برداشت از شوک خارج شدم وعقب تر رفتم و گفتم:
_اشتباه گرفتی اقا برو مزاحمم نشو
_نه عزیزم مگه میشه عشقمو نشناسم.
دوباره به سمتم آمد که عقب تر رفتم و پا به فرار گذاشتم و به پشت ویلا دویدم
صدای استادشمس از پشت خط می آمد که مرا صدا میزد
_خانم ادیب.خانم ادیب حالتون خوبه؟
به تاریکترین قسمت حیاط پناه بردم هنوز صدای پاهای او را میشنیدم که دنبالم میگشت.
در حالی که بغض کرده بودم گوشی را بالا آوردم و به استاد گفتم :
_من ....من خوبم
_اتفاقی افتاده؟
در حالی که به گریه افتاده بودم گفتم: ببخشید و تماس را قطع کردم .
با ترس به اطرافم نگاه میکردم هنوز صدای پایش می آمد .
شماره رهام را گرفتم تا نجاتم بدهد .
چندبار تماس گرفتم ولی جواب نمیداد برای بار آخر تماس گرفتم این بار تماس برقرارشد.
با گریه گفتم:
_رهام
صدای دختری به گوشم رسید که گفت:
_عزیزم .رهام رفته و گوشیش رو اینجا جا گذاشته!!!
در حالی که شوکه شده بودم گفتم:
_چیییی؟بدون من کجا رفته؟؟؟
_عزیزم با دوست دخترش رفت .حتما مزاحم نمیخواسته.
در حالی که گریه میکردم تماس را قطع کردم و باخودم گفتم:
_خدایا حالا چه غلطی کنم ؟یعنی رهام انقدر نامرده که خواهرش رو بین این همه پسر رها کنه و بره
شماره ساسان را گرفتم تا شاید او بتواند کمکم کند ولی اوهم جواب نمیداد.نا امید به درخت کنارم تکیه زدم و در حالی که گریه میکردم گفتم :
_خدایا نجاتم بده .قول میدم دیگه پامو تو این مهمونی ها نزارم.
در حال التماس به خدا بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.
با فکر اینکه رهام منو فراموش نکرده بدون توجه به شماره تماس را برقرارکردم و گفتم:
_داداشی من خیلی میترسم تو رو خدا بیا کمکم .
_خانم ادیب!!
با شنیدن صدای استاد شمس گفتم:
_ببخشید فکرکردم داداشمه
_خانم ادیب حالتون خوبه؟چرا گریه میکنید؟میشه بگید کجایید؟
در حالی که گریه ام شدت گرفته بود گفتم:
_با داداشم اومدم مهمونی ولی اون منو فراموش کرده و گذاشته رفته
با تعجب گفت:
_فراموش کرده .یعنی چی فراموش کرده
_نمیدونم وقتی...
با شنیدن صدای پسری که دنبالم میگشت و میگفت:
_عزیزم من دیگه واقعا دارم عصبانی میشما کجا قایم شدی ؟؟؟
هینی کشیدم و سعی کردم خودم را بیشتر از دیدش مخفی کنم .دوباره صدای استاد شمس اومد که گفت:
_خانم ادیب
در حالی که دست خودم نبود و بیش از حد ترسیده بودم گفتم:
_اون داره میاد سمتم .من میترسم .
_خانم ادیب کی داره میاد سمتتون ؟مگه کجایید شما؟؟
_همون پسره که میخواست دستمو بگیره
با گریه گفتم:
_من فرار کردم ته این باغ مخفی شدم .ولی اون داره میاد! صدای پاش رو میشنوم.
استادشمس با صدایی که کمی عصبانیت چاشنی آن بود گفت:
_خانم ادیب فقط بگو ادرس کجاست ؟خودم میام دنبالتون!!
_نمیدونم.
_یعنی چیییی نمیدونم؟
دوباره صدای گریه ام بلند شد .استاد شمس که کلافه شده بود گفت:
_خانم ادیب انقدر گریه نکنید گوش کنید ببینید چی میگم. میتونید لوکیشن بفرستید واسم؟
_بله
_خوبه.اول لوکیشن بفرستید واسم .دوم تماس رو قطع نکنید و به جای گریه کردن کمی ذکر بگید تا آروم بشید .من سریع میام
-ذکری بلد نیستم
؟باشه من میگم شما تکرار کن
_باشه
_الا بذکر الله تطمئن القلوب
_حالا تا شما این ذکر رو تو دلتون تکرار کنید من خودمو رسوندم .
_باشه
_خب آدرس رو دیدم الان تو راهم تا بیست دقیقه دیگه اونجام..
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💌 #مثل_هیچکس
#قسمت_سیزدهم
به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای سابق نیستم و تغییر کرده ام. آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی سرکش شده بودم که با همه ی قوانین مخالفت می کرد. تابستان سپری می شد، برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت. یک روز کاوه زنگ زد و ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوای من و آرمین دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد. آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود. بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم تصمیم گرفتم دوباره بروم. در خلوت و سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی شهدای گمنام شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم. همان دختر دلنشین با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد. انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید. کمی نزدیک تر شدم، احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم :
_ سلام.
سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. تا روی ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند. باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد. جواب سلامم را داد. گفتم :
_ منو یادتون میاد؟
+ نخیر.
_ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین...
+ بله... یادم اومد.
_ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد.
+ فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون.
_ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم.
صدایش ملایم و دلنشین بود. کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم. دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر بروم. دلم را به دریا زدم، برگشتم و گفتم :
_ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟
با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت :
+ چه سوالی؟
_ چرا میاین اینجا؟
انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد :
+ بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن...
بقیه ی حرفش را خورد و گفت:
+ ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار.
اجازه نداد خداحافظی کنم و به سرعت دور شد. در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم. در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ نشانه ای از او نداشتم. همانجا نشستم و از همان شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم. اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه ی شهدا نخواهم دید...
🖊 نویسنده: فائزه ریاض
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگرد الهی دارد❌
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
و
@loveshq
#داستاݧ_شبانہ
❤عاشقانه_دو_مدافع❤
#قسمت_سیزدهم
رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود...
اومد طرف مـݧ وبالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ
با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ
جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت؟؟؟
چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید
اما ...
دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم
گل هارو ازش گرفتم
یہ دستہ گل قرمز بزرگ
گل و گذاشتم رو صندلے و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم
رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد
خندم گرفتہ بود
بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود
فقط مـݧو رامیـݧ موندیم
ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ
و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ
رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن
اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست؟؟
با سر حرفشو تایید کردم
وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے
بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه
مـݧ دانشجوے عکاسے هستم
و۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ
شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید
حرفشو قطع کردم و گفتم :
ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم.
بلہ بلہ چشم .معذرت میخوام
نیم ساعت بعد کارم تموم شد
رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت
ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود
ازجاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد
بعد تو چشام نگاه کرد و گفت :ایـݧ منم الاݧ؟؟؟؟
با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده؟؟؟
خوب نشده???
خندید و گفت:
ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه؟؟؟؟
واے عالیہ کارت اسماء
مینا الکے ازت تعریف نمیکرد
تشکر کردم و گفتم محمدے هستم
خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ
انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکردݧ
و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ
کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم
هوا کم کم داشت تاریک میشد
وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم
مخصوصا گلهارو بر نداشتم
تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم
منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت
توجهے نکردم
ولے دستبردار نبود
با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد
اسماء بیا بالا
إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ
پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ
ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت
ݧ ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما
بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ
اخہ....
رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے
سوار ماشیـݧ شدم
وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ
استرس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد
رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ
در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم
نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم
ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد
اسماء؟؟؟
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#امین_کریمی_چنبلو
#قسمت_سیزدهم
#خانمم_راتنهانمیگذارم
💕برای جشن ازدواج برادرم آماده میشدیم. میدانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود.
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود.
به امین گفتم «امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی ...»
خندید و گفت «میدانم. مگر قرار است شهید شوم.»
گفتم «خودت میدانی و خدا،که در دلت چه میگذرد اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»
🔸سر شوخی را باز کرد گفت «مگر میشود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟»
✳باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم.
مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. غصهام شد.
گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای.
خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم.
شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم...»
🔸گفت «ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت!»
🔹گفتم «نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»
🔸گفت «مگر میشود؟»
🔹گفتم «من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»
🔸 سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»
🔹 گفتم «در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!»
🔸گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟»
🔹گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»
⚠️برنامه سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم.
گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم....
کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.
میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم.
✳️دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم!
به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!
🔆گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد!
میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟
میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده...»
یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد...
💟آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم.
هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...»
میگفتم «من اینطور راحتترم... دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم...»
امین میگفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»
✅راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد....
امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سیزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
که ناگهان یه دستی روی شونم نشست .
حتماَ یکی از پسرای مزاحم دانشگاس .
با شتاب برگشتم طرفش تا هرچی فحش و ناسزا از بچگی یاد گرفتم رو بارش کنم که با دیدن آنالی نفهم ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم ...
_تو آدم نمیشی ، نه؟! صد بار نگفتم نزن رو شونم؟!
حتما باید بزنم شل و پلت کنم تا بره تو اون مخ صاب مردت ؟
+خو حالا ترش نکن ، دوساعته دارم صدات میزنم ، چرا گریه کردی؟
_چیزی نیست .
+آره تو گفتی و منم باور کردم .
_خب حالا... تو میدونی راهیان نور کجاست؟؟
+اوممم...
چیز زیادی ازش نمی دونم فقط میدونم پسر ریشو هایی که دکمه هاشونو تا خرخره میبندن و دخترای چادر چاق چوقی میرن . چطور؟
_هیچی هیچی ولش کن بیا بریم .
و دستش رو کشیدم و به طرف دیگه ای از دانشگاه بردم ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_سیزدهم -
#علمـــــــدارعشـــــــق😍 #
امروز جشن ورودی دانشگاه است
من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم
ردیف سوم نشسته ایم
یه ربع بعد مجری که یه پسر جون بود اومد رو سن
باصدای شادی شروع کرد به صحبت
مجری
سلاممممممم
-
آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید
دوباره سلام
بچه ها هم بلند گفتن سلام
مجری ادامه داد
من شروع بدبخت تون از طرف خودم تبریک میگم
دنبال استاد دویدن ها
التماس کردن سر نیم نمره ها
بچه ها خوش اومدید به دانشگاه
تک نفر اومدید
ان شاالله با اهل و عیال
دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید
- خیلی پسر شادی بود
تائتر و سرود اجراشد
رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد
بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های وارد دانشگاه شدند
سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود
اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن
سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
تشویقشون کنید
اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود
بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم
ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند
نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید
سرکار خانم
زهرا
کرمی
ایشان هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن
اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست
گل پسرا اساسی تشویق کنیدا
آقای
سید علی صبوری
با رتبه ۱۸۳
ورودی رشته فیزیک کوانتوم
خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند
بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون
آقاااااااای
مرتضی کرمی
بزن دست نهههههه
صلوات قشنگ رو به افتخارش
بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد
و گفتن یه هفته دیگه
یه اردوی ده روز برای ورودی هاست
که شمال + مشهده
درراه برگشت
آقاجون بهم گفت
نرگس بابا
امروز جزو بهترین
روزای زندگی من بود
ان شاالله ازهم موفقتر بشه
- ممنونم آقاجون
آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم
- 😍😍😍😍من هرچی دارم از شما دارم
نویسنده : بانو......ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_سیزدهم -
#علمـــــــدارعشـــــــق😍 #
امروز جشن ورودی دانشگاه هست
من با آقاجون و عزیزجون اومدیم دانشگاه
و ردیف سوم نشستیم
یه ربع بعد مجری که یه پسر جوون بود اومد روی سن
باصدای شادی شروع کرد به صحبت کردن
مجری :
سلاممممممم
آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید 🤨
دوباره سلام
بچه ها هم بلند گفتن سلام
مجری ادامه داد
من شروع بدبختی تون رو از طرف خودم تبریک میگم
دنبال استاد دویدن ها
التماس کردن سر نیم نمره ها
بچه ها خوش اومدید به دانشگاه
تک نفر اومدید
ان شاالله با اهل و عیال
دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید
خیلی پسر شادی بود
تائتر و سرود اجراشد
رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد
بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های تازه وارده
سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود
اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن
سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
تشویقشون کنید
اولین کسایی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بودن
بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم
ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند
نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید
سرکار خانم
زهرا
کرمی
ایشون هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن
اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست
گل پسرا اساسی تشویق کنیدا 😉
آقای
سید علی صبوری
با رتبه ۱۸۳
ورودی رشته فیزیک کوانتوم
خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کر
بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون
آقاااااااای
مرتضی کرمی
بزن دست نهههههه
صلوات قشنگ رو به افتخارش 😁
بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد
و گفتن یه هفته دیگه
یه اردوی ده روز برای ورودی هاست
که شمال + مشهده
درراه برگشت
آقاجون بهم گفت
نرگس بابا
امروز جزء بهترین روزای زندگی من بود
ان شاالله باز هم موفقتر بشی
- ممنونم آقاجون
آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم
- 😍😍😍😍من هرچی دارم از شما دارم
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_سیزدهم
محمد رضا دوباره سالم تر از قبل،💪 پر شور و امیدوار ، راهی جبهه شد . 😍
شب ک می شد چند ساعتی استراحت می کرد و بعد خیلی آهسته بیدار می شد ، اِوِرکُتش را می پوشید ، کلاهش را بر سر می کشید و آهسته می رفت تا وضو بگیرد . تقریبا همه ی بچههای تخریب برای خودشان یک قبر اختصاصی داشتند 😳 که کسی حق تصرفش را نداشت ؛ مگر این که شهید می شد و قبرش می ماند برای نزدیکترین دوستش .😍
قانون ارث آنجا متفاوت بود.
نماز محمد رضا بدون اشک سر نمی گرفت .😔 به سجده که می رفت سر از خاک بر نمی داشت تا وقتی که خاک را با باران چشماهایش گِل کرده باشد .😭
نیم ساعت مانده به اذان صبح می نشست رو به کربلا و می گفت :« السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین . حسین جان، ارباب من سلام ! »😭😢
و زمزمه های شیرین زیارت عاشورا بود که فضا را معطر می کرد.
هر وقت فرصتی دست می داد کتاب دست می گرفت.
با همرزم هایش فوتبال و والیبال بازی می کرد.دنبال کارهای زمین مانده بود،ظرف ها را می شست،چادر را تمیز می کرد،چای ذغالی درست می کردو...
تو شناسایی هم مهارت،تدبیرو دقت خوبی داشت.با بچه های اطلاعات عملیات می رفت برای شناسایی.
در پاک سازی بعد از عملیات هم از پرکاترین بچه های تخریب بود.
همیشه چفیه اش را با حوصله تا می زد و می انداخت دور گردنش.
آنقدر تمیز بود که انگار نه انگار آنجا از حمام خبری نیست و همه جا خاک است.
مرتب و منظم و معطر بود.
عینک کائوچویی بزرگی به چشم می گذاشت اِورکت جبهه اش را می پوشید و تسبیح دانه درشتی به دست می گرفت .
زمان تلف شده زندگی اش را به حداقل رسانده بود. لبش از ذکر نمی ایستاد ؛ حتی در خلوت و تنهایی ؛ انگار خدا را حی و حاضر می دید😍😭
شده بود «رنگ خدا».همین هم بود که بچهها از دیدنش سیر نمی شدند.نه از خودش،نه از صحبت سکوتش،نه از روضه خواندنش ونه از مزاح ها و خنده هایش.
تا توی روضه ها اشکش سرازیر می شد همه از گریه ی او گریه شان می گرفت.😭😭
سوز خاصی داشت گریه کردنش.😔😔اشک هایش را با چفیه پاک نمی کرد،آن ها را به بدنش می مالید👌👌.آب خوردنِ جیره بندی اش را نگه می داشت تا غسل جمعه کند.👏👏
بعضی شب ها که گروهی از بچهها مهمان چادرشان می شدند،بعد از چای☕️ و گز ومیوه🍎 و تخمه وصحبت و خنده،آرام بلند می شد وبا چفیه اش لامپ را شل می کرد.فانوس را هم اگر بود کم می کرد بعد آرام شروع می کرد و دم می گرفت
_حسینم وا حسینم وا حسینا.غریبم وا شهیدم وا حسینا.😭😭😭
بعد هم « حسین قاسمی😍» دم می گرفت و پشت سر او « حسین کاجی 😍»
اگر کشتند چرا خاکت نکردند😭😭😓😓
کفن بر جسم صد چاکت نکردند😓😓😭😭
و غروب هر روز که دوباره ساکت و بی صدا می رفت و رو به کربلا می نشست و زیارت عاشورا می خواند.🤲
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سیزدهم
با خستگی تمام کیفم رو پرت کردم رو میز عسلی وخودمم رو مبل ولو شدم
مامان:ارزوسلام مامانم مرسی ممنون خوبم هیچ خبری نیس
فقط اینکه شب خونه رویا اینا دعوتیم
تو هم خسته نباشی!
من:وا مامان😂
اینارو باید بعد سلام و احوال پرسی من بگیا خخخخخ
مامان:دیدم دختر21سالم ک لام تا کام حرف نمیرنه عین بزی ک تو طویله بزرگ شده میاد تو خونه ولو میکنه خودشو روی مبل های نازنینم
گفتم خسته میشه بچم سلام کنه!
من:امیرکجاست
مامان:چیشده چقدر امیر برات مهم شده
من:مامان😑
مامان:تامیتونی این روزا پیشش باش وسراغشوبگیرچون همین روزاس که عقدشوبارویابگیریم و بفرستیمشون خونه بخت!
من:مامان هر دوطرف راضین؟
مامان:طرف کیه؟
مهم خانوادههان که راضین
امیرورویاهم مخالف نمیرسن!
من:خیل خب حالا این دومادکجاست؟
مامان:میخاستی کجا باشه؟مغازس
ی ی ساعت دیگه پیداش میشه
^صدای زنگ آیفون اومد
امیر بود😐😑
من:مامااااااان امیره
تو ک گفتی ی ساعت دیگه پیداش میشه😐
مامان مینگوشی از پهلوم گرفت و گفت:هوار نزن بچه جون برو درشو باز کن حتما دوباره کلیدش روجاگذاشته😐
برو اینجور ب من نگا نکن
عه ارزو برو😐
^رفتم و ایفونوزدم و امیر با قیافه شادوشنگولش وارد شد
ن ب اون عصبانیت و خشمش نه به این لبخند و حال خوشش😐
به امیر سلام کردم و جواب گرفتم و
امیر بدون اینکه بخاد ب چیزی توجه کنه رفت بالاتواتاقش....دوشی گرفت و اومد بیرون و ی تیپ مشکی خفن زد و داشت جلو اینه موهاش رو ژل میزد که با در زدنم وارد اتاق شدم
امیر:ارزو خانم یاد نگرفتی وقتی پشت در اتاقی هسی در میزنی باید حداقل یه بفرماییدی بیا تویی چیزی بشنوی بعد بیای داخل؟
من:امیر بعدا هم میتونیم سر این جور مسائل حرف بزنیم
الان میخام باهات کاملا جدی حرف بزنم
امیر:وای ارزو خودتو گول نزن نمیتونی جدی باشی
و بعد زد زیر خنده
من:امیییییییر😡
خنده شو خورد و گفت:باشه ابجی.ولی الان ی قرار خیلی مهم دارم باید سریع برسم.برگشتم درمورد مسائل جدی هم حرف میزنیم😝
^کوفتی نثارش کردم و از اتاق اومدم بیرون و مامان صدام زد بیام ناهار
من:مامان بابا برای ناهار نمیاد؟
مامان:نه زنگ زد گفت که کارش زیاده ونمیاد
نشستم سرمیز امیر تند تند از پله ها اومد پایین ومامانم گف:پسرم بیا ناهارتو بخور بعد برو.بیرون
امیر با ببخشید دیرم شده ای رفت بیرون
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 اسم رمز دایی چاقه!
#قسمت_سیزدهم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1M
📚#ادبستان_کساء
💐هفتاد نکته تربیتی از حدیث شریف کساء
نکات تربیتی حدیث کساء
#قسمت_سیزدهم:
۱۸-احترام و بزرگداشت شوهر
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
914.1K
#جهادامیدآفرین
#قسمت_سیزدهم
فصل پنجم رها:
حل پایان مشکلات کشور:
واردات انبوه در دوران قاجار از انگلیس
تعطیلی کارخانه صنیع الدوله و..
چگونگی کاهش ارزش پول ایران در دوره قاجار
ادامه دارد....
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.9M
#قسمت_سیزدهم
#شبهات_زن_درنهج_البلاغه
💠علت قبول حکومت توسط امیرالمومنین علیه السلام
❌سقوط خواص
🗣مخاطب اما در این گونه جملات چه کسی بوده است؟
🎙ر.فنودی
ادامه دارد....
🔖 #لبیک_یا_خامنه_ای
🇮🇷 #مهارتورم #رشد_تولید
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.78M
#قسمت_سیزدهم
🔰 ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضتها
🔥خطر غفلت از قدرت دفاعی نهضتها
📚بیان نمونههایی از انقلابهایی که پس از پیروزی منجر به شکست شد.
🚀و حرکت امام خمینی رحمت الله علیه در تشکیل قوای دفاعی و بسیج عمومی
🎙ر.#فنودی
#غزه
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.62M
#قسمت_سیزدهم
#امت_واحده
🔰حضرت آقا از ویڑگی های دولت سیزدهم چه فرمودند؟
👌وتشکر از دولت سیزدهم چرا؟👏
❓سوال شخصی از امام صادق علیه السلام در مورد نحوه عملکرد امیرالمومنین در جنگ جمل واکتفا به حصر خانگی به جای اعدام
وپاسخ امام ونگاه به آینده☺️
🔭ضمن دریافت سوال هایی مشابه در زمان کنونی مانند محاکمه نکردن روحانی
📜و نکته مهم پیام به دانشجویان آمریکایی
🎙ر.فنودی
#سنصلی_فی_القدس
#الیوم_یوم_الانتقام
#جهاد_تبیین
#ایران_قوی_بااتحاد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار