eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق - 😍 😍# بازم آقای کرمی منو رسوندن سرکوچمون قرارشد فردا ساعت ۸ بریم دانشگاه برای جمع آوری وسایل بازم من با چادر راهی دانشگاه شدم سه روز کلاس نداشتیم این سه روز ما همش دانشگاه بودیم استاد مرعشی هم اومده بودن کمکمون ما هربار که مرتضی نگاه استاد میدید شدیدا عصبانی میشود درسامون شدیدا سنگین بود خونه هم بچه ها شدیدا مشغول بودن قرار بود عروسی سیدهادی ولادت آقاحضرت عباس بعدش عروسی نرجس سادات نیمه شعبان برگزار بشه امروز یکشنبه بود ما بااستاد مرعشی کلاس داشتیم استاد شدیدا به این حساس بودن که تو کلاس کسی گوشی دستش باشه برای همین همیشه گوشی همه رو سکوت بود از کلاس که دراومدم دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم ۱۷ تماس بی پاسخ از سیدهادی خیلی نگران شدم یعنی چی شده سریع شماره سیدهادی رو گرفتم با صدای بغض آلود جواب داد & الو سلام عمه کجابودی - سلام هادی جان چی شده عزیزم ؟ صدات چرا گرفته است & عمه 😭😭😭 رفیقم سیدحسین - هادی عمه فدات بشه سیدحسین چی شده ؟ & عمه سیدحسین شهید شده؟ تا دوساعت دیگه میارنش معراج الشهدا - یاامام حسین ... سیدمحسن میدونه & نه عمه به هیچکس نگفتم میام دنبالت بریم خونه سیدمحسن اونجاست بهش بگیم به عمه نرجس هم گفتم - باشه بیا نشستم روی پله پاهام بی حس شده بود قراربود عروسی برادرش بیاد وای خدایا این چه اومدنی هست آخه 😭😭😭😭 دست زهرا نشست سرشونه چی شده آجی چرا گریه میکنی - آجی زهرا سیدحسین حسینی برادرشوهر خواهرم نرجس یادته؟ از بچه های رشته فقه و حقوق با برادرت دوسته ۱ ماه پیش رفت سوریه == آره آجی چی شده مگه - زهرا شهیدشده 😭😭😭 == وای یاحسین مرتضی از اونور مادید سلام چی شده زهرا خانم موسوی چرا گریه میکنن ؟ == 😔😔😔😔داداش سیدحسین حسینی شهید شده •• وای نه... ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─        
بسم رب العشق 😍 😍# شهادت سیدحسین برای همه فامیل خیلی سخت بود اما برای سیدمحسن و سیدهادی بیشتر ازهمه سخت بود سیدمحسن که تنها برادرش ازدست داده بود سیدهادی هم رفیق همیشگیش را اونشب همه محارم و رفقای سیدحسین راهی معراج الشهدا شدن واقعا خیلی سخت بود عروسی بچه ها کلا کنسل شد اما سیدحسین تو وصیت نامه اش از هردوشون خواسته بود بعداز مراسم چهلم عروسیشون برگزار کنند اما بچه ها گفتن مهر ماه بااعیاد ولایت جشن عروسیشون میگیرن مراسم ختمش خیلی شلوغ بود بچه های دانشگاه و اساتید همه اومده بود استاد مرعشی و موسوی و صبوری وخیلی های دیگه اومده بودن سید حسین هم مثل خیلی دیگه از مدافعین حرم تاییدش رو حجاب و ولایت فقه بود مراسم چهلم حسین برابرشد با طرح ولایت دانشجویی خیلی دلم میخاست بدونم طرح ولایت چیه زهرا میگفت طرح ولایت یه دوره بصیرت افزایی - مذهبی هست اساتید کشوری میان برامون از ظهور حضرت حجت (ع) ، ولایت فقیه، شیعه لندنی و.....صحبت میکنند استاد رائفی پور، استاد قرائتی، حجت الاسلام محمدهاشمی، استادپارسا و دکترمتین از اساتید این دوره بودن دکتر رائفی پور برامون از ظهور حضرت مهدی صحبت میکردن وای خدایا 😭😭😭😭 چرا من انقدر در غفلت غرق بودم درمورد امام زمانم حجت الاسلام هاشمی از شیعه لندنی گفتن شیعه لندنی ساخته و پرداخته غرب بود و نمونه‌ بارزش هم داعش بود که میخاست شیعه جعفری را بد در نظرجهانیان بد جلوه بده استاد پارسا برامون از ولایت فقیه گفتن ایشان گفتن غرب شیعه مثل کبوتر توصیف کرده بالهای این کبوتر شهادت (عاشورا) و انتظار (ظهور) است سپر این کبوتر ولایت فقیه است الان تازه درک میکنم چرا نرجس سادات همیشه میگفت آقا ( رهبر) خیلی مظلومن واقعا خیلی بهره دینی از طرح ولایت بردم ❤️                 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─        
بسم رب العشق - 😍 😍 # نرگس سادات خانم که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومد معلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه نشست کنار علی و کارت گرفت سمتم زهرا: بفرما آقامرتضی اگه الان کارت عروسی خودش بود چیکار میخاستی بکنی برادرمن دستم بردم وسط موهام با ناراحتی گفتم : چیکارکنم آخه زهرا زهرا : چیکارکنی ؟ هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره + نگو خدانکنه :/ زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات خانم نیست زهرا: پس چیه؟ + میترسم میترسم نرگس سادات بین منو استاد مرعشی استاد مرعشی رو انتخاب کنه زهرا: استاد مرعشی؟🤔🤔 + یعنی تا حالا متوجه نگاه های استاد به نرگس سادات نشدی ؟؟! زهرا: نه یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟ + آره من مطمئنم 😔😔😔 زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه انقدر حرف دلت نزن تا دست تو دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه +چیکارکنم آخه خواهرمن زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت😒🚶‍♀ ❤️                    🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─     
بسم رب العشق - 😍 😍# نرگــــــس ســـادات# نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد استاد مرعشی دیدم صداش کردم - استاد برگشت سمتم •• بله بفرمایید - سلام استاد خسته نباشید •• ممنونم همچنین درخدمتونم خانم موسوی کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما حتما با مادربزرگوارتون تشریف بیارید به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید •• خانم موسوی ازدواج کردید؟😔😔 + 😳😳نه استاد کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش خودش وقت نداشت دادمن بیارم انگار خیلی خوشحال شد •• بله ممنونم خیلی زحمت کشید ان شاالله خوشبخت بشند - ممنونم به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود •• سلام بچه ها خسته نباشید یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم همهمه بچه ها بالا گرفت چی استاد استاد بازم نخبه ها •• ساکت خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد استاد خیلی ممنون خیلی زحمت کشیدید •• خواهش میکنم یاعلی از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه - سلامممممم براهالی خونه آقاجون : سلام بر شیطون خونه - آقاجون من شیطونم 😢😢 آقاجون : تو عشق بابایی نرگس خانم رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش آقاجون خیلی دوستون دارم آقاجون سرم بوسید و گفت سلامت باشی دخترم منم دوست دارم من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام آقاجون : برو بابا وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال - حاج بابا چای میخورید براتون بریزم آقاجون : زحمتت میشه بابا - نه آقاجون دوتا فنجون چای ☕️☕️ ریختم بردم تو حال آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای منم جزوشون اجازه میدید برم؟ آقاجون : آره بابا برو ❤️             🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─            
بسم رب العشق 😍 😍 # شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای غمناک ترین قسمت حضورمون تو‌ نیروگاه حضور درسایت شهید احمدی روشن روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم لب پل نشسته بودم زهرا و همسرش داشتن تو زاینده رود قایق سواری میکردن استاد مرعشی اومد با فاصله نیم متری کنارم نشست •• خانم موسوی میخاستم حرفمو بزنم یهو صدای آقا مرتضی مانع از ادامه حرف شد مرتضی : استاد میاید بریم قایق سواری استاد : گویا این خواهر و برادر نمیخان من حرف بزنم فعلا بااجازه - بفرمایید... اردو تموم شد ما برگشتیم خونه سه روز از عروسی بچه ها میگذره و هرکدوم رفتن سر خونه و زندگی خودشون امروز بعداز ظهر با استاد مرعشی کلاس داریم وارد کلاس شدیم استاد جلوتراز ما سرکلاس حاضرشده بودن تااومدم بشینم •• خانم موسوی لطفا بعداز کلاس تنها در کلاس بمونید باشما یه کار شخصی دارم - بله چشم استاد کلاس تموم شد همه بچه ها از کلاس خارج شدن منو استاد تو کلاس موندیم استاد رفتن سمت در کلاس ودر باز گذاشتن •• خانم موسوی حقیقتا این حرف خیلی وقته میخام بهتون بگم تو اردو هم که بارها نیت کردم بهتون بگم اما خانم کرمی و برادرشون مانع شدن - بله حق باشماست من الان در خدمتم بعداز ده دقیقه با تامل و خجالت گفت •• میخاستم اگه اجازه بدید با مادرم برای امر خیر مزاحمتون بشیم - استاد حقیقتا اصلا انتظار این حرف نداشتم 😳 اجازه بدید من فکر کنم •• بله حتما رفتم سلف تا زهرا خداحافظی کنم برم خونه باید با آقاجون مشورت کنم تا وارد سلف شدم زهرا اومد سمتم زهرا: استاد چیکارت داشت نرگس سادات! - ازم خواستگاری کرد زهرا : چییییییییی - إه چه خبرته سلف گذاشتی رو سرت زهرا : تو جوابت چیه ؟ - پسر خوبیه شاید جواب مثبت دادم زهرا: نرگس سادات توروخدا درست تصمیم بگیر تو کیسای مذهبی تر از استاد مرعشی هم داری 😨 - زهرا باز گنگ داری حرف میزنیا من برم خونه باید با آقاجونم حرف بزنم فعلا یاعلی ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─         
بسم رب العشق 😍 😍# وارد خونه شدم عزیزجون رفته بودن خونه همسایمون برای کمک به آش نذری رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی روم نمیشد به آقاجون بگم آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخوای به من بگی؟ - بله آقاجون میخوام یه چیزی بهتون بگم و باهاتون حرف بزنم آقاجون : باشه بابا بریم حیاط رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید ؟! آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه چی شده باباجان ؟! - آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید 😶 آقاجون - چشم بابا بگو چی شده ؟🧐 - حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد آقاجون : خب باباجان این اونهمه مقدمه چینی نمیخواست دخترم وقتی یه دختر بزرگ میشه هزارتا خواستگار داره 😊 توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده اما نرگس سادات تا نگفتی بله من پشتم اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی - آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم آقاجون : آره بابا برو ❤️               🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─          
بسم رب العشق - 😍 😍# وارد اتاقم شدم گوشیمو برداشتم شماره خانم قاجاری رو گرفتم تو دیدار از خانواده شهدا باهاشون آشناشدم مسئول جمع آوری آثار شهدای استان قزوین بود بعداز چندتا بوق جواب داد خانم قاجاری : الو سلام موسوی جان خوبی خواهر؟ - ممنونم شماخوبی ؟ پسر کوچولوتون خوبه ؟ خانم قاجاری : ممنون اونم خوبه جانم کاری داشتی عزیزم - خانم قاجاری من قصد دارم یک دو روز برم شلمچه کاروانی هست تو این مدت اعزام بشه خانم قاجاری : آره عزیزم ما خودمون فرداشب میریم یه دونه هم جای خالی داریم شهدا طلبیدنت - پس اسم منو بنویسید خانم قاجاری : باشه حتما - ممنونم یاعلی یاعلی رفتم تو پذیرایی - آقاجون فرداشب میرم شلمچه آقاجون : به سلامتی ان شاالله بهترین تصمیم رو بگیری - ان شاالله ساکم بستم و گذاشتم گوشه اتاقم صبح پاشدم رفتم دانشگاه تا از زهرا خداحافظی کنم به استاد مرعشی بگم فعلا سر کلاسش نمیرم استاد مرعشی تو سالن سایت هسته ای دیدم رفتم سمتشون استاد - سلام استاد خوب هستید •• ممنونم شما خوبید؟ - ممنون استاد یک هفته ای سرکلاستون نمیام •• چرا - میخام برم راهیان نور •• ان شاالله خیره التماس دعا - ان شاالله استجابت دعا رفتم دفتر بسیج - سلام زهرا زهرا: سلام خوبی ؟ -ممنون توخوبی؟ اومدم خداحافظی زهرا :کجا ان شاالله - دارم میرم راهیان نور تا به پیشنهاد خواستگاری استاد مرعشی فکرکنم زهرا : ان شاالله موفق باشی التماس دعا - استجابت دعا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ساعت ۱۰ شب راه افتادیم به سمت اهواز تقریبا ساعت ۱۲ ظهر رسیدیم مدرسه ای که محل اسکان بود زنگ زدم خونه گفتم رسیدم اونروز هیچ جا نرفتیم اما روز بعد راهی شلمچه شدیم کفشام ورودی شلمچه درآوردم و قدم به خاک مقدس شلمچه گذاشتم یه قسمت کاملا خالی از سکنه را انتخاب کردم اول دو رکعت نماز زیارت خوندم بعد نشستم رو خاک و شروع کردم به درد دل کردن شهدا من این چادر از شما دارم خودتون هم کمکم کنید درمورد ازدواج یه تصمیم عالی بگیرم یا شهید ململی تو منو تو مسیر عفت -حجاب قرار دادی خودتم کمکم کن تا تو امر ازدواج هم یه تصمیم عالی بگیرم بعداز روزاول رفتیم هویزه ، سوسنگرد و دهلاویه روزدوم صبح رفتیم طلائیه وای واقعا عجب طلای طلائیه بعدازظهر دوم منطقه فتح المبین و چاذبه فتح المبین خیلی منطقه سرسبزی بود اما وقتی نماز مغرب و عشا خوندیم به غربت منطقه پی بردم برنامه روز سوم خیلی خاص بود دیدار از مسجدجامع خرمشهر و جزایر مجنون شب سوم وقتی خواب دیدم تو شلمچه ام شهید ململی ویه سری از رزمنده ها دارن عزاداری میکنن منتظر موندم مراسم تموم بشه رفتم سمتش احوال پرسی کردیم بهم گفت خواهرموسوی به این بگو نه بهتر از اینو سرراهت میذارم مسافرت تموم شد و من تصمیم گرفتم جواب منفی بدم وارد دانشگاه شد استاد مرعشی پیدا کردم - استاد شرمنده جواب من منفی •• چرا - جریان خوابمو کاملش براش گفتم •• خانم موسوی پیش شهیدتون برای بنده خیلی دعا کنید ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─         
بسم رب العشق - 😍 😍# ماجرای خوابم رو به جز خودم؛ آقاجون و زهرا میدونن عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود 😳 خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده میشد 😃😃😃 دوروز از جواب منفی من به استاد مرعشی میگذره و ما امروز ۴ ساعت با ایشان کلاس داریم چقدر روبرو شدن با استاد برام سخته وارد ساختمان فیزیک شدم از دور دیدم بچه ها کنار هم جمع شدن رفتم سمت زهرا گفتم : چرا نرفتید سرکلاس زهرا: رو برد زدن کلاس های استاد مرعشی این هفته برگزار نمیشود - ای بابا پس بریم خونه زهرا: آره بریم تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشودیم یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استاد مرعشی گذشت وامروز کلاس تشکیل میشه سر کلاس منتظر حضور بودیم که پا به کلاس گذاشت ••سلام بچه ها خسته نباشید ممنون استاد شماهم خسته نباشید •• بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ارتون میخوام حلالم کنید صدای همهمه بچه ها بلندشد چرا استاد استاد مشکلی پیش اومده استاد ازما راضی نیستید •• ساکت چه خبرتونه کلاس رو گذاشتید رو سرتون هیچکدوم از حرفای شما صحیح نیست اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشما داشتم اما به یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صعنت شریف تهران یه استاد عالی میان اینجا باحرفای استاد چشمام خیس اشک شد رو گونه هام ریخت خودم مقصر رفتن استاد میدونستم استاد که حالم رو دیدن گفتن خانم موسوی میخاید برید بیرون حال و هواتون عوض بشه بیاید بعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدید به برادرزادتون سیدهادی - بله چشم کلاس تموم شد منو استاد تو کلاس بودیم •• اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکنند - اشکال نداره •• خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید ازتون حلالم کنید ان شاالله موفق و موید باشید یاعلی ترم سوم دانشگاه هم تموم شد سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه ی اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد گویا برنامه ای مهمی در پیش بود حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم مسئول کل بسیج دانشجویی استان قزوین مسئول جلسه بودن بسم الله الرحمن الرحیم پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود : +ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهرموسوی هستن اتفاقا نظربنده رو ایشان بود آیا همه موافقند همه موافقت کردند قرارشد دیگه سایر برنامه رو خودمون انجام بدیم سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم که آقا مرتضی صدام کرد خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم - بله بفرمایید ... ❤️                 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─       
بسم رب العشق - 😍 😍# - من در خدمتم آقای کرمی + میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟ - بله بفرمایید بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه + بریم پیش شهدای گمنام ؟ - بله طوری کنار شهدا نشستیم سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش + خانم موسوی من - شما چی + میخاستم اجازه بدید مادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر - آقای کرمی اجازه بدید من فکرام بکنم با پدرم مشورت کنم + بله حتما اما تاچه زمانی - آخرتابستان مرتضی با صدای بزور درمیومد و سراسراز شرم بود گفت خانم موسوی زیاد نیست -اجازه بدید فکرکنم بااجازتون یاعلی + یاعلی وارد خونه شدم هیچکس خونه نبود با خودم إه عزیز و آقاجون کجا رفتن 🤔🤔 شماره آقاجون گرفتم سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید ؟🙈🙈 آقاجون :سلام باباجان با مادرت اومدیم یه سر به پدر و مادرمون بزنیم داریم میایم خونه گوشی قطع کردم آقاجون اینا رفته بودن بهشت زهرا صدای زنگ در بلند شد بعد از خوردن ناهار رفتم سمت آقاجون گفتم -بوبویی بریم مزارشهدا آقاجون گفت خدا به خیر کنه چی باز میخواد بگه رفتیم مزارشهدا خیلی خجالت میکشیدم موضوع خواستگاری آقا کرمی بگم آقاجون : نرگس بابا من منتظرم دخترم بگی -خیلی خجالت میکشم آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده -🙈🙈🙈پسر حاج کمیل آقاجون: خوب به سلامتی تو چی گفتی ؟ -😊😊😊😊لپهام قرمز شد و سرم انداختم پایین مبارکت باشه بابا یهو هول شدم و گفتم نه آخر تابستان میخوام جواب بدم یهو گفتم خاک بر سرم 😱😱😱😓😓 آقاجون گفت خندید گفت باشه وروجک بابا بچه ها شدیدا مشغول کارهای مربوط به جشن بودن تو آمفی تائتر همه جمع بودیم بچه ها داشتن تمرین تائتری درمورد مدافع حجاب میکردن منو زهراهم داشتیم درمورد دکور صحنه صحبت میکردیم با صدای مرتضی و آقای صبوری همگی دست از کار کشیدیم √ سلامممممم خدمت تمامی بسیجان امام خامنه ای همه با لبخند جوابش دادیم + خانم موسوی یه سوپرایز براتون دارم - برای من ؟ + بله - خوب چی هست + بچه ها همه بیاید همه بچه ها دورم جمع شدن فقط همتون آرامشتون حفظ کنید مخصوصا خانم موسوی بسم تعالی دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی از جریان محجبه شدن شما باخبرشدم به داشتن فرزند نخبه و باایمانی چون شما افتخار میکنم و برای حضرتعالی توفیقات روز افزون را از خداوندمتعال و بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا خواستارم سیدعلی حسینی خامنه ای خانم موسوی حضرت آقا همراه نامه ی هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون و یه قواره چادرمشکی و یه انگشتر سکوت تمام آمفی تائتر فرا گرفته بود اشکام همینطوری میرخت با لکنت زبان و صدای لرزان گفتم - واق ..عا ای ..ن نا....مه برا.... من....ه + بله - 😭😭😭😭😭 یک ساعتی گذشت یه ذره از شوک نامه و هدیه در اومدم اما صدام به شدت بغض آلود رفتم سمت مرتضی با صدای گرفته - آقای کرمی چطوری شده حضرت آقا از جریان محجبه شدنم باخبر هستن؟ من اصلا نمیتونم باور کنم +خانم موسوی حضرت آقا بیشتر از چیزی من و شما فکرش میکنیم حواسشون به کشور هست همین الان ببینید بزرگترین کشورهای جنگ درگیر داعش هستن ولی ما تو کشورمون امنیت کامله با اونکه همسایهای نزدیک ما همه تو آتش جنگ با داعش هستن این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم اما مسئله حجاب شما چند هفته پیش بنده و سایر دوستان توفیق زیارت حضرت آقا داشتیم اونجا مطرح شد بعداز ماجرای حضرت آقا احترامم تو دانشگاه دوچندان شده بود ۱۰روز مونده بود به آخر تابستان تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکر کردم میخوام فردا بهش جواب مثبت بدم به نظرم میتونم تو سراسر زندگی بهش تکیه کنم ❤️              🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─           
بسم رب العشق - 😍 😍# ساعت ۷ باید دانشگاه باشم قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم کیفم برداشتم اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم و گفت کیفت بده عمو ببینه گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب شروع کردم به کشیدن کیفم از دست من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد انگار فرشته نجاتمو دیدم داد زدم - کـــــــــمــــــــک مرتضی سریع رسید دزده در برابر مرتضی جوجه بود وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد - وای خاک تو سرم آقای کرمی چی شد داره از دستتون خون میاد باید بریم بیمارستان + آروم باشید چیزی نشده - توروخدا سواربشید داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم دستم بردم سمت داشبورد شال درآوردم یه دقیقه ماشین پارک کردم - دستون بدید اینو ببندم بهش دستش بستم چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد رسیدیم بیمارستان پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟ چه نسبتی باهم دارید؟ داشت دست مرتضی بخیه میزد گفتم نامزدمه با دزد کیفم درگیرشد گوشی مرتضی دست من بود گوشی مرتضی زنگ خورد شماره زهرا بود جواب دادم - الو سلام زهرا * نرگس سادات توی - آره * گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه - بیاید بیمارستان..... * باشه الان میایم پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد برو صندوق حساب کن یه آبمیوه برای خودت بخر معلومه خیلی دوسش داری رنگ به روت نمونده - باشه ممنون 😅😅 با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن اما من ازش خجالت میکشیدم چرا گفتم نامزدمه حرف پرستارم شنیده اونروز کار کنسل شد ❤️                    🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─     
بسم رب العشق - 😍 😍# قرارشد آقای صبوری بره ماشین آقا مرتضی رو ببره خونشون منم زهرا و آقا مرتضی بردم خونشون رسوندم رسیدم خونه تا واردشدم عزیزجون منو دید هول کرد گفت: خاک توسرم نرگس کجا بودی😨😱 چرا آستین چادرت پاره شده ؟ چرا شلوارت خونیه ؟ چه بلای سرت اومده همه چیز رو برای عزیزجون و آقاجون تعریف کردم آقاجون : خداشکر آقامرتضی رسیده و اگرنه معلوم نبود چی میشد باباجان تایم رفتنتون رو تغییر بدید - آره تغییر میدیم عزیزجون : حاج آقا شما پاشو یه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگو شب یه سر میریم دیدنش آقاجون : باشه چشم حاج خانم رفتم تو اتاق از زهرا یه پیام داشتم پیامو باز کردم نرگس سادات آجی از فردا ساعت ۱۰ بیا دانشگاه - باشه چشم خواهری زهرا : شب میاید خونه ما ؟!!😃 - آره زهرا : برو استراحت خیلی ترسیدی امروز عزیزجون : نرگس دخترم بده چادرت رو بندازم بیرون از امروز به بعد چادرمهندسی تو سر کن - باشه شام خوردیم به سمت خونه آقا مرتضی اینا حرکت کردیم پدرم سرراه براش چندتا آبمیوه خرید چشمای آقا مرتضی خیلی خوشحال بود یه ساعتی نشستیم بعد اومدیم خونه ساعت ۹ صبح بود چادر مدل مهندسی از داخل کمد برداشتم لباسام پوشیدم به سمت دانشگاه راه افتادم رسیدم دانشگاه اومدم برم سمت بسیج دانشگاه که صدای آقا مرتضی مانع از ادامه حرکتم شد + خانم موسوی برگشتم سمتش - سلام آقای کرمی بابت دیروز واقعا شرمندم + دشمنتون شرمنده وظیفه ام بود - ممنونم + خانم موسوی دیروز یه حرفی تو بیمارستان زدید منظورتون این بود که پاسختون مثبته ؟🙂 سرم انداختم پایین -آقای کرمی من خیلی کاردارم با اجازتون + میگم مادرم امشب با حاج خانم تماس بگیرن 😶 رفتم سمت بسیج دانشجویی برنامه انجام دادیم وتا ساعت ۶ غروب طول کشید رسیدم خونه عزیزجون: سلام دخترگلم - سلام عزیزجون خسته نباشید عزیزجون: برو لباستو عوض کن بیا باهات حرف دارم - بفرمایید من درخدمتم عزیزجون : نرگس سادات امروز همسر حاج کمیل زنگ زده بودن اینجا - خوب به سلامتی عزیزجون: زنگ زده بود تو برای آقامرتضی خواستگاری کنه نظرتو چیه نرگس سادات ؟ - عزیز من درس دارم عزیزجون : مادر فدای شرم و حیات بشه پس مبارکه 😍 ❤️                 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─        
بسم رب العشق - 😍 😍# قراره ساعت ۶ غروب آقا مرتضی اینا بیان خونمون یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب روسریم مدل لبنانی سرم کردم چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی عزیزجون : مادر فدات بشه ک مثل فرشته ها شدی ساعت ۶ بود صدای زنگ در بلند شد آقاجون در بازکرد سلام حاج کمیل خوش اومدی همه نشسته بودند عزیزجون: نرگس دخترم چای بیار اول به حاج کمیل و خانمش گرفتم بعد مامان و بابام زهرا به آقا مرتضی رسیدم یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود حاج کمیل : حاجی اگه اجازه میدید این دوتا جوان برن حرفاشون رو باهم بزنن بابا: حاجی صاحب اختیاری نرگس بابا با آقامرتضی برید حیاط حرفاتون رو بزنید جلوتر از مرتضی رفتم تو‌حیاط +چه حیاط خوشگلی دارید - ممنونم + خانم موسوی اینا ادعا نیست خودتون ۳ ترم بامن هم دانشگاهید زندگیم فدای حضرت علی و بچه هاشون هست از لحاظ مالی هم خودتون میدونید که مشکلی ندارم خداروشکر یه ۴۵ دقیقه حرف زدیم وارد اتاق شدیم مادر مرتضی : دخترم دهنمون شیرین کنیم - هرچی آقاجونم بگن آقاجون : مبارک باشه حاج کمیل : حاجی محرمشون کنیم تا عقد تو محیط دانشگاه راحت باشند آقاجون : بله ان شاالله آزمایشهاشون انجام بدن و بعد تا عقدشون ببینیم چه تاریخی بهتر هست ❤️                  🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─       
بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضی اینا که رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس مس بود باز کردم از طرف زهرا بود زنداداش جونم داداشم میگه فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه - چشم خواهرشوهر جان از خواب بیدارشدم - مامان مامان من کدوم مانتو و روسریم بپوشم عزیزجون : الان میام کمکت چی شده نرگس جان - مامان الان میان من چـــــــــــی بپوشم عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی با ساق دست سفید و روسری سفید داشتم حاضر میشدم صدای زنگ دراومد عزیزجون : پسرم بیاید بالا + ممنونم مادرجان به نرگس خانم میگید بیان یهو رفتم بیرون باخجالت گفتم من حاضرم قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان آزمایش دادیم گفتن فردا جواب حاضره قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه خیلی استرس داشتم گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم شماره زهرا نمایان شد . - جانم زهرا √ حاضرباش میایم دنبالت - باشه وارد پاساژ شدیم زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم + نرگس خانم اگه از حلقه ای خوشتون اومد حتما بگید - بریم داخل دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم داشتم از مغازه میومدم بیرون که مرتضی صدام کرد + نرگس خانم یه لحظه بیا این انگشتر زمرد ببین انگشتر گرفت سمتم قشنگه خانم ؟ - بله قشنگه + مبارکت باشه -آخه این خیلی گرون آقای کرمی +نرگس خانم دیگه از بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان دیگه اون طوری صدام نکن -چشم اما این گرونه 😥😥😥🙈🙈 + نه نیست مبارکت باشه ❤️                  🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─       
بسم رب العشق - 😍 😍# چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه تا روزجشن حجاب خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه همه مهمونا تو پذیرایی بودن منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده عزیز مادر این چادر سرت کن مرتضی بیرون منتظره - چشم مادرجون چادرم سر کردم چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود دو صندلی کنار بود یه سفره عقد روبرمون یه طرف قرآن من گرفته بودم یه طرفش مرتضی عاقد واردشد شروع کرد به خوندن خطبه عقد منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره عاقد: عروس خانم دوشیزه محترم مکرمه خانم سیدنرگس موسوی آیا وکیلم شما عقدموقت به مدت ۲۵ روز به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟ زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟ زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره عاقد: به سلامتی برای بار آخر آیا وکیلم - با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله عاقد : به پای هم پیر بشید آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟ + بله عاقد مبارک باشه ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─         
بسم رب العشق - 😍 😍# مادرجون: پسرم انگشتر حلقه رو دست عروست کن مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد + مبارکت باشه خانم گل - ممنونم آقا مبارک شماهم باشه و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن هدایا تمام شد مرتضی آروم زیر گوشم گفت : ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن بریم امامزاده حسین و مزارشهدا - چشم چادرم رو تعویض کردم سوارماشین شدیم دست تو دست هم وارد مزارشهداشدیم باهم سرمزار چندتا شهید رفتم - مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم ) + جانم ساداتم - بریم سرمزار شهید ململی + بریم خانم گل حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم بعد رفتیم خونه تو خونه پدرم اعلام کردن بچه ها تصمیم گرفتن عقدشون تو دانشگاه به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن همه رفته بودن فقط خودمون بودیم مادرجون اینا بلندشدن برن - خیلی خسته شدی آقا + نه عزیزم فردا میام دنبالت بریم دانشگاه دوست دارم قشنگم سرم انداختم‌ پایین +حرف من جواب نداشت خانم گل - منم دوست دارم ☺️ ❤️              🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─           
بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم که هم شیک باشه هم جلف نباشه چون‌مرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود رو گوشیم میس انداخت با هیجان از خونه خارج شدم از ماشین پیداشد اومد سمتم یه شاخه گل رز قرمز 🌹 گرفت سمتم + برای سادات قشنگم - ممنون چرا زحمت کشیدی ☺️☺️ به سمت دانشگاه حرکت کردیم سرراهمون دوتا جعبه شیرینی 🍰🍰 خریدیم - آقا اول این بریم این شیرینی بین بچه ها پخش کنیم بعدش بریم واحدفرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنم + باشه چشم وارد آمفی تائتر شدیم باهم که وارد شدیم صدای جیغ و کف و سوت بچه ها بلند شد همه شون میزدن رو‌سن آمفی تائتر شیرینی شیرینی شیرینی منو مرتضی 😍😍😍😂😂😂 همهمه بچه ها آقای کرمی هم قاطی مرغا شد اخوی از همین روز اول بابا شروع نمیکردی زی زی بودن + 😂😂😂 شیرینی پخش کردیم داشتم با یکی از خواهران حرف میزدیم + سادات جان یه لحظه - جانم آقا + بریم واحد فرهنگی مشخصاتمون تو سیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم -باشه باهم رفتیم واحد فرهنگی مسئول واحدفرهنگی یه آقای حدود ۵۵-۶۰ ساله بود به اسم آقای مددی +سلام آقای مددی آقای مددی : سلام پسرم مبارکتون باشه دوتا از بهترین بچه های دانشگاهمون باهم ازدواج کردن + ممنونم شمالطف دارید تایم ناهار بود داشتیم وارد آمفی تائتر میشدیم مرتضی گفت نرگس جان ناهار بریم بیرون این حرف مرتضی برابرشد با لحظه ی ورود من به سالن جانشین فرمانده برادران : کجا ان شاالله فرمانده امروز باید برای همه ما ناهار بخری - 🙄🙄🙄☺️☺️☺️ای بابا آقای اصغری ورشکسته میشیما آقای اصغری: نترسید خواهرموسوی ۳ روز مونده به جشن حجاب یا عقدمون مونده بود ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─          
بسم رب العشق - 😍 😍# از مرتضی خواستم چفیه ای که چندسال پیش از آقا یادگاری گرفته بود بندازه گردنش خودمم اون چفیه که آقا با نامه فرستاده بودن بعنوان روسری سرم کردم فاطمه و زهرا خواهرای آقامرتضی تو‌حسینه منتظر بودن سخنرانیم تموم شد برم چادر عقدمو سر کنم برنامه با تلاوت چند آیه از سوره نور شروع شد بعدپخش سرودملی مجری شروع کرد به صحبت بسم الله الرحمن الرحیم امروز دورهم جمع شدیم تا از بانوی محجبه و نخبه دانشگاهمون تقدیرکنیم با گفتن این حرف مرتضی دستم فشار داد گفت بهت افتخارمیکنم ساداتم تئاتر و سرود برگزار شد مجری: دعوت میکنم از مهمان ویژه برنامه مون خواهربسیجی سرکارخانم نرگس سادات موسوی با یه صلوات ایشان دعوت کنید تشریف بیارن بالا -بسم الله الرحمن الرحیم ای زن از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است... سلام خدمت همه بزرگواران امروز که تو این جایگاه قرارگرفتم تااز عشقم به والاترین پوشش جهان چادر بگم ... خواهرای عزیزم یه روزی حتی فکرشم نمیکردم عاشق چادربشم اما باعنایت شهدا همه چیز بدست آوردم بعدازشهدا باید از خواهری تشکر کنم که منو تو این راه قرارداد خانم زهرا کرمی من امروز از عنایت شهدا علاوه بر نخبه بودن محجبه هم هستم امیدوارم یک روزی تمام بانوان سرزمینم حجاب فاطمی برسر بذارند 😍 ممنونم که به حرفام گوش دادید 😇 مجری : خواهر موسوی خیلی ممنونم ازتون بایه صلوات محمدی بدرقه شون کنید اما حالا یه برنامه خیــــــــــــلی ویژه داریم ❤️                  🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─      
بسم رب العشق - 😍 😍# از مرتضی خواستم چفیه ای که چندسال پیش از آقا یادگاری گرفته بود بندازه گردنش خودمم اون چفیه که آقا با نامه فرستاده بودن بعنوان روسری سرم کردم فاطمه و زهرا خواهرای آقامرتضی تو‌حسینه منتظر بودن سخنرانیم تموم شد برم چادر عقدمو سر کنم برنامه با تلاوت چند آیه از سوره نور شروع شد بعدپخش سرودملی مجری شروع کرد به صحبت بسم الله الرحمن الرحیم امروز دورهم جمع شدیم تا از بانوی محجبه و نخبه دانشگاهمون تقدیرکنیم با گفتن این حرف مرتضی دستم فشار داد گفت بهت افتخارمیکنم ساداتم تئاتر و سرود برگزار شد مجری: دعوت میکنم از مهمان ویژه برنامه مون خواهربسیجی سرکارخانم نرگس سادات موسوی با یه صلوات ایشان دعوت کنید تشریف بیارن بالا -بسم الله الرحمن الرحیم ای زن از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است... سلام خدمت همه بزرگواران امروز که تو این جایگاه قرارگرفتم تااز عشقم به والاترین پوشش جهان چادر بگم ... خواهرای عزیزم یه روزی حتی فکرشم نمیکردم عاشق چادربشم اما باعنایت شهدا همه چیز بدست آوردم بعدازشهدا باید از خواهری تشکر کنم که منو تو این راه قرارداد خانم زهرا کرمی من امروز از عنایت شهدا علاوه بر نخبه بودن محجبه هم هستم امیدوارم یک روزی تمام بانوان سرزمینم حجاب فاطمی برسر بذارند 😍 ممنونم که به حرفام گوش دادید 😇 مجری : خواهر موسوی خیلی ممنونم ازتون بایه صلوات محمدی بدرقه شون کنید اما حالا یه برنامه خیــــــــــــلی ویژه داریم ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─      
بسم رب العشق - 😍 😍 # مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم تا سن برای برنامه ویژه مون حاضر بشه پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشد بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن عاقدهم اومدن بالا مرتضی تو اتاق بود منو که با چفیه دید گفت : چه خوشگل شدی ساداتم - میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه عقد موقتمون تموم میشه بهت نامحرم میشم😉 + ساداتم چه شیطون شده بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی مجری اومدگفت : بچه ها بیاید بشینین بعد پرده ها رو جمع کنیم رفتیم بالا به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود پرده ها که جمع شد همه حاضرین تو سالن جیغ ،دست،سوت زدن مجری : اینم برنامه ویژه مون به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید ساعت نشون مرتضی دادم - ۳ دقیقه تموم شد +۲ دقیقه یعنی مونده عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : سرکارخانم نرگس سادات موسوی آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی یک دست آینه و شمعدان و یک سفر کربلای معلی عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟ - با اجازه از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله 😇 عاقد : به میمنت و مبارکی آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟ + بله تا بله گفتم دخترا هلهله کردن پسرا سوت میزدن مبارکتون باشه + هول! بار اول بله گفتی 😂😂 - خودتی گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود 😅 مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد خب آقای داماد مبارک باشه الان با عروس خانم کجا میرید + مزارشهدای گمنام دانشگاه باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد ☺️ دوهفته از شروع ترم میگذره تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم میرفتیم خونشون گوشیم زنگ خورد فاطمه صالحی بود بچه تهران بود اما دانشجوی دانشگاه ما از بچه های بسیج گوشی جواب دادم - الو سلام فاطمه جان خوبی؟ - مبارکت باشه ان شاالله به پای هم پیر بشید - واقعا چه جای قشنگی 😍 من تا حالا نرفتم خوش به سعادتتون رفتی دعا کن منم یه بار برم حسرت به دل نمونم - بزرگیتو میرسونم - یاعلی خداحافظ ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─      
‌ بسم رب العشق - 😍 😍# مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا + نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر - دوستم بود + متوجه شدم اما کجا خیلی دوست داری بری؟ - کهف الشهدای تهران میترسم حسرت به دل بمونم + نرگس 😡😡😡 تو‌کهف الشهدا دوست داری بری به من نگفته بودی؟ - روم نشد + خانم گلم عزیزم من و شما الان ازهمه بهم نزدیکتریم هروقت چیزی خواستی بگو‌ یا میتونم همون موقع انجام میدم برات یانه میمونه برای بعد اما نذار حرف تودلت بمونه - باشه چشم من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا + امشب میام خونتون با حاج باباحرف میزنم فردا پس فردا بریم - آخجون 👏👏👏 + اوج هیجانت با آخجون خالی میکنی یعنی ؟ - پس چیکارکنم 🤔🤔 + تشکرات همسری - یعنی چی؟ دیدم لپشو آورد جلو گفت تشکر کن منم هنگ موندم از خجالت داشتم آب میشدم +نرگس تا تشکر نکنی نمیریما هیچی نگفتم نیم ساعت گذشته بود اما مرتضی نمیرفت - آقا دیرشدا مادرجون نگران میشن + تشکر کن بریم لب به دندون گرفتم خیلی سریع و کوتاه تشکر کردم صدای خنده اش فضای ماشین رو برداشت کی فکرش رو میکنه پسر محجوب و سر به زیر دانشگاه انقدر شیطون باشه 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─        
بسم رب العشق - 😍 😍# تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم که گوشیم لرزید قفلش رو باز کردم دیدم مرتضی است +سلام خانم گل زنگ زدم خونه مادرجون گفت حاج بابا نیستن برای شب هماهنگ کردم بیام با حاج بابا حرف بزنم جوابش رو دادم : ممنون دستت درد نکنه شام منتظریم + باشه چشم فقط تو حرفی نزن بذار خودم میگم - چشم + دوستت دارم ساداتم - منم دوستت دارم آقای شب میبینمت یاعلی یاعلی عزیزجون صدام کرد نرگس مادر بیا کارت دارم - جانم عزیزجون عزیزجون : آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره - خب بیاد مگه مرتضی لوله خرخره است مامان عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده - مامان ۱ ماه عقد کردیما کدوم دعوا حتما یه کاری داره دیگه عزیزجون: گفتم شام بیاد پس من برم حاضر ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم مرتضی داره میاد اینجا گفت با شما کار داره ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد بدوبدو رفتم سمت آیفون من باز میکنم عزیزجون : مادر آروم از پله ها با دو رفتم پایین درکوچه باز کردم - سلام آقایی خوش اومدی + ممنون خانم گل این گل 🌹مال شماست - مرسی بریم بالا + سلام مادرجان خوب هستین؟ عزیز: ممنون پسرم بیا داخل + حاج بابا هستن؟ عزیز: آره پسرم بیا داخل شام خوردیم + حاج بابا میخواستم اجازه نرگس سادات رو بگیرم دو روز باهم بریم تهران حاج بابا : پسرم اجازه نمیخواد زنته باباجان هرجا میخاد برید صاحب اختیارید + ممنون شما بزرگوارید پس ما فردا صبح راه میفتیم اگه اجازه میدید امشب نرگس رو ببرم خونمون صبح از همونجا راه بیفتیم حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو با شوهرت برو صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام خمینی هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم مرتضی تو راه گفت ناهار بریم دربند - کجاست من تاحالا نرفتم + 😂😂😂یه جایی گردشی بعدش میرم موزه عبرت - اونجا کجاست ؟ + یه زندان که برای دوران شاهه کمیته ضد خرابکاری خیلی ازشهدا و سران کشور تو اون زندان شنکجه شدن - واقعا؟ + آره حالا میریم خودت میبنی تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کیشد وای پس گذشت سالها هنوز هنوز زندان بوی خون میداد شب رفتیم هتل صبح ب سمت کهف الشهدا رفتیم 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
- 😍 😍# - مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟ + ساداتم انقدر بی تابی صبرکن خانم گل خودت میبینی کهف الشهدا تو منطقه ولنجک تهران بود تا یه منطقه ای کهف الشهدا با ماشین رفتیم اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن به مزارشهدا نگاه کردم - مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه شهید مجید ابوطالبی ماجراش چیه ؟ + خانم گلم چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش آدرس مزارش رو به مادرش میده پیگیری ها که انجام میشه میبینند واقعا درسته بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن . . من دو کوهه را ندیده ام عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام روی خاک های معطر طلائیه راه نرفته ام من فکه را ندیده ام داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام . اما تا دلتان بخواهد رفته ام و در کتاب ها خوانده ام شنیده ام ک حال و هوای فکه وطلائیه دارد . دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه .. بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را . کاش شهدا بخرند این دل خسته را . 😢😭 . دوای درد مرا هیچکس نمیداند .. فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا .. تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم نماز ظهر خوندیم با صدای گرفته گفتم : آقا + جانم -میشه بریم مزارشهدا بعد بریم قزوین + آره حتما عزیزم فقط شهید خاصی مدنظرته - آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی ❤️                    🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─    
بسم رب العشق - 😍 😍# - مرتضی تو شهید علی خلیلی رو چقدر میشناسی + خیلی اطلاعات درموردش ندارم فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره خودت چه چیزی ازش میدونی؟ - یه ذره بیشتر از تو + إه بگو برام خوب - من از زبان سایرین شنیدم نمیدونم درسته یانه + حالا اشکال نداره بگو - گویا شب نیمه شعبان داشته چندتا از بچه ها که سنشون پایین بوده تا یه مسیری همراهی میکرده که صدای جیغ یه خانمی توجه اش جلب میکنه میره جلو مانع بشه که خودش به شدت مجروح میشه + خب بقیه اش - بعد از جانبازیش خیلی ها بهش زخم زبان میزنن که به توچه مگه تو مسئول بودی خودت رو دخالت دادی ؟!🙊 شهید هم یه نامه به حضرت آقا مینوسه و تمام ماجرای جانبازیش رو میگه + حضرت آقا پاسخ نامه رو میدن ؟ - بله داده بودن + نرگس جان لب تاپ رو از صندلی عقب بیار یه سرچ تو گوگل می کنی؟ نامه شهید علی خلیلی و رهبر معظم انقلاب بعد برام بخونش - باشه الان لب تاپ میارم رمز لب تاپ چنده ؟ + سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی - 😍😍😍 +خب بسم الله بخون ببینم متن نامه ای شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب سلام نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب ۱۵ روز قبل از شهادت اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند… من نگران مسائل خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند . میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید… یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید:امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است. آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف ونهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟ یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟ رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید. آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد. ❤️                    🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─    
بسم رب العشق - 😍 😍# رسیدیم بهشت زهرا ماشین تو پارکینگ پارک کردیم سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم با دوتا شاخه گل رز قرمز 🌹🌹 رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی در گلاب باز کردم + نرگس سادات خانم گل لطفا شما گلاب بریز من مزار میشورم یه وقتی نامحرمی میاد شایسته نیست - چشم آقای مرتضی جان +جانم تو کهف الشهدا تو برام از شهدای اونجا شعر خوندی اینجا من برات شعر بخونم ؟ - آره عزیزم حتما «به‌هوش باش و از این دست دوستی بگذر  به‌هوش باش که از پشت می‌زند خنجر   به‌هوش باش مبادا که سحرمان بکنند  عجوزه‌های هوس، مطربان خُنیاگر   چنان مکن که کَسان را خیال بردارد  که بازهم شده این خانه بی‌در و پیکر   بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا  به‌قصد مصلحت دین مصطفی کافر   به این خیال که مرصاد تیر آخر بود  مباد این که بنشینیم گوشه سنگر   که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم  چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر   بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد  در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر   بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست  شهید امر به معروف و نهی از منکر   چنین شود که کسی را به آسمان ببرند  چنین شود که بگوید به فاطمه مادر   قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد  که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر   زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند  زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟   چه شاعرانه خداوند آفریده تو را  تو را به‌کوری چشمان آن هو الابتر   خدا به خواجه لولاک داده بود ای‌کاش  هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر   چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی  تو را به دست خدا می‌سپرد پیغمبر   علیست دست خدا و علیست نفس نبی  علی قیام و قیامت علی علی محشر   نفس‌نفس کلماتم دوباره مست شدند  همین که قافیه این قصیده شد حیدر   عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب  نشسته‌اند دو دریا کنار یکدیگر   شکوهِ عاطفه‌ات پیرهن به سائل داد  چنان‌که همسر تو در رکوع انگشتر   همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست  چنان‌که وصله چادر برای تو زیور   یهودیانِ مسلمان ندیده‌اند آری  از این سیاهیِ چادر دلیل روشن‌تر   حجاب روی زمین طفل بی‌پناهی بود  تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر   میان کوچه که افتاد دشمنت از پا  در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر   میان آتشی از کینه، پایمردی تو  نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر   کنون به تیرگی ابرها خبر برسد ‏که زیر سایه آن چادر است این کشور   رسیده است قصیده به بیت حسن ختام  امید فاطمه از راه می‌رسد آخر + خیلی قشنگ بود خانم گل نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم - بریم آقایی ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─         
بسم رب العشق - 😍 😍# - مرتضی + جانم - چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه + نرگس تو اینو میگی علی آقا شهید شده از مقام اخروی برخود دار شده اما من تو رفقام دیدم یه دختر با بی حجابش باعث شده اون پسر کلا جهنمی شده - وای خدا + نرگس میدونی چرا عاشقت شدم ؟ - 😍😍😍چرا + چون تنها دختری بودی که با اینکه مانتویی بودی عفیف و محجبه بودی نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم برای همین خاستم برای من بشی - مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت سرراهم واقعا هم ازش ممنونم + نرگس جان یادت باشه از اینجا بریم کتاب سلام برابراهیم هم برات بخرم - درموردچیه ؟ + درمورد شهید ابراهیم هادی - من چیز زیادی درموردش نمیدونم + خودم برات توضیح میدم درموردش خیلی شخصیت بزرگی بوده یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی - باشه دستت دردنکنه مرتضی جان ❤️                  🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─