#اطلاعنگاشت
♦️فرصت #بازگشت به خدا
🔺️ بهمناسبت فرارسیدن شبهای قدر
مروری بر توصیههای معنوی حضرت آیتالله خامنهای برای استفاده از فرصت #شبهایقدر.
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
📎 #ماه_رمضان #شب_قدر
🔖 #مهار_تورم_رشد_تولید
🔖 #ثامن #جهاد_تبیین
🔖 #لیلهقدر
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
16.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
#نماهنگ
🔺️جهاد تا شهادت
تو گویی هنوز فریاد #امیرالمؤمنین_علیعلیهالسلام در پهنهی جاودان تاریخ طنین انداز است: که کجایند آن قومی که به سوی پیکار با دشمن برانگیخته شدند و از سر ولع و شیدایی و اشتیاق اجابت کردند.
✍️شهید سیدمرتضی آوینی
🍃✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #مولا_در_محراب
🔖 #امیرالمومنین
🇮🇷 #مهارتورم، #رشدتولید
🖇 #روشنگری #ثامن
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
[ 🌠 #عکس_نوشت ]
📆| #روزشمار
💠 دعای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان
♦️بسم الله الرحمن الرحیم
🔺️اللهمّ وفّرْ فیهِ حَظّی من بَرَکاتِهِ وسَهّلْ سَبیلی الى خَیْراتِهِ ولا تَحْرِمْنی قَبولَ حَسَناتِهِ یا هادیاً الى الحَقّ المُبین.
🔺️خدایا زیاد بگردان در آن بهره مرا از برکاتش وآسان کن راه مرا به سوى خیرهایش و محروم نکن ما را از پذیرفتن نیکى هایش اى راهنماى به سوى حـق آشکار
🌙 #ماه_امید #رمضان_مهدوی
📎 #رمضان #ماه_رمضان #روزه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
[📖 #تفسیر_صوتی_قرآن ]
🔺️ مقام معظم رهبری :
💢 #تلاوت را باید با #تدبّر انجام داد.
۱۴۰۲/۰۱/۰۳
هر #روز_تفسیر_یک_آیه قرآن را بشنوید
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #هر_روز_یک_آیه
🔖 #قرائتی_تفسیر
🔖 #تلاوت_تدبر_قرآن
📎 #ماه_رمضان #روزه
🔖 #مهار_تورم_رشد_تولید
🔖 #ثامن #جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥#کلیپ_نوشت (۱)
🔺️امام خامنه ای:
🔺️ دو نکته اصلی به مسئولین که در درجه اول مهار تورم و کاهش آن است و مسئله بعدی این است که باید مسئله تولید را افرایش بدهند.
🍃✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #روز_قدس #فلسطین
🔖 #فروپاشیِاسرائیل
🇮🇷 #مهارتورم، #رشدتولید
🖇 #روشنگری #ثامن(۳۰)
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 #کلیپ_نوشت(۲)
♦️ ملّتِ مقاومت
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #روز_قدس #فلسطین
🔖 #فروپاشیِاسرائیل
🇮🇷 #مهارتورم، #رشدتولید
🖇 #روشنگری #ثامن(۳۰)
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
🖼 #پوستر(۱)
♦️ اراده شکست ناپذیرِ مقاومت
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #روز_قدس #فلسطین
🔖 #فروپاشیِاسرائیل
🇮🇷 #مهارتورم، #رشدتولید
🖇 #روشنگری #ثامن(۳۰)
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #ساجده
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_40
از تالار بیرون اومدیم تا مراسم شیرین عروس کشون رو انجام بدیم،،،
کنارمامان ایستاده بودم و نور افکن میزدن،،،از دور بابا رو دیدم که کنار دایی ایستاده و علیرضا هم پیششونه و طبق معمول سر به زیره
وقتی سجاد و گلرخ از در تالار اومدن بیرون،،، ماهم سوار ماشین شدیم و دنبالشون راه افتادیم،
از بچگی عاشق این بودم که وقتی دنبال عروس میریم...سرم رو از شیشه ی ماشین بیرون کنم و
به این شکل :«هو هو»کنم
وقتی ماشین ها راه افتادن سرم رو از ماشین بیرون کردم و بیخیال این همه آدم و سن و سالم اینکارو انجام دادم خیلی چسبید.
وقتی نزدیک خونه سجاد رسیدیم حسابی خودم رو تخلیه کردم،،،به پشت سرم نگاه کردم که فهمیدم ماشین علیرضا پشتمونه،،حسابی خجالت کشیدم از دایی
وقتی بابا پارک کرد پیاده شدم سر به زیر یه گوشه ایستادم،،،علیرضا به دایی کمک کرد که روی ویلچر بشینه و بعدش دایی رو سپرد دست عاطفه و رفت تا ماشین رو پارک کنه،،،دایی با یک لبخند خاصی من رو نگاه میکرد،،،اون موقع به عمق فاجعه پی بردم |:
امیر ویلچر دایی رو حرکت میداد و عاطفه سر بزیر کنارشون می اومد،
+حسابی بهت خوش گذشت ها ساجده خانوم
_چطور؟
+معلومه ذوق داشتی...از تالار تا اینجا صدات میومد دختر جون
لبم رو به دندون گرفتم
_وایی شما هم فهمیدید
عاطفه آروم و بی صدا خنده ای کرد و سرش رو به علامت آره تکون داد،
_پس ابروم رفته
+نه بابا فقط یکم کودک درونت زنده است
بعد هردومون زدیم زیر خنده
،،،،،،
به سختی از تخت خواب دل کندم، دیشب تا نصف شب که درگیر مراسم بودیم الانم باید کله سحر بلند شیم بریم خونه مامان خاتون،،،
از جام بلند شدم و خودم رو رسوندم به سرویس و بعد از خوردن صبحانه سریع به اتاقم رفتم تا آماده بشم،، اولین روز بدون سجاد ،، گوشیم رو برداشتم و عکس هایی که آخرشب باهم گرفتیم رو نگاه می کردم ،، هرچقدر هم که همدیگه رو اذیت می کردیم بازم باهم جور بودیم...کلافه گوشی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به آماده شدن
،،،،،،،
دایی هنوز نرفته بود و به خاطر دیشب ازش خجالت می کشیدم....بعد از نهار،
سینی چایی نبات رو دستم گرفتم و شروع کردم به پخش کردن
به دایی رسیدم که باز با لبخند نگاهم میکرد..
+دست شما درد نکنه دختر گل خودم ، ساجده خانوم بعدش بیا پیش من کار دارم با شما
اب دهنم رو قورت دادم و چشمی گفتم
علیرضا هم کنار دایی نشسته بود..بهش چای تعارف کردم...همونطور که اخم داشت گفت:
+تشکر نمیخورم
لبم رو کج کردم و تو دلم به من چه نخوری گفتم و رد شدم
سینی چای رو رویِ اپن گذاشتم و برگشتم کنار دایی
_جانم دایی
+خب ساجده خانم چه میکنی؟قولت سر جاشه!،
_بله دایی ،حواسم هست بعد از نماز شب ام
دایی لبخندی زد...علیرضا که تا الان کنار دایی بود نفسی کشید و بلند شد رفت...
+ساجده خانم با شمام!
برگشتم سمت دایی
_چی دایی!
دایی با خنده گفت
+میگم دیشب حسابی ذوق داشتی از عروسی سجاد ها، نکنه سجاد اذیتت می کرده!
بعد هم رو کرد به سجاد و با صدایِ بلندتری گفت:
آره سجاد؟
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_41
یک ماه بود از مدارس میگذشت...همینجوری روی صندلی چهارزانو نشسته بودم و با سرخوشی وسایل ام رو مرتب می کردم...امسال هرچند امسال نسبت به سال های گذشته کارهام بیشتر و سنگین تر بود اما با علاقه پیش میرفت...خورده پاک کن هارو از روی میز برداشتم و با خودم گفتم
پاشم برم یک حرکت تکنیکی بزنم
رفتم سراغ کتابخونه ، انگشت اشاره ان رو بالا گرفتم و گفتم
به این میگن حرکت تکنیکی
کتاب 18بانو رو برداشتم...خیلی وقت بود دستم بود و هنوز شروع به خوندش نکرده بودم
روی تخت دراز کشیدم و پشت جلد کتاب رو خوندم.
«مجموعه پیشِ رو 18 روایت شگرف از زندگی بانوانی است که روزی بر سر دو راهی سخت، دست به انتخابی زیبا زدند و تصمیم گرفتند که مسیر زندگیشان را تغییر دهند . این روایت ها که با انگیزه حرکت از مسیر ناراستی به سوی هدایت همراه است ، گویایِ آن است که تا منزل حضرت دوست راهی نیست.....»
دلمو زدم به دریا کتاب رو برای بار دوم باز کردم.... متولد 19 تیرم
"سفر اجباری به قم"
صفحه رو پیدا کردم و بازش کردم
به مدد امام زمان (عج)راهش را پیدا کرد....
چه حس خوبی داشتم !
شروع کردم به خوندن داستان
داستان احوال دختری رو نشون میداد که عجیب شبیه به من بود....به صورت اتفاقی با دختر هایی آشنا شده بود که با خودش فرق داشتن
شاید میتونم بگم شبیه عاطفه...
با همون دخترها تویِ حسینه جمکران، ساکن میشه و با یک سخنرانی تغییر میکنه
با یک حرف از این رو به اون رو میشه
سخنران میگه:
《یک لحظه چشماتو ببند حس کن فردا امام زمانت ظهور کنه! چی تو دست بالت داری که به استقبالش بری و نوکریشو بکنی؟》
اون دختر تغییر کرد...
برای خودش برای امام زمان اش برای خدا
کتاب رو بستم و به فکر فرو رفتم
چرا توی این دو سفر به قم، جمکران نرفتم ؟!
از امام زمان (عج)چی میدونستم...غیر اینکه غایبه و غیبتش ربطِ به ما داره....تمام ذهنیتم این شد که چرا از امام زمان(عج) نمیدونم و حالا باید چکار کنم ؟
حالم یجوری بود...نمی دونم خوب بود یا بد....تو فکر رفته بودم که صدای اذان بلند شد.
سلام نمازم رو که دادم قرآنمرو برداشتم...چشم هام رو بستم و اتفاقی یک صفحه از قرآن رو باز کردم إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِم
و خداوند سرنوشت هیچ قومى راتغییر نمى دهد ، مگر آنکه آنان آنچه را که در خودشان است را تغییر دهند.
چقد پر مفهوم...تا آخر صفحه رو خوندم ...نخ قرآن رو روی اون صفحه گذاشتم و قرآن رو بستم.
سجاده ام رو جمع کردم و رفتم پایین کمک مامان
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─