eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
699 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 (۱) 🔺️امام خامنه ای: 🔺️ دو نکته اصلی به مسئولین که در درجه اول مهار تورم و کاهش آن است و مسئله بعدی‌ این است که باید مسئله تولید را افرایش بدهند. 🍃✋ 🔖 🔖 🇮🇷 ، 🖇 (۳۰) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷 🖼 (۱) ♦️ اراده شکست ناپذیرِ مقاومت ✋ 🔖 🔖 🇮🇷 ، 🖇 (۳۰) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 از تالار بیرون اومدیم تا مراسم شیرین عروس کشون رو انجام بدیم،،، کنارمامان ایستاده بودم و نور افکن میزدن،،،از دور بابا رو دیدم که کنار دایی ایستاده و علیرضا هم پیششونه و طبق معمول سر به زیره وقتی سجاد و گلرخ از در تالار اومدن بیرون،،، ماهم سوار ماشین شدیم و دنبالشون راه افتادیم، از بچگی عاشق این بودم که وقتی دنبال عروس میریم...سرم رو از شیشه ی ماشین بیرون کنم و به این شکل :«هو هو»کنم وقتی ماشین ها راه افتادن سرم رو از ماشین بیرون کردم و بیخیال این همه آدم و سن و سالم اینکارو انجام دادم خیلی چسبید. وقتی نزدیک خونه سجاد رسیدیم حسابی خودم رو تخلیه کردم،،،به پشت سرم نگاه کردم که فهمیدم ماشین علیرضا پشتمونه،،حسابی خجالت کشیدم از دایی وقتی بابا پارک کرد پیاده شدم سر به زیر یه گوشه ایستادم،،،علیرضا به دایی کمک کرد که روی ویلچر بشینه و بعدش دایی رو سپرد دست عاطفه و رفت تا ماشین رو پارک کنه،،،دایی با یک لبخند خاصی من رو نگاه میکرد،،،اون موقع به عمق فاجعه پی بردم |: امیر ویلچر دایی رو حرکت میداد و عاطفه سر بزیر کنارشون می اومد، +حسابی بهت خوش گذشت ها ساجده خانوم _چطور؟ +معلومه ذوق داشتی...از تالار تا اینجا صدات میومد دختر جون لبم رو به دندون گرفتم _وایی شما هم فهمیدید عاطفه آروم و بی صدا خنده ای کرد و سرش رو به علامت آره تکون داد، _پس ابروم رفته +نه بابا فقط یکم کودک درونت زنده است بعد هردومون زدیم زیر خنده ،،،،،، به سختی از تخت خواب دل کندم، دیشب تا نصف شب که درگیر مراسم بودیم الانم باید کله سحر بلند شیم بریم خونه مامان خاتون،،، از جام بلند شدم و خودم رو رسوندم به سرویس و بعد از خوردن صبحانه سریع به اتاقم رفتم تا آماده بشم،، اولین روز بدون سجاد ،، گوشیم رو برداشتم و عکس هایی که آخرشب باهم گرفتیم رو نگاه می کردم ،، هرچقدر هم که همدیگه رو اذیت می کردیم بازم باهم جور بودیم...کلافه گوشی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به آماده شدن ،،،،،،، دایی هنوز نرفته بود و به خاطر دیشب ازش خجالت می کشیدم‌....بعد از نهار، سینی چایی نبات رو دستم گرفتم و شروع کردم به پخش کردن به دایی رسیدم که باز با لبخند نگاهم میکرد.. +دست شما درد نکنه دختر گل خودم ، ساجده خانوم بعدش بیا پیش من کار دارم با شما اب دهنم رو قورت دادم و چشمی گفتم علیرضا هم کنار دایی نشسته بود..بهش چای تعارف کردم...همونطور که اخم داشت گفت: +تشکر نمیخورم لبم رو کج کردم و تو دلم به من چه نخوری گفتم و رد شدم سینی چای رو رویِ اپن گذاشتم و برگشتم کنار دایی _جانم دایی +خب ساجده خانم چه میکنی؟قولت سر جاشه!، _بله دایی ،حواسم هست بعد از نماز شب ام دایی لبخندی زد...علیرضا که تا الان کنار دایی بود نفسی کشید و بلند شد رفت... +ساجده خانم با شمام! برگشتم سمت دایی _چی دایی! دایی با خنده گفت +میگم دیشب حسابی ذوق داشتی از عروسی سجاد ها، نکنه سجاد اذیتت می کرده! بعد هم رو کرد به سجاد و با صدایِ بلندتری گفت: آره سجاد؟ ،،،،، . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 یک ماه بود از مدارس میگذشت...همینجوری روی صندلی چهارزانو نشسته بودم و با سرخوشی وسایل ام رو مرتب می کردم...امسال هرچند امسال نسبت به سال های گذشته کارهام بیشتر و سنگین تر بود اما با علاقه پیش میرفت...خورده پاک کن هارو از روی میز برداشتم و با خودم گفتم پاشم برم یک حرکت تکنیکی بزنم رفتم سراغ کتابخونه ، انگشت اشاره ان رو بالا گرفتم و گفتم به این میگن حرکت تکنیکی کتاب 18بانو رو برداشتم...خیلی وقت بود دستم بود و هنوز شروع به خوندش نکرده بودم روی تخت دراز کشیدم و پشت جلد کتاب رو خوندم. «مجموعه پیشِ رو 18 روایت شگرف از زندگی بانوانی است که روزی بر سر دو راهی سخت، دست به انتخابی زیبا زدند و تصمیم گرفتند که مسیر زندگیشان را تغییر دهند . این روایت ها که با انگیزه حرکت از مسیر ناراستی به سوی هدایت همراه است ، گویایِ آن است که تا منزل حضرت دوست راهی نیست.....» دلمو زدم به دریا کتاب رو برای بار دوم باز کردم.... متولد 19 تیرم "سفر اجباری به قم" صفحه رو پیدا کردم و بازش کردم به مدد امام زمان (عج)راهش را پیدا کرد‌.... چه حس خوبی داشتم ! شروع کردم به خوندن داستان داستان احوال دختری رو نشون میداد که عجیب شبیه به من بود‌....به صورت اتفاقی با دختر هایی آشنا شده بود که با خودش فرق داشتن شاید میتونم بگم شبیه عاطفه... با همون دخترها تویِ حسینه جمکران، ساکن میشه و با یک سخنرانی تغییر میکنه با یک حرف از این رو به اون رو میشه سخنران میگه: 《یک لحظه چشماتو ببند حس کن فردا امام زمانت ظهور کنه! چی تو دست بالت داری که به استقبالش بری و نوکریشو بکنی؟》 اون دختر تغییر کرد... برای خودش برای امام زمان اش برای خدا کتاب رو بستم و به فکر فرو رفتم چرا توی این دو سفر به قم، جمکران نرفتم ؟! از امام زمان (عج)چی میدونستم...غیر اینکه غایبه و غیبتش ربطِ به ما داره....تمام ذهنیتم این شد که چرا از امام زمان(عج) نمیدونم و حالا باید چکار کنم ؟ حالم یجوری بود...نمی دونم خوب بود یا بد....تو فکر رفته بودم که صدای اذان بلند شد. سلام نمازم رو که دادم قرآنم‌رو برداشتم...چشم هام رو بستم و اتفاقی یک صفحه از قرآن رو باز کردم إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِم و خداوند سرنوشت هیچ قومى راتغییر نمى دهد ، مگر آنکه آنان آنچه را که در خودشان است را تغییر دهند. چقد پر مفهوم...تا آخر صفحه رو خوندم ...نخ قرآن رو روی اون صفحه گذاشتم و قرآن رو بستم. سجاده ام رو جمع کردم و رفتم پایین کمک مامان ،،،،،، . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 چند وقتی بود که تو اینستا پیجی در مورد امام زمان (عج)پیدا کرده بودم...حس میکردم نسبت به گذشته از امام زمان بیشتر میدونم این باعث شده بود حس خوبی داشته باشم. از پایین صدای مامان میومد +ساجده جان مادر بیا پایین _اومدم مامان از پله ها پایین اومدم و رفتم روی مبل، کنار مامان نشستم...نگاهش کردم که بی سیم رو گذاشت سر جاش و گفت : +ساجده یکی دوماه پیش یعنی قبل از عروسی سجاد ، یک خانومی اومد خونمون...برای خاستگاری از تو ..میدونستم کدوم خانم رو میگه ولی خودم رو زدم به اون راه که متوجه نیستم... سری تکون دادم که مامان ادامه داد: +اون روزا من خودم یکم درگیر عروسی سجاد بودم...گفتم دخترم کوچیکه و نمیدم...اما الان دوباره پا پیش گذاشتن و میخوان یک شب بیان. ..‌خواستم حرفی بزنم که دست اش رو گذاشت روی شونه هام... +ببین ساجده...بزار یک شب بیان‌...انگار خیلی خوششون اومده...پسرشونم تا جایی که خودشون گفتن پسر خوبیه...شغل خوبی هم داره و تو بانک کار می کنه میخواست ادامه بده که دست های مامان رو گرفتم و گفتم: _حالا من بگم لبخندی زد و گفت بگو مادر _درس دارم +قرار نیست ازدواج کنی درس نخونی‌...عاطفه هم شوهر کرده داره درس می خونه...اشکالی نداره که. دست هاش رو باز کرد و من رو تو آغوش کشید...تو همون حالت گفت: +هرجور خودت میخوای ساجده...کِی تو انقدر بزرگ شدی آخه دوست نداشتم از آغوش مامانم بیرون بیام...تازگیا خیلی دل نازک شده بودم...بغضم گرفت سرم رو بلند کردم و گفتم: _باشه مامان بگو بیان...اما جواب من مشخص نیست.. ،،،،،،،، در کمد رو باز کردم تا آماده بشم برم خونه ی گلرخ.....عاطفه هم قرار بود بعد از دانشگاه بیاداونجا. مانتوم رو از تو کمد برداشتم که چشمم به پاکت ته کمد افتاد....همون پاکت بود...پاکتی که شب های فاطمیه علیرضا بهم داد...چادر تو کتاب ۱۸ بانو ، اسما به خاطر خشنودی امام زمان (عج) چادری شد...ابرویی بالا انداختم ساجده به نظرت تو هم ی روزی چادری میشی!؟ در کمد رو بستم و آماده شدم...تقریبا ساعت حدود پنج بود که رسیدم جلوی آپارتمان سجاد. زنگ در خونه رو زدم و رفتم داخل آسانسور....روبه روی واحدشون ایستادم و در زدم. گلرخ با لبخند و پرانرژی در و برام باز کرد. +سلاممم...بفرمایید داخل _به به.....گلرخ خانوم...چیه خوشحالی! اخم مصنوعی کرد؛ گفت : +نزن تو ذوق ام...بزار عاطفه هم بیاد برات سوپرایز دارم. کیفم رو گذاشتم رویِ کانتر و برگشتم سمت اش _بله بله رویِ مبل نشستم و به گلرخ نگاه می کردم...پیراهن صورتی رنگ بلندی پوشیده بود و موهاش رو بالا بسته بود...با سینی شربت به سمتم اومد و روبه روم نشست‌. لب خندی زدم و بهش گفتم: _از داداش ما چخبر !؟ خوش میگذره +داداشتم خوبه...سلام داره خدمتتون _کِی میاد خونه!مثل همیشه غروب؟ +بیشتر وقت ها آره...راه به کارِش نمیبره یهو میبینی زودتر میاد...دیرتر میاد سری تکون دادم و شربتم رو خوردم....نیم ساعت بعد عاطفه هم اومد..چادرش رو به رخت آویز آویزن کرد گفت: +گلرخ جان ببخشید مزاحم شدم..دیرم کردم! +نه عاطفه جان خوش اومدی ، بفرمایید بشینید _چشم...ی آب به دست و صورتم بزنم میام _خب عاطفه خانم...چطوری شیراز خوش میگذره؟ +آره خداروشکر...یکم دلتنگی اذیتم می کنه لبخندی بهش زدم..برای اینکه از اون حال بیرون اش بیارم زدم به بازوش و گفتم: _یارِت چطوره؟ عاطفه مثل همیشه ملیح خندید و گفت: +یار ما هم خوبه. _واییی عاطفه اون هفته ک رفتی سر بزنی قم، نبودی ببینی امیر چطوری شده بود.....رفتیم خونه مامان خاتون یک اخمی کرده بود که نگو گلرخ از آشپزخونه امد بیرون گفت: +اخ اره عاطفه...منم ازش ترسیدم اون روز عاطفه سرش رو پایین انداختن و با لبخند ، ای بابایی گفت رو کردم به گلرخ و گفتم: _خب گلرخ...بگو ببینم سورپرایزت چیه که منم براتون دارم +اع..خب اول تو بگو پایین مبل نشستم و گفتم نه بگو +خب شما اول یک مژدگونی به من بده لبخندی از ته دل زدم و با ذوق به گلرخ نگاه می کردم...گلرخ تک خنده ای زد و گفت: اینجوری نگام نکن . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
_ خواهران، حجابتـان را مثل‌حجـاب‌حضرت‌زهرا‹س› رعایت‌کنید‌نه‌مثل‌حجاب‌های‌امروز.. چون‌این‌حجـاب‌هـا؛ بوی‌حضرت‌زهـرا‹س›نمی‌دهد. شھیدذوالفقاری https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببخش... عبد گناهکارت دلش بی‌قراره... بنده‌ات به غیر از تو کسی را نداره... 🔴 بسیار زیبا و شنیدنی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
27.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"آقا مجید" به روایت حاج حسین یکتا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─