هدایت شده از ملانصرالدین👳♂️
#حکایت
💎 روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر به نماز نرفت.
.
همان مرد به کافه ای رفت
و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره،
فدای سرت...
و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
.
حکایت ماست:
جای خدا مجازات می کنیم جای خدا می بخشیم...
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از ميان آنان دختري سزاوار را برگزيند.
🍃🍂وقتي كه خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد زيرا او مي دانست كه دخترش مخفيانه عاشق شاهزاده است.
🍃🍂او اين خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر
🍃🍂گفت: تو بختي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم براي يك بار هم كه شده او را از نزديك ببينم.
🍃🍂 روز موعود فرارسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هريك از شما دانه اي مي دهم، كسي كه بتواند در عرض شش ماه زيبا ترين گل را براي من بياورد ملكه آينده چين مي شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلداني كاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دختر با باغبانان بسياري صحبت كرد و آنان راه گلكاري را به او آموختند. اما بي نتيجه بود و گلي نروييد.
🍃🍂 روز موعود فرا رسيد دختر با گلدان خاليش منتظر ماند و ديگر دختران هر كدام با گل زيبايي به رنگ ها و شكل هاي مختلف در گلدانهاي خود حاضر شدند. شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسي كرد و در پايان اعلام كرد كه دختر خدمتكار، همسر آينده او خواهد بود.
🍃🍂همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده گفت: اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري امپراطور مي كند؛
گل صداقت ............
🌟زيرا چيزي كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگريزه بود. آيا امكان دارد گلي از سنگريزه برويد؟؟؟!!!!
🌹🌹🌹
#حکایت
▫️ ۱۵ سال تلاش و زحمت، یک روستای
سنی را شیعه کرد...
حضرت آیت الله وحید خراسانی دامت برکاته:
در زمان میرزای شیرازی طلبه ای با لباس کهنه بر در خانه اش آمد و گفت: میرزا را کار دارم... مردم گفتند: میرزا برای مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و میگویی میرزا را کار دارم؟!
گفت: عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود... خبر به میرزای شیرازی رسید. ناگهان میرزا سر و پای برهنه دوید و طلبه را در آغوش گرفت...
دفتردار میرزا تعجب کرد. آن طلبه رفت. میرزا گفت: دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد...
گفتند: میرزا کار این طلبه مگر چه بوده؟!
میرزا گفت: این طلبه به یکی از دهات های سنی نشین رفت و گفت: بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول، سنی ها گفتند خوب است بدون پول است...
این طلبه از اول که قرآن یاد این بچه ها می داد، بذر محبت امیرالمؤمنین علیه السلام را در دل این بچه ها کاشت، این ها بزرگ که شدند، شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند...
دیری نگذشت که این دهات تمامأ شیعه شد. این طلبه ۱۵ سال شب ها بر در خانه ها می رفت و یواشکی نانی که آن ها بیرون می انداختند را می خورد!
۱۵ سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند.
💠منبع: کتاب مصباح الهدی حضرت آیت
الله وحید خراسانی حفظه الله
🌹🌹🌹