eitaa logo
از آسمان‌ها
342 دنبال‌کننده
34 عکس
0 ویدیو
0 فایل
زنـدگی با خاطـرات شهـدا🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔷🔶🔷 توی آن گرما قالب یخ حکم طلا را داشت. از دو کوهه که راه می‌افتاد بیست تا قالب یخ همراهش بود. به مقر که می‌رسید فقط پنج تا مانده بود. همه را بین راه تقسیم می‌کرد. پاسگاه‌های ارتش و نیروی انتظامی . چوپان‌ها و عشایر هم که به پستش می‌خوردند بی‌نصیب نمی‌ماندند. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 یادداشت‌ها و عکس‌های بچه‌ها، از کلاس‌های آموزش موشکی را داد تا تروتمیز تبدیل به جزوه کنند. هر کسی را هم علاقمند به آموزش می‌دید، کمکش می‌کرد. روز افتتاح مرکز موشکی به نیروهایش گفت: «قرار نیست صبح بیاییم سر کار و شب بریم، منزل با اینجور کار و تلاش نمی‌توانیم جواب خون شهدا و کسانی که همه هستیشون رو در راه دین فدا کردند، بدیم. مسئولیت ما سنگینه. پیش از این هم گفتم، چشم امید خیلی‌ها در این کشور به این جمع دوخته شده.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 بچه‌ها را بر اساس محل سکونت‌شان دسته‌بندی کرده بود، به ماها افتاد محله جیحون، خانواده‌های بی‌بضاعت را شناسایی می‌کردیم، از مسجدی‌ها کمک می‌گرفتیم، آخر ماه برنج و روغن و پنیر می‌خریدیم،می‌بردیم باشگاه رنگین کمان بسته‌بندی می‌کردیم در خانه‌ها تحویل می‌دادیم. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 بعد‌ از جنگ به اسم کمک خلبان با دکتر ولایتی و هئیت دیپلماتیک ایران، راهی عراق شد. وفتی برگشت، می‌خندید و می‌گفت: «رفته بودم کاخ هایی که زدم رو ببینم چی‌شده.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 با موتور زیاد این طرف و آن طرف می‌رفتیم معمولاً من می‌نشستم ترک موتور و داوود راننده بود. هیچ وقت از مسیر سر راست خیابان‌های اصلی نمی‌رفت. می‌انداخت از کوچه پس کوچه‌ها و خیابان‌های فرعی و خلوت. بعضی وقت‌ها مسیرمان طولانی‌تر هم می‌شد. یک بار پرسیدم: «چرا مثل بچه آدم، صراط مستقیم نمیری؟» گفت: «خیابان‌های اصلی شلوغه و پر از خانم‌های بدحجاب. نمی‌خوام چشمم حتی ک لحظه به اون‌ها بیفته.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 پایش را که می‌گذاشت توی میدان مین، همان اول می‌نشست زمین و با خاکش تیمم می‌کرد می‌گفت این‌جا نفس کشیدن برایم راحت‌تر است. جایی که با تمام وجودت می‌ترسیدی، برای او آرام‌بخش‌ترین جای دنیا بود. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 دوست داشت با نابودی اسرائیل، حاکمیت اسلام ناب محمدی (ص) در جهان برقرار شود. این یکی از آرزوهایش بود. به خانواده‌اش هم گفته بود «روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می‌خواست اسرائیل را نابود کند» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 ترکش خورده بود توی پایش. نفهمیده بودم. پاپیچش شدم که چرا می‌لنگی؟ گفت: «الان وسط عملیات است، خط تثبیت نشده، بچه‌ها بفهمند توی روحیه‌شان تاثیر منفی می‌گذارد.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 یک ماهی که در بیمارستان بستری بودم، هر روز می‌آمد سر می‌زد. با ویلچر می‌بردم در محوطه، می‌گرداندم. یک روز کیک آورد بیمارستان. خیلی خوشحال بود. گفتم«استاد چه خبره؟» گفت «بهترین روز زندگیمه. دیشب پسرم به دنیا اومد.» شهید
🔶🔷🔶🔷 جبهه که بود با صدای اذان صبح بلند می‌شدم برای نماز. بعضی وقت‌ها هم با صدای گریه بچه یکی دو ساله مان و هق هق گریه‌های نیمه شبش بلندم می‌کرد برای نماز صبح. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 بچه‌ها را برده بود آسایشگاه جانبازان تجریش برای بازدید. بعضی‌ها شروع کردند به گریه. عصبانی شد، گفت این‌ها خودشان به اندازه‌ی کافی بهانه دارند برای گریه کردن. اگر جوکی چیزی بلدید بیایید تعریف کنید. یک ساعتی آنجا بودیم. گمانم آن روز به اندازه یک سال خندیدیم شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 به مجروح‌ها طوری نگاه می‌کرد انگار بچه‌اش هستند. خیلی هواشان را داشت دام از بالای سر یکی می‌دوید بالای سر آن یکی که مبادا با آن امکانات محدود چیزی کم و کسر داشته باشند حتی اگر آن چیز، محبت و دلداری باشد. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 شلمچه بود. ساعت ۸ صبح رفت توی میدان مین. ساعت ۴ بعد از ظهر ۵۰۰ تا مین والمری را خنثی کرده بود. انگار گندم درو کرده باشد. سرباز عراقی تعجب کرده بود، باورش نمی‌شد کار یک نفر باشد آن هم دست تنها. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 اوایل کار، آماده کردن موشک و سکوی پرتابش حدود دو ساعت و نیم طول می‌کشید؛ در حالی که هواپیمای عراقی بیست دقیقه‌ای بالای سر بچه‌ها می‌رسیدند و بمباران می‌کردند. حسن خیلی زحمت کشید تا زمان آماده سازی را به یک ساعت برساند. اواخر جنگ هم ده دقیقه‌ای موشک را آماده شلیک می‌کردند. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 رفته بودن دیدن سید حسن نصرالله، اما دیگر حاج حسن نبود. سید از حاج حسن به حق استادی که به گردن عماد مغنیه داشت، می‌گفت و اینکه «اگر الان هر زنی در لبنان به راحتی و امنیت راه می‌رود، مدیون شهید طهرانی مقدم است.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 وقتی حرف از شهدا می‌شد، می‌گفت: «ما با شهدا زنده‌ایم تا با شهدا هم محشور بشیم. اگه ما نسبت به اون‌ها غریبه باشیم، اون طرف هم حتماً غریبه‌ایم. با این‌ها باش تا با این‌ها محشور بشی.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 دکتر منعش کرده بود نباید حتی یک کتاب ساده می‌خواند. به خاطر کم خونی نمی‌توانست زیاد به مغزش فشار بیاورد، با این حال نمره بیست زیاد داشت. معدلش هفده شد. دو بار دانشجوی نمونه کشوری شد، سال ۷۲ و ۷۸. از اواخر کارشناسی هم شروع به تدریس مبانی برق و محاسبات عددی کرد. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 خانه‌شان را تازه ساخته بودند و محله‌شان هنوز آباد نشده بود. نانوایی و بقالی نزدیکشان نبود و زینب و حسین هم کوچک بودند. خودش که می‌آمد، مجبور بود ساعت ۳ صبح برود در صف نانوایی و برای یک ماهی که خانه نیست نان بگیرد. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 دخترش داشت به دنیا می‌آمد. راه به راه از جبهه زنگ می‌زد حال زن و بچه‌اش را می‌پرسید. باورمان شده بود که تا بگوییم بچه به دنیا آمد، می‌آید، از بس بی‌تابی می‌کرد. اما سر و کله‌اش ۴۰ روز بعد از به دنیا آمدن بچه پیدا شد. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 صبر می‌کردیم، صبر. نماینده صلیب سرخ گفت: «من در کامبوج و لبنان و جاهای دیگه بوده‌ام؛ اما در برابر استقامت شما تعظیم می‌کنم.» حاج آقا جواب داد:«ما پیرو مردی هستیم که در برابر ظلم؛ ربع قرن سکوت کرد، در حالی که ما ربع سال هم صبر نکردیم.» از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 با هم که می‌رفتیم پای کار، باید صاف می‌ایستادیم دم میدان مین، تا علی اجازه بدهد. تکان که می‌خوردیم، بد و بیراه می‌گفت. تهدید می‌کرد: «تکون بخوری میام گردنتو می‌شکنم.» از وقتی فرمانده شد هیچ تلفاتی ندادیم بس که مراقب نیروهایش بود. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 ماه رجب را خیلی دوست داشت. می‌گفت: «هرچه در ماه رمضان گیرمان می‌آید، به برکت ماه رجب است.» سال‌ها بود ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودم می‌دانستم هر طور شده تلفن پیدا می‌کند، زنگ می‌زند به خانه و می‌گوید: «این الرجبیون » آخرش هم توی همین ماه شهید شد. درست روز شهادت امام موسی کاظم(ع) شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 بعد از عملیات حصر آبادان، در حادثه‌ای از اسب افتاده بود و دستش شکسته بود. وقتی دیدمش به شوخی گفتم: «فرستادیمت عملیات شهید بشی، تو با دست گچ گرفته اومدی؟» گفت: «اتفاقاً همین دسته گچ گرفته سپر خوبیه که جلوی صورتم بگیرم ترکش نخورم.» با همان دست گچ گرفته‌اش در عملیات بعدی، توپخانه بیشترین ضربه را به دشمن عراقی زد. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 بین بچه‌ دبستانی‌ها مسابقه ریاضی گذاشته بودند. جوایز عالی و قیمتی را هم می‌خواستند بدهند به نفرات اول. خیلی‌ها شرکت کرده بودند. امتحان شروع شد هر کسی سرش تو برگشت بود. من ناظر بودم. بغل دستی داوود نگاهی به برگه او کرد، متوجه شد یک سوال را ننوشته و بلد نیست. تند تند جوابش را روی کاغذ کوچکی نوشت و کاغذ را مچاله کرد و انداخت روی میز داوود. فهمیدم، کاری نکردم، خواستم ببینم داوود چه می‌کند؛ داوود کاغذ را باز کرد. فهمید جریان چیست قیافه‌اش را در هم کرد و برگه را انداخت دور .جواب سوال را ننوشت. امتحان که تمام شد کشاندمش کنار گفتم: «داوود، دایی جان! اون بچه که جواب رو به تو رسوند. چرا ننوشتی؟» رو کرد به من و گفت: «:اگر می‌نوشتم حق بقیه ضایع می‌شد. من جایزه حروم نمی‌خوام.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 هر کار کردیم مقر بیاوریمش، نتوانستیم. سر نترسی داشت، علی یکی دو باری شلیک کرد اطرافش، بلکه چیزی بگوید؛ اما حرفی نزد. از کله گنده‌های بعثی بود، وفادار به صدام. یکی از بچه‌ها علی را صدا زد، همین که اسم علی تجلایی را شنید، گفت: «نقشه بیاورید.» آمار تانک و نفرات و مهمات هرچه بود را برایمان گفت. بچه ها دستش می‌انداختند می‌گفتند: «اسمت از گلوله هم مرگبارتر است.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 خبر حمله منافقین را که شنید خودش را به اسلام آباد غرب رساند. در عملیات مرصاد هم خدمه خمپاره ۱۲۰ بود. برایش فرقی نمی‌کرد در کجای سلسله مراتب سازمانی باشد، در عملیات مرصاد که آخر جنگ بود، مثل روزهای اول جنگ دوباره شد خمپاره انداز. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 آدم شناس خوبی بود. روابط عمومی بالایی داشت. خیلی از نیروهای موشکی را خودش پیدا کرده بود. وقتی می‌خواست سر رفاقت را باز کند با خنده به طرفش می‌گفت: «خیلی دوست داریم.» با همین جمله کلید ارتباط رو می‌زد. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 لباس پوشیدن و حرف زدنش امروزی بود. اسپرت می‌پوشید، شوخی می‌کرد و روحیه شادی داشت. برای کسی که او را نمی‌شناخت، قضاوت مشکل بود. ولی دوستانش می‌دانستند که حسن چه شخصیت نازنینی دارد شیرین‌ترین لحظاتش نماز و دعا خواندن بود. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 تمام جنگ دلم می‌لرزید، وقتی رادیو مارش نظامی می‌زد، وقتی زن‌ها توی کوچه یواشکی پچ پچ می‌کردند یا صدای زنگ در ‌ بی‌موقع بلند می‌شد، با خودم می‌گفتم حتماً از مجید خبری شده. هر لحظه انگار منتظر خبری بودم. جنگ که تمام شد خیالم راحت شد، فکر کردم دیگر روزهای اضطراب تمام شد؛ یک‌بار توی تلویزیون مصاحبه‌اش را دیدم، گریه می‌کرد می‌گفت: «از قافله شهدا جا ماندم ...» همان جا توی دلم خالی شد، فهمیدم تفحص هم که می‌رود هنوز دنبال شهادت است. می‌دانستم او برای من ماندنی نیست. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 یک نهج البلاغه به ما دادند، حاج آقا گفت: «فردا صبح این کتاب رو می‌برند، بیاین حفظش کنیم.» نهج البلاغه ۸۰۰ صفحه‌ای را بین دوهزار نفر تقسیم کرد، سهم هر کس چهار، پنج خط شد. صبح فردا یک نهج البلاغه در دل دوهزار نفر بود. از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا