eitaa logo
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
27هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
58 فایل
تو راشناخته‌ام یا اِله با توبه جدا شدم ز گنه بعدبارهاتوبه بگیردست مرا دستگیرِ تَواّبین😔 که نیست فاصله‌ای(ازگناه تاتوبه) مدیر کانال: @doryazgonah حمایت مالی از کانال هرمقدار تونستی 6063731061109873 مهدی باقریان کانال تبلیغاتمون @azgonahtatobeh1
مشاهده در ایتا
دانلود
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه8⃣1⃣ 💢 در کنار درگیری هایی که با دختره و پسره داشتم دیگه به ماه
ازگناه تاتوبه9⃣1⃣ 💢از پارکینگ شماره 3 وسط صحن هدایت امام رضا ع سوار اتوبوس شدیم دوباره این جمله یادم اومد👇 هرکی میره کرببلا از حرم رضا میره😍 یادمه دفه اولم که رفته بودم کربلا توی رواق امام خمینی ره کربلامو خواستم و بعد چند هفته راهی کربلا شدم😊 سوار اتوبوس شدیم خیلی این سفر زیارتی بهم خوش گذشت دوستانی ک از جنس خودت بودن😊 وااااای شبا چه اوضاعی بود توی اتوبوس خخخخ چن نفر کف اتوبوس خوابیده بودن یکی روی صندلی دراز کشیده بود یکی پاشو انداخته بود اونور خودش دیده نمیشد😁😁😁 یکی رفته بود بین صندلی های خوابیده بود خلاصه اوضاعی بود که نگو😂 منم کنار دوستم محمدیوسف آبادی نشسته بودم من و محمد هردو قدمون بلند البته اون باز بزرگتر از من بود😰😰 میخواستیم بخوابیم مسئله کمبود جا داشتیم یکی باید پاهامونو جمع میکرد😜 البته اونقدام قد بلند نبودیما جفتمون قدمون بهمون میومد😬😎 خلاصه از شهرها یکی یکی عبور می کردیم و به مرز نزدیک و نزدیک تر می شدیم هرجا هم اتوبوس واسه نماز نگه میداشت سریع می رفتیم وضو می گرفتیم و نماز جماعت می خوندیم خیلی حال میداد با دوستای اهل نماز اول وقت واقعا سفر مزه ی دیگه ای داره😊 از طرفی پیامای من و اوشون😌شروع شد خیلی بهتر از قبل رفتارامون شده بود اصلا کلی دلتنگی اثرگذاشته بود البته بیشتر روی اوشون😉 هراز گاهی توی اتوبوس باهم تلفنی صحبت می کردیم یک شب بهم گفت سرم درد میکنه و میخوام بخوابم کسیم خونه نیست😐 از طرفی طبقه همکف آپارتمان فکر میکنم دوتا پسر جوان بودن گفتم برین در خونه رو قفل کنین و بعد بخوابین گفت ننننه☹️ گفتم میرین قفل می کنین بعد خواب😎 به حرفم گوش میکنه و میره قفل میکنه میدونستم اون علاقهه واسه اونم هست فقط مشکل این بود نمیدونم دلش جایی گیر بود ک احتمالشو میدادم یا اینکه پسری ازش آتو گرفته و تهدیدش کرده که یا من یا اینکه لو میدم هرچی باشه نباید خلاف عقلش عمل میکرد ک بعد بخواد یک مدت با یک پسر لاتی زندگی کنه و بیچارگی بکشه اینجا فوقش اگرم یک درصد آبروش میرفت حداقل زیربار یک زندگی کثیف نمی رفت ک بخواد با اجبار باهاش زندگی کنه👌 خلاصه صحبتامون گاهی تا حدودای ساعت 2شب یا بیشتر کمتر طول می کشید و گاهیم ک تلفنی صحبت می کردیم سختی های سفر در کنار دوستای باحال و معنوی شیرین بود تا اینکه رسیدیم نزدیکای مرز چذابه😍 و اون پارکینگ بزرگی که دریایی از ماشین پارک کرده بودن شاید حدود 3هزار یا بیشتر کمتر ماشین بود خیلی ماشین پارک کرده بودن از اتوبوس پیاده شدیم و دسته جمعی یک عکس سلفی انداختیم پیشونی بندهایی برخی زده بودن من پیشونی بندم فکر میکنم یا فاطمه الزهرا س بود خیلی به ایشون علاقه داشتم و دارم واسه همینم آرزوم بود اسم همسرم یا فاطمه باشه یا زهرا🌺🌷 عکس رو که گرفتیم دوباره راه افتادیم و به یک جایی رسیدیم همگی کوله ها رو گذاشتیم زمین و وضو گرفتیم که دوباره حرکت کنیم 😊 از اونجا دیگه خیمه های خدمت به زوار امام حسین ع شروع میشد یکی چایی میداد یکی ساندویچ درست میکرد یکی نون میداد دست مردم هرکس هرجور بود خدمت خودشو می کرد بدون منت و با تواضع ✅ واقعا دل ها اونجا چقدر نزدیک بود آخه هردلی اونجا فقط یک هدف داشت یا شاید یکنفر پر رنگ تر بود تو دلش اونم عشق به اباعبدالله الحسین ع😍❤️ اینکه برخی باهم دشمنی می کنن چون گاهی مقصد دل هاشون یکی نیست وگرنه وقتی همه ی دل ها عشق امام حسین توش جوانه بزنه و روز به روز رشد کنه مگه میشه با کناریش دشمنی کنه یا بد اخلاقی کنه 💢راستی بعضیام بودن که کفش زائرها رو واکس میزدن اونم بچه های حدود10 یا11 سال همینطور ک داشتم می رفتم یهو دیدم یک بچه حدود10 سال کوچیک خودش رو انداخت روی پاهای یک پیرمرد و شروع کرد تندتند به واکس زدن😔 واقعا چی می فهمید یک بچه 10ساله چه عشقی بود تو دلش یک بیت شعر هست ک میگه این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست واقعا اونجا میدیدی افرادی رو که پروانه وار می چرخیدن که خدمت کنن به کسانیکه توی قلباشون شمع عشق امام حسین روشن شده😔 خیلی از هر طرف آماده خدمت بودن ینی خیمه به خیمه بهم چسبیده ک بریم توی خیمه شون و کمی استراحت کنیم اصلا عشق میکردن بری توی خیمه شون یک دو دقیقه بشینی ✍  ☑️ eitaa.com/azgonahtatobehsapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه9⃣1⃣ 💢از پارکینگ شماره 3 وسط صحن هدایت امام رضا ع سوار اتوبوس شد
ازگناه تاتوبه0⃣2⃣ 💠داشتیم پیاده می رفتیم به سمت مرز چذابه هر از گاهی با بچه ها جمع می شدیم یک عکس سلفی می گرفتیم😊 چه عکسایی شد ، خاطره ای😍 بین راه همینطور داشتم میرفتم یهو دیدم یک بچه حدود10سال خودشو انداخت رو کفش هام😔 میخواست واکس بزنه گفت آقا واکس بزنم؟ منم واقعا تعجب کردم و یک جوری شدم گفت نه ممنون آخه من کیم که تو بخوای با اون دل ناز و کوچولوت کفشای من گنهکارو واکس بزنی 😔😔 واقعا اون لحظه حالتی برام پیش اومد از درون یک حسی انگار نمیشه گفت بگذریم وقتی رفتم جلوتر به خودم گفتم کاش میذاشتم واکس بزنه آخه آرزوش بود واکس زدن کفشای زائرا ولی چکارکنم اون لحظه یک دفعه ای پامو کشیدم و نذاشتم واکس بزنه آخه آدم دلش نمیومد با اون دستای کوچیک و قلب با صفاش بخواد روی پاهات بیفته دوباره به مسیر ادامه دادیم و کم کم داشت وقت اذان مغرب می رسید 💠رفتیم توی یکی از خیمه ها یکی از مشکلاتی که باید مراقب می بودیم بهش برنخوریم کمبود پریز برق بود واسه شارژ گوشیمون😁 یعنی تا می رفتیم یهو بدووو برو سر پریزها ک پر نشه😂 مثلا اگر 5تا پریز آماده کرده بودن بچه هامون چن تا سه راهم برداشه بودن بجای 5تا گوشی حدود 15تایی می زدیم ب شارژ پسریم دیگر😂😂😝 بعد دقایقی که استراحت کردیم آماده نماز شدیم و نماز جماعت رو خوندیم و بلافاصله بعد نماز ازمون دعوت کردن که برای شام هم توی خیمه شون بمونیم و شامو هم همونجا خوردیم😋 شامش برنج و مرغ بود وااااای مرغش چقدر داغ بود😯 دهنم همچی گرم شده بود شام رو که خوردیم کم کم باز آماده حرکت شدیم پذیرایی خوبی داشتن کوله هارو زدیم به پشت و راهی شدیم به سمت مرز چذابه بعد مقداری پیاده روی دیگه نشونه های مرز پیدا شد و نزدیکای مرز بودیم که باز یک عده شربت میدادن یک شربتی خوردم رنگش سبز بود😐 فکر کنم شربت طالبی بود😑 شب بود که رسیدیم مرز و خداروشکر مرز خلوت بود و تونستیم زود رد بشیم موقع عبور باید پاسپورت هارو نشون میدادیم دیگه مامورهای عراقی سرو کله شون اونجا پیدا بود وقتی اومدم از جای اون اتاقک رد بشم که پاسپورتمو چک کنه دیدم توی اون اتاق 3متری همچی سیگار می کشید عراقیه ☹️ من حالم بد شد موندم اون چطوری با همکارش اون تو نفس می کشن😐 💠خلاصه به هر سختی بود تحمل کردم تا پاسپورت رو چک کرد و رد شدم هوا تاریک بود و جمع دوستان جمع😍 از اونجا به بعدو گفتن تماس بگیرین هر دقیقه چقدر میفته و فلان ینی تماس می گرفتی طرف وصل میکرد و حتی صحبتم نمی کرد حدود فکر میکنم یه 300تومن از شارژت رفته بود 😁 ماهم که دیگه رژیم پیامک و تماس باید می گرفتیم😌 بعد از اونجا دوباره حرکت کردیم به سمت خاک عراق اما همچنان هنوز برخی ایرانیا بودن اونجا با بچه ها یک ساندویچ زدیم به شکم😋 و رفتیم به طرف خاک عراق که سوار ماشین بشیم از جای مامورهای بازرس عراقی عبور کردیم تقریبا همشونم مسلح 😬 تا اینکه رسیدیم به جای اتوبوس هاشون واااااای چقد بی نظمی بود انصافا اونایی ک اربعین اومدن میدونن طریقه پارک کردن ماشین هاشون چطوریه یعنی همینطور تو در تو😐 شما فک کن مثلا توی یک ماشینی یکی داره جون میده و باید سریع برسوننش بیمارستان باید حدود 7،8تا ماشین حرکت کنن تا اون بتونه در بیاد تازه اگر اون7 یا 8تا باز جایی گیر نکرده باشن😑 فکر میکنم همونجا حدود 45دقیقه معطل شدیم 💠قبل اینکه آنتن دهی گوشیم وصل بشه به سرورهای عراق یک تماس گرفتم با مادرم و باهاشون صحبت کردم ک رسیدم جای مرز و از جهتیم یک پیامک هایی بین من و اوشون رد و بدل شد و گفتم رسیدیم مرز و بهش گفتم ان شاءالله بعد ازدواجمون باهم میایم کربلا ولی اون هعی می گفت نه و فلان و می گفت ارتباطمون قطع کنیم که وابستگی ایجاد نشه😒 البته انگار واسه خودش می گفت چون مثل اینکه داشت وابسته میشد تا اینکه دیدم باز اون پسره پیام داد و گفت دارین اربعین میرین زیارت واسه ماهم دعا کنین منم سرسنگین گفتم برگردم با شما و قانون کار دارم اونم گفت هر طور صلاحه اصلا حس مظلومیتش منو کشته بود😁 💠اتوبوس حرکت کرد و آنتن ماهم وصل شد به سرور عراق حالا جرئت داشتی پیامک بده یا تماس بگیر😁😂 دیگه بایدگوشی رومیذاشتیم کنار از جهتی هم کناریم دوستم سید محمد رضوی نسب بود ازدوستایی که متاهل شده بود تماس گرفته بودبه خانمش وخوب صحبت کرد ماهم این طرف افسوس اینطور لحظات🙈 کم کم مسافرا داشت خوابشون می برد اتوبوس هم باسرعت زیادتوی تاریکی شب و جاده خلوت اما پر از وحشت به مسیرش ادامه میداد فکر میکنم سرعت زیادش بخاطر مسائل امنیتی بود یا شایدم عادتشون بودبه سرعت تند چون اون موقع داعش لامصب همچنان توی عراق فعال بود همینطور می رفتیم و منم به جاده هرازگاهی نگاه می کردم که سرتاسر سیاهی بود تا اینکه منم خوابم برد😴 بیدار که شدیم دیدیم به به ببین چیشده 😱😱 ✍ ☑️ eitaa.com/azgonahtatobehsapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه0⃣2⃣ 💠داشتیم پیاده می رفتیم به سمت مرز چذابه هر از گاهی با بچه
ازگناه تاتوبه1⃣2⃣ چشامو توی تاریکی شب ک توی اتوبوس خوابم برده بود رو باز کردم دیدم واااای😰 اتوبوس توی جاده تاریک خراب شده از طرفی واسه خاطر داعش ترس داشتم چون گفتم داعشیا توی عراق فعال بودن می گفتم الآن یهو چندتا انتحاری می زنن به اتوبوس یا از دور میدیدم جایی رو که حالت آتش گرفتگی بود انگار که جنگی اونجا باشه خلاصه از طرفی ترس بود و از طرفی هم بیرونو نگاه میکردم یکی از دوستام که مسلط به لهجه عرب بود با دوتا از مسئولین رفته بود پایین و با راننده صحبت میکرد و یک اتوبوس دیگه هم اومده بود که جابجا بشیم 😊 خلاصه طرف پولشو گرفت و با بچه ها رفتیم اتوبوس دیگه اتوبوس دیگه از این اتوبوسای پاکستانی بود نمیدونم تاحالا دیدین یا نه داخلش خیلی کوچیکه منم دیر رسیدم و جا واسم نبود😐 هیچی دیگه پتو گرفتم کف اتوبوس انداختم و همون کف دراز کشیدم حالا بالای سرم یکی دیگه خوابیده بود پاهاش رو سرم بود😁 خلاصه رفتیم تا اینکه متوجه شدم رسیدیم سامرا سامرا هم امنیتی بود چون مدتی قبلش داعش فکر میکنم حملاتی کرده بود قدم به قدم نیروی های امنیتی و مسلح بود آخرای وقت نماز صبح بود که رسیدیم😔 میخواستم وضو بگیرم حتی آب واسه وضو نبود آب ها قطع بود یک عده از بچه ها با روحانی کاروانشون کنار پارکینگ اتوبوسا روی سنگ ریزه ها شروع کرده بودن به نماز جماعت خوندن حالا شما وضعیت رو فرض کن حدود 70یا80 شاید بیشتر اتوبوس پارک کردن و میخوان به نماز برسن از طرفی آب هم قطع 😐 خلاصه با بچه ها سریع رفتیم دنبال ماشین ک هرطور شده برسیم حرم واسه نماز ماشینو گرفتیم فکر کردیم تا جای حرم میرسونه اونم آقا حدود 5یا6کیلومتری حرم پیاده کرد😏 به بچه ها گفتم بیاین نمازمونو اونور جاده بخونیم یک پمپ بنزین بود گفتم تا برسیم نمازمون قضا شده از طرفی هم اگر از بچه ها عقب میفتادی خب شهر غریبی و پر از نیروهای امنیتی هیچی دیگه گفتن نه ما میریم منم گفتم خدایا توکل به خودت هرچند ترس داشتم چون احتمال درگیری های مسلحانه بود ولی دل رو زدم به دریا و رفتم اونور جاده و خودمو رسوندم به پمپ بنزین و سریع وضو گرفتم و نمازو خوندم 🌹🍃 بعدم تنهایی راه افتادم به طرف حرم داشتم می رفتم یهو صدای تیراندازی اومد😰 برگشتم دیدم یک ماشین بدون هماهنگی با نیروهای امنیتی میخواست بره طرف مرکز شهر با تیراندازی نگهش داشتن ک یک وقت تروریست نباشه 👌 خلاصه شروع کردیم به رفتن هرچی می رفتی نمیرسیدی خیلی دور بود از طرفی مثلا قرار بود ساعت8جای اتوبوس باشیم منم دیدم وااای ساعت داره میگذره چرا نمیرسم یکم می دویدم باز راه میرفتم وسط راه بندهای کفشم هعی شل میشد هعی سفت میکردم و می دویدم یا تندتند قدم میزدم تا اینکه رسیدم به یک ایست امنیتی دیگه😑 باز از اونجا چقدر رفتم و رفتم و رفتم جیگرم در اومد تا اینکه دیدیم بله کم کم به یک جاهایی دارم میرسم یعنی حدود هر20متر یک ماشین مسلح با نیروهای امنیتی بود دو طرف خیابون 😶 حالا درگیری بعدی ذهنیم این بود که چطوری بچه هارو پیدا کنم چون اگ قرار باشه این مسیرو دوباره پیاده برگردم به ساعت قرار نمیرسم و اتوبوسم حرکت میکنه و باید خودم ماشین سوار شم برم مثلا قرار بعدی حالا نجف یا هرجایی ک می گفتن🙂 هر طور شد پیدا شدن به لطف خدا رفتم زیارت امام حسن عسکری ع خیلی باصفا بود هرچند دور حرم و ضریح آقا رو خراب کرده بودن😔😔 آدم بمیره بخاطر این مظلومیت ها و البته یک چیزی بگم انسان های خوب معمولا مظلومن اما مقتدر💪 یعنی چی یعنی فکر نکن از فردا توبه کردی قراره برات صف بکشن بهت شیرینی و گل بدن بلکه باید رنج های مفید رو برای خدا بکشی تا قبلش رنج گناه رو می کشیدی حالا باید کمی رنج های مثبت بکشی تا در اثر این چرت و پرت های بقیه رشد کنی😊 خلاصه زیارتمو انجام دادمو برگشتم بعد با دوستم محمد یوسف آبادی رفتیم جای سرداب امام زمان عج😍😍 وای چه مکانی بود چراغ سبز روشن کرده بودن و مردم زیادی میومدن بعد اونجا قرار شد بریم به سمت اتوبوس هامون بین راه واسمون یک چیزی خریدن و خوردیم یادم نیست چی بود😐 بعد متوجه موکب امام رضا ع شدم با دوستم رفتیم تو صف و چایی شیرین امام رضا رو خوردیم و یک تیکه نون به همراه گوجه و تخم مرغ گرفتیم و حرکت کردیم😊 💢عضویت در کانالمون👇👇💢 ☑️ eitaa.com/azgonahtatobehsapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه1⃣2⃣ چشامو توی تاریکی شب ک توی اتوبوس خوابم برده بود رو باز کردم
ازگناه تاتوبه2⃣2⃣ از سامرا می خواستیم برگردیم چندتا از بچه ها جاموندن و دونفر دیگم از اتوبوس پیاده شدن که منتظر بمونن تا بیان و با همدیگه حرکت کنن 😊 بله دیگه این فرق ما با شما دختراست😐 اینجا جا بمونی باید خودت بیای رفتیم سمت کاظمین یکی از بچه هامون بنام احمد ناصری آبادانیه همونی که گفتم عربی خوب صحبت میکنه تماس گرفت یک جا رو واسه اسکانمون توی کاظمین هماهنگ کرد فکر میکنم ساعتای4یا 5بعداز ظهر بود رسیدیم 😊 واااای چقدر پذیرایی کرد بنده خدا غذا برنج بود و مرغ و سالاد و سبزی و ماست در کنارش موز و هنداونه بعد ناهارم بهمون چایی شیرین دادن ینی رسمشون این بود واقعا از دل و جون واسه زائرای امام حسین ع هزینه میکردن بعد ناهار و کمی استراحت واسه نماز رفتیم حرم نماز مغرب و عشا رو خوندیم و زیارت و دوباره حرکت به سمت اسکان از جهتیم یاد اوشون😐هراز گاهی میومد ذهنم یکی از بچه ها اونجا رفت یک سیم کارت عراقی گرفت با حجم اینترنتی خوب و باعث شد بتونم نتم رو وصل کنم😊 دیگه این بنده خدا کم کم بین بچه ها شناسایی شد و توی نجف 4یا 5نفری یا بیشتر وصل میشدیم به اینترنتش😁 یعنی قطع میکرد صداها بلند میشد 😂 شام بهمون ساندویچ دادن آها راستی بنده خدا یک حمومم داشت دیگه تک تک می رفتیم یک دوشی آب گرمیم می گرفتیم نوبت من شد ساعتای 1ونیم 2 بامداد صبحانه هم متنوع بود بعد صبحانه قرار شد حرکت کنیم به سمت نجف 😊 یاد امیرالمومنین علی ع زنده شد توی دلاتون😍 ای جانم علی اصلا میری حرم آقا رو از نزدیک می بینی انصافا چنان ابهتی داره فقط باید ببینی 🌹😍 اونجا ظهر رسیدیم و ناهاری خوردیم و رفتیم حرم آقا از جای اسکان تا جای حرم واقعا شلوغ بود همینطور داشتم می رفتم دیدم تو خیابون یک گاو رو ذبح کردن😐 خون نجسش پخش شده بود تو خیابون☹️ رسیدیم به حرم نزدیکای ضریح حضرت علی صدای مردم با زمزمه حیدر حیدر بلند بود هرچی نزدیکتر به ضریح میشدی فشار واقعا بیشتر میشد در حدی ک دیگه از جمعیت اومدم کنار ترسیدم قفسه سینم بشکنه ☺️ رفتم کنار و شروع کردم جامعه کبیره خوندم و واسه امام زمان ، پدرومادرم و اوشون😌 وبقیه دعا کردم فرداهم یک بار دیگه رفتیم زیارت و کم کم باید آماده بزرگترین پیاده روی جهان می شدیم😍😍 وسایل کوله رو جمع کردم بندهای کفشم رو محکم بستم و راه افتادم به همراه چند تا از مسئولین و بچه ها😊 وارد مسیر که شدیم دوباره پذیرایی ها شروع میشد یک قسمت ایرانیا داشتن شربت میدادن یکی وای فای گذاشته بود صلواتی😊 یک تیکه رو دیدم واقعا خدمتی عاشقانه بود چند تا بچه حدود4تا6سال کنار هم ایستاده بودن یکی دستمال کاغذی میداد یک دختره کوچولو هم دستش عطر بود و به دست زائرا عطر میزد ❤️🌹 همینطور رفتیم و رفتیم چندین کیلومتر تا رسیدیم به عمود یک تا خود حرم امام حسین ع حدود1410تا عمود بود و فاصله هر دو عمود هم حدود50متر بود اولین عمود بنام یکی از شهدای ایرانی بود خلاصه عکس گرفتیم با عمود اول و حرکت کردیم عجب پیاده روی بزرگی بود رفتیم تا فکر میکنم غروب بود که رسیدیم به موکب بزرگ امام رضا ع و نماز خوندیم و شام خوردیم و خوابیدیم تا صبح 😊 صبح دوباره حرکت کردیم عمودهارو طی می کردیم و باز دوباره بعد هر 50تا یا 100تا عمود استراحت می کردیم یا آب سرد یا با چایی یا هم از خوراکی هایی ک میدادن مثلا می رفتیم یهو می دیدی یک عراقی پشت وانتش موز داشت و تندتند پخش می کرد بین مردم یا طرف دوغ های یکنفره داشت و سریع پخش می کرد بین مردم هرکس هرجور می تونست خدمت می کرد 😍 خلاصه هراز گاهی توی موکب های استراحت می کردیم مثلا کمی وامیستادیم و یکی پشتمون و پاهامونو ماساژ میداد یا کمی می خوابیدیم باز حرکت رفتیم تا رسیدیم به موکب عظیم امام زمان عج که زیر نظر آستان قدس رضوی بود اونجا هم مراسم عزاداری داشتن بعد نماز مغرب و عشا بعد مراسم بین من و مداحش یک بحث اعتقادی شکل گرفت که اکثرا گفتن شما درست میگی و شام رو خوردیم و رفتیم سوله واسه خواب 😊 صبح دوباره زدیم به حرکت فکر میکنم بعد ظهر ساعتای 6بود که وقتی سمت راستمو دیدم😔 حرم حضرت ابوالفضل ع دیده میشد از فاصله صدها متری کمی اونجا به همراه زائرا وایستادیم به حرم نگاه می کردیم و اشک😭 بعد دو روز پیاده روی و گرما و سختی عجب حسی بود حرم آقارو ببینی از اونجا دوباره رفتیم محل اسکانمون کمی استراحت کردیم آها راستی اونجا هم باز قضیه شارژر تکرار شد یکی دوتا پریز برق بود ما حدود 7یا8 تا گوشی و پاور وصل کرده بودیم😐 با بچه ها راهی بین الحرمین شدیم 👇عضویت👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fasapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه2⃣2⃣ از سامرا می خواستیم برگردیم چندتا از بچه ها جاموندن و دونفر
ازگناه تاتوبه3⃣2⃣ در موقعیت های خوب و عالی مختلف براش دعا میکردم یادمه وقتی رسیدم نزدیکای ضریح امام علی ع و رفتم یک کنار و شروع کردم زیارت جامعه کبیره رو خوندم براش دعا کردم توی سامرا و جاهای مختلف یادش بود توی مسیر راه یادش میکردم 😔 رسیدیم کربلا یک جایی بود که وسطش حالت صحن حیاط بود و دور تا دورش زیر سقف اتاق هایی داشت و ما توی یکی از اتاق ها اسکان گرفتیم هرچند اتاقش واقعا کوچیک بود و بخش هاییش خراب شده بود اما در کنار دوستان و خصوصا با داشتن هوای حرم امام حسین ع لذت خودشو داشت😍 وقتی رسیدیم بچه ها وضو گرفتن و نماز ظهر و عصر رو توی همون حیاط مربعی شکلش که موکت انداخته بودن به جماعت خوندیم و بعدشم ناهار دادن فکر میکنم قورمه سبزی بود😋 (دلتون آب افتاد😬) ناهارو که خوردیم رفتیم توی اتاق و زیارت عاشورا رو خوندیم و تا جایی که یادمه برنامه طوری ریخته شد که شب برن حرم اما اگر کسیم خواست میتونه خودش زودتر بره حرم ☺️ با بچه ها برنامه ریختیم خودمون بریم حرم زودتر اون حرم زیبای آقا رو ببینیم وقتی وارد خیابون اصلی شدیم که میخواستیم بریم طرف خیلی شلوغ بود از جای بازرسی رد شدیم و از بین انبوه جمعیت گذشتیم تا رسیدیم به حرم حضرت ابوالفضل ع خیلی خیلی شلوغ بود خصوصا بین الحرمین یعنی اونجا پی بردم اینکه میگن اربعین تا بشه خانما نیان یعنی چی البته من مخالف شرکت خانما نیستما ولی واقعا دیگه بین الحرمین جای خانمانبود یعنی به حدی شلوغ بودکه اگرمیفتادی دیگه شایدجنازتو بایدجمع میکردن😐 اونایی که رفتن میدونن چی میگم کلابعضی زن ومردا انگار آبجی و داداش شده بودن بخاطرتعداد بالای جمعیت بهم برخوردمیکردن وخیلی افتضاح بود☹️ دفه آخری که قرار بود بریم به دوستام گفتم شماها بریم من همین حرم حضرت ابوالفضل رو میرم دیگه از بین الحرمین نمیام حرم امام حسین که باز بخوام تا اونجا به ده تا زن برخورد کنم😕 وقتی میخواستیم وارد حرم بشیم خصوصا قبل از در ورودیش تعداد زیادی از کفش ها روی هم بود برین ببینین خندتون میگیره کف خیابون پر از کفش طرف بیاد بیرون یه یکساعتی باید دنبال کفش هاش بگرده و پیدا کنه😁 من و دوتا دوستام زرنگی کردیم برنامه ریختیم نوبتی بریم حرم یعنی دونفر برن و یکی مواظب کفشا باشه وقتی اون دونفر برگشتن نفر بعدی بره😊 موقع ورودی به قدری شلوغه که انگار میخواد استخوان های کمرت بشکنه😕 نمیدونم دفه آخر بود یا همون دفه اول موقع ورودی من گیر کردم توی کنج یکی از دیوارها چنان فشاری جمعیت بهم آورد ک ترسیدم استخونم بشکنه😐 اونم استخونای یک مدییییر کانال😁 خلاصه به هر زحمتی بود وارد صحن شدیم و اون مشک بزرگ و زیبایی که جلوی ورودی حرم نصبه دیدمش مشکی که😔😔😔😔👇 ای مشک، تو لااقل وفاداری کن من دست ندارم، تو مرا یاری کن‏  من وعده‏ ی آب تو به اصغر دادم  یک جرعه برای او نگهداری کن‏  ای مشک، نگاه کن به بالای سرم  زهرا است نشسته آبروداری کن‏  ای مشک، مریز آبرویم  بر باد مده تو آرزویم‏  ای مشک، اگر چه عرصه تنگ است  بی‏ آب روم به خیمه ننگ است‏  سیراب ز آب خوشگواری  اما ز حرم خبر نداری‏  افلاک سبو گرفته سویم  بر خاک مریز آبرویم‏  آن دم که سکینه مشک آورد  با دیده‏ ی پر ز اشک آورد  تا دیده‏ ی من به دیده ‏اش دوخت  از آتش آه هستی ‏ام سوخت‏  افسوس که من گناه کردم  بر آب روان نگاه کردم‏  هر چند که آب را نخوردم  کف در خنکای آب بردم‏  این دست ز تن بریده بادا  از حدقه برون دو دیده بادا  کفاره‏ ی لمس آب، این است  خوش باد که عاشقی چنین است‏ سعی خودمو میکردم هر طور شده برم زیر قبه حضرت ابوالفضل هرچند سخت بود و طول کشید اما خودم رو رسوندم و زیرقبه واسش دعا کردم 😊 بعدازاونجا قرارشد بریم حرم امام حسین ع واااااای چه لحظه ای بود ازبین الحرمین می رفتیم به سمت حرم از بین تعداد بالای جمعیت و فشارو فشوری که بهم وارد شد گذشتم تا لحظه به لحظه به حرم نزدیک میشدم از طرفی آفتاب هم رو سرم بود و سرتو میاوردی بالا میزد تو چشمات به حرم که رسیدیم اونجا هم قضیه کفش ها بود😁 یک عالمه کفش روی هم با دوستام اومدیم کفشارو از طرف بندهاش بهم گره دادیم و هرسه جفت رو یکجای مخصوص گذاشتیم من از همه دیرتر برگشتم اینو وقتی فهمیدم ک دیدم فقط کفشای من مونده و کفشای دوستام نبود فهمیدم زودتر از من رفتن موقع ورودی حرم بازم قضیه فشارهای زیاد تکرار شد هرطور بود خودمو رسوندم داخل اونجا می خواستیم وارد مکان دور ضریح بشیم دقیق نمیدونم ولی شاید بیش از5دقیقه در فشاری سخت بودم توی یک دستم موبایلم بود دستمو گذاشته بودم روی سینم از جلو و عقب اینقدر فشار میاوردن که برای یک لحظه ترسیدم قفسه سینم بشکنه 😱😰 باورکنین فقط باید اون لحظه اونجا باشین درک کنین چی میگم برای یک لحظه یک تکون محکمی خودمودادم و دستم رواز روی سینم برداشتم ک فشار بیشتری نیاد روش به هر سختی بود خودمو رسوندم
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه3⃣2⃣ در موقعیت های خوب و عالی مختلف براش دعا میکردم یادمه وقتی ر
ازگناه تاتوبه4⃣2⃣ لحظات ورود به زیر قبه امام حسین ع خیلی روم فشار بود طوری که گفتم نزدیک بود استخونای قفسه سینم بشکنه😤 خیلی خیلی فشار بود و واقعا خودمم ترسیدم اصلا وضعیتی بود فقط باید می دیدین😐 مثل پروانه ای که به دور شمع پرواز میکنه و از شعله ی شمع ابایی نداره تا اینکه پرش رو میزنه به شعله و با معشوقش یکی میشه و آروم میگیره اینجا هم عاشقان امام حسین همچون پروانه ای به دور معشوق خوشون می چرخیدن و ضریح آقا رو بوسه باران میکردن😍❤️ خلاصه داشتم می رسیدم زیر قبه زیبای آقا که به یادم اومد اینجا جاییه که میگن دعا مستجابه و الآن وقتشه واسه ازدواجم دعا کنم که اگر به هست بهم برسیم اما یک داستانی اومد ذهنم که پریشانم کرد غمی در دلم جوانه زد😔😔😔 لحظاتی به فکر فرو رفتم 😔 میدونین یاد کدوم داستان افتادم؟ یکبار شنیدم یک شخصی از بزرگان میره کربلا و جای حرم امام حسین شکایت میکنه که الآن دیگه مردم آماده ظهورن چرا پس آقا نمیاد و.... همینطور که داره شکایت میکنه آقاجانمون امام زمان روحی فداه میان رو سرش و البته کاری میکنن که این شخص امام رو نشناسه و با این مضمون امام می فرماین اینجا قبر جدم هست بازم اون شخص نمی فهمه ایشون امام زمان هستن و امام زمان تصرفی در اون شخص میکنن که گوش هاش باز میشه و می فهمه مردم زیر قبه چه دعاهایی میکنن 😔😔 امام می خواستن بهش بفهمونن که نه آقاجان اینقدرام هنوز کسی منتظر من نیست شخص می فهمه کسانیکه میان زیر قبه یکی واسه مریضش دعا میکنه یکی قرضش و دعاهای مختلف الا ظهور حضرت😔 اونجا شخص می بینه ای وای چه امام غریبی 😭 خلاصه منم زیر قبه ک رسیدم بجای دعا واسه ازدواج دعام شده بود اللهم عجل لولیک الفرج مطمئنا انسان ها اگر در بهترین جاها به دعاهای بالاتری بپردازن مثل دعای فرج امام زمان هم کمکشون میکنه من فکر میکنم اینکه من برم و فقط واسه ازدواجم دعا کنم یک نوع خودخواهی هست ✅ ولی وقتی میگی اللهم عجل لولیک الفرج انگار واسه همه مظلومین و مسلمونا و شیعه ها دعا کردی😊 چون آقا که بیاد دیگه این همه حق و ناحق نمیشه اینقدر بعضی از مسئولین نمیان اختلاس کنن و تازه مدعی هم باشن و.... البته انگیزه های دعا برای فرج هم باز فرق میکنه یکی میگه آقا بیاد تا راحت شم اینم کمی خودخواهیه اما یکی میگه آقا بیاد تا حکومت جهانی شیعه برقرار بشه و دین خدا حاکم همه جهان بشه و مظلومین عالم نفس راحت بکشن 😊 خلاصه آقا دعا کردیم همونجا دیدم یکی از دوستام دستاشو باز کرده بود و خودشو داشت می چسبوند به ضریح😑 واقعا چی جرئتی داشت تا اونجاها رفت جلو 😐 راستی یاد یک شعری افتادم برمشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا😍 یک نکته ایم بگم😬 بچه ها بعضیاعقیده دارن وقتی میان زیارت امام رضا ع یاجاهای دیگه اگردستشون رسیدبه ضریح ینی زیارتشون قبول شده درحالیکه اصلااینطور نیست😊 من یک سوال بپرسم شماراضی هستین وقتی چندتا از مهموناتونو دعوت کردین خونتون یکی بیادکنارشون بهش مشت بزنه یاهعی هل شون بده واذیتشون کنه؟ خب معلومه نه امام رضا هم راضی نیست زائراش اذیت بشن طرف ازراه میرسه دیدم ک میگم ها همینطورمیره جلو وشونه میزنه به این و اون و بقیه روناراحت میکنه که دستش برسه به ضریح😕 حالامثلا رسیدبه شما بهشت دادن؟ یااونیکه آروم یک گوشه بدون مزاحمت واسه زائرای گل آقا داره زیارتنامشو میخونه و با آقا حرفاشو میزنه و خلوت کرده با خودش و امام رضا ☺️ پس این رسم رو بندازیم کنار از حرم برگشتیم محل اسکان و شب شده بود شام خوردیم موقع خواب تصمیم گرفتم پیامک هایی بهش بدم اونجا هزینه هر یک دونه پیامک300تومن میفتاد😐 خلاصه خطم حدود فک کنم13تومن شارژ داشت و رفتم تلگرام و از طریق تلگرام پیامک دادم ک کمتر شارژم مصرف بشه چون حجم اینترنتیم نداشتم پیام میدادم سریع نت رو خاموش میکردم😬😁 باورکنین همون شب فک کنم حدود6یا8تومن از شارژم کم شد😐 پیام دادگفت امشب رفتیم جلسه تون دهه اول صفرخونه مادربزرگم جلسه میگیریم تا اربعین یک شب دعوتشون کرده بودم و اومده بودن😎 اماشب آخردیگ من مشهد نبودم مثل اینکه مادرم دعوت کرده بودن ایناهم شرکت میکنن درضمن شام هم شله مشهدی بود😋 بهم گفت اماخواهرتون انگارازم ناراحت بود خب حقم داشت خواهرم بااون کارایی که قبلا کرده بودناراحت شده بود ازدستش خلاصه پیامایی دادیم وگفت مامانم گفته واسه ما هم دو رکعت نمازبخونین یهودیدم عکس پروفایل گذاشت مثل قبلا چون باخط مادرش پیام میداد عکس پروفایل نداشت مثل قبلابازم از این عکسای دخترای بدحجاب گذاشت بهش گفتم میشه عوضش کنین؟ گفت باشه عکسی گذاشت نوشته بود یا اباعبدالله الحسین😍 اونم کسیکه اگردوستاش میدیدن شاید شاخ در میاوردن😬 حدود یک ساعتی یابیشتر پیام دادیم وخوابیدم @azgonahtatobeh
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه4⃣2⃣ لحظات ورود به زیر قبه امام حسین ع خیلی روم فشار بود طوری که
ازگناه تاتوبه5⃣2⃣ خب دیگه کم کم باید از سرزمین عشق جدا می شدیم😔 باید از حرم آقا دور و دورتر می شدیم از محل اسکانمون حرکت کردیم برای رفتن به مرز به هر سختی و مکافاتی بود رسیدیم مرز 😊 مثلا ما طرفای صبح که حرکت کردیم شب رسیدیم مرز😐 با چه سختیی بچه هامون این مدت تقریبا یا اینترنت نداشتن یا اگرم داشتن خیلی محدود بود😁 آقا رسیدن به مرز ایران همانا و پرواز کردن بچه ها از درون اتوبوس به دلیل برگشتن اینترنت همانا😂 چقدر خوشحال شدیم که دوباره به یار دیرینمون رسیدیم😑 و بعله دیدیم از طرف مشترک مورد نظر پیامک هایی رسیده که کجایین و نگران شدم و.... اول یادمه با خواهرم صحبت کردم و بهشون گفتم نزدیک مرز ایرانیم و بعدشم دیگه دیگه🙈رفتیم باز سراغ پیامک دادن به اوشون اونجا بود که درباره شرایطش واسه ازدواج صحبت کرد و شرط پشت شرط که آره من بچه نمیخوام من تا بعد کنکور نمیخوام ازدواج کنم من فلان و فلان منم دیدم شرط اولش واقعا پذیرشش سخته🙈ولی خب گفتم حالا فعلا قبول کنم شاید بعدا راضی شد شرط دومشم ک گفتم باشه فعلا درستونو بخونین مشکلی نیست بعدش میایم و شرایط دیگه که تقریبا داشت پا گذاشته میشد روی علایقم یا بهتر بگم روی شخصیتم دیگه خیلی کوتاه نیومدم گفتم این درست نیست که شما هعی شرط بذارین و منم قبول کنم مثل اینکه منم شرایط دارم اونم خندید😁 سوار اتوبوس شدیم و همچنان بحث شیرین ازدواج بود هوا هم تاریک شده بود و دوباره باید حدود دو روز توی همین اتوبوس می بودیم بچه ها راستی یک چیزی بگم😐 انصافا وقتی برگشتم ایران میخواستم خاک ایران رو ببوسم یعنی واقعا خاک این سرزمین بخاطر خون پاک شهدا چقدر لذت بخش و آرامش دهنده س جدی میگم نمیدونین وقتی برگشتم ایران چه حس نزدیکی و آرامشی گرفتم 😍❤️ بله آقا دیگه شروع کردیم درباره شرایط ازدواج و از خودمون گفتن یک مقدار که صحبت کردیم دیگه کم کم باید می خوابیدیم خوابمونم توی اتوبوس که بهتون گفتم چطوری بود😁 یک عده کف اتوبوس می خوابیدن یک عده روی دوتا صندلی یکی بین صندلیا😁 میدیدی سرش نیست اما پاهاش وسط اتوبوسه😝 یکی با شلوار گشاد خواب بود خلاصه اوضاعی بود ماشاءالله اتوبوس از نظم در افراد و لباس بیداد می کرد😶 شبو خوابیدیم روز و شب و ساعت ها می گذشت و لحظه به لحظه به به خورشید نزدیک تر می شدیم خورشید اهل زمین و آسمان و تموم عوالم هستی 🌹امام رضا (ع)🌹 نزدیکای مشهد که بودیم یک حرفایی زدم که دیدم نه خودشم انگار از خداشه راستی بچه ها چون داستان طولانی شده دوتا چیزو یادتون نره👇 یکی اگر یادتون باشه که بهش گفته بودم شما اگر واقعا جوابتون منفیه پس چرا بهونه تراشی میکنین یکبار بهونه حجابو آورد یکبار موسیقی که گفت نه من بهونه نیاوردم یکبارم یادتون باشه بهش گفتم شما با پسر در ارتباطی و گفت نخیر شما تهمت زدی و رفت به مامانش گفت ✅ خلاصه بهش پیشنهاد دادم قرارحضوری بذاریم و حضورا صحبت کنیم البته بهش گفتم مادرتون باید در جریان باشن و بهشون بگین که اونم گفت قبل اینکه شما بگین من بهشون گفته بودم😐 اتوبوس رسید به پارکینگ شماره 3حرم مطهر امام رضا (ع) چون از حرم امام رضا رفته بودیم برگشتمونم همین جا شد 😍❤️ و بعدش رفتم به طرف خونه با کلی هیجان که ایندفه در حالی میخوام ملاقاتش کنم که قراره هردومون بر ازدواج هست و دیگه هر دو بهم علاقه داریم هرچند اعتراف میکنم قرار گذاشتنم درست نبود ولی بازم ادامه داستان چیزایی هست که باید بگم😊 http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه5⃣2⃣ خب دیگه کم کم باید از سرزمین عشق جدا می شدیم😔 باید از حرم آ
ازگناه تاتوبه 6⃣2⃣ 💠بچه ها من یک بخش داستان رو یادم رفت بگم اونم این بود که اون پسره که بهم پیام میداد و فحش و بی ادبی میکرد چیشد؟! و قضیه شکایت کردنم ازش چیشد؟! 💠حقیقتش واقعا پیگیر بودم اینو بنشونم سرجاش هرطور شده واسه خاطر اینکه فکر نکنه همه کاره س و بخواد واسه دختری که پدرومادرش زنده هستن تصمیم بگیره😒 مامانم جریان رو فهمیده بود بارها بهم گفتن بیخیالش شو بابامم همینطور ولی من گفتم باید جواب اینو بدم 💠خلاصه بگم پسره اومده بود مشهد و از طرفی هم ترسیده بود که قراره ازش شکایت کنم به بابام گفته بود مشهدم و بابامم بهش گفته قرار بذاره باهم رو دررو صحبت کنیم 💢💢 💠روز قرار رسید و منم اینبار به خودم گفتم یا امام رضا ع اینقدر در حق شما بدی کردن شما بخشیدین منم گفتم هرچند این بخشیدن واسم سخته چون واقعا زجر کشیده بودم اما در کنار همه این ها گفتم بذار هم بخاطر امام رضا هم بخاطر احترام به حرف پدرومادرم ببخشمش 💠اومد مشهد بهم پیام دادیم و قرار ملاقات گذاشتیم من جای قرار رو بهش گفتم توی حرم بود اما اون گفت بیا فلکه آب منم میدونستم این با چند نفر اونجا هماهنگه که هم چیزی شد بریزن سرم 😊 منم بهش گفتم شما فقط میای جایی که من میگم اومد طرفه فکر میکنم باب الرضا بود گفت بیا اونجا گفتم نه فقط میای جایی ک گفتم 👌 دوباره اومد گفت فلان جام ک تا جای قرار من حدود30یا40متر فاصله بود گفتم خیر بیا اینجا خلاصه اومد دیدم ببببله با دوتا از دوستاش اومده😁ترسو بعد این اومده منو تهدید میکنه 😑 خلاصه اومد جلو و دوتا دوستاشم پشتش اونموقع فکر میکنم زمستون بود بهش دست دادم و گرفتمش تو بغلم کشیدمش جلو و صورتشو اومدم ببوسم بهم یک تیکه بدی انداخت و اعصابم داغون شد 😡 خواستم یک چیزی بگم باز گفتم ولش کن گرفتمش تو بغلم فشارش دادم بعد توحرم یک مکانی رو سراغ داشتم که بنده اجازه داشتم برم اونجا 🍃🌹 گفتم بریم تو یکی از دوستاش یکم مثلا پلیس بازی درمیاورد و مثلا گنده شون بود گفت نه همین جا 😏 منم گفتم ن میریم تو و خلاصه رفتیم داخل یک ساختمانی تو حرم و یک اتاقی داشت واسه ملاقات اتاقش گرم بود گفتم اونجا باهاش بشینم درست صحبتامو بکنم برق اتاق از قبل روشن بود باهم رفتیم تو اتاق دیدم دوست گنده ش اومد اتاق رو یک بررسی کرد که مثلا دوربین به کار نذاشته باشم😁فکر کرده واقعا تو فیلم سینماییه😂 خلاصه چک کرد و رفت پشت در یکم اونطرف تر واستاد دوست دیگشم تقریبا مقابل در وایستاده بود بهش گفتم برو اونطرف تر وایستا 😒 گفت اونجور صحبت نکن و فلان منم گفتم عزیزم برو اونجا وایستا😁 و رفت تو اتاق با پسره اومدم شروع کنم به صحبت پسره گوشیش رو یک نگاه انداخت و بعدم جلوم پرت کرد زمین اصلا لاتی بود ک نگو 💢💢 منم کمی صحبت کردم باز آقاگنده اومد درو باز کرد دوستشو صدا کرد گفت بیا بیرون اینجا خیلی درست نیست گفتم ینی چی میخوام چندکلام صحبت کنم گفت نه فلانی بیا بیرون من رفته بودم جای در وایستاده بودم اون پسره هم پشتم یهو زد به دستم از اتاق زد بیرون 😊 منم گفتم خب جلوی آدم متکبر نباس کم آورد هرچی بخشیدمش دیدم پر رو میشه خلاصه رفتیم بیرون از ساختمون و خواستیم صحبت کنیم باز دوستاش اومده بودن جلو انگار میخوام بخورمش گفتم میخوام صحبت کنم برین اونور جفتشون رفتن شروع کردم ب صحبت و حرفامو زدم توی یک تیکه از صحبتام اسمشو به زبون آوردم یهو گفت تو کی هستی که اسم کوچیک اونو به زبون میاری منم گفتم شما کاره ای نیستی بخوای واسه اون تصمیم بگیری👌 اصلا دوست دارم همینطور صحبت کنم اون پدر ومادر داره و نیاز به تصمیم تو نداره و ساکت شد😌 حرفامو که زدم گفتم حالا عذرخواهی کن گفت من قبلا گفتم ببخشین گفتم نه الآن روبه روم ازم عذرخواهی کن و بهشم گفته بودم عکس پیاماتو دارم و بخوام میتونم شکایت کنم خلاصه عذرخواهی کرد و منم گفتم حالا شد 😁 میخواستم این تکبر و غرور و لاتیش بشکنه که شکست بعدم گفتم خب برو 😊 بعد رفتم جای دوستش که فکر میکرد پلیسه گفتم ببین من بخوام شکایت کنم میتونم گفت نه به این دلایل نمیتونی گفتم خخخ اونقد آشنا داریم که واسم کاری نداره شکایت کردن 😊 هرچند آشنابازی کار خوبی نیست ولی منم آشنا داشته باشم بازم از راه قانونش میرم جلو وقتی بهش گفتم کوتاه اومد😁 گفت ببین تو اگر شکایت کنی و ارتباط این دونفر ثابت بشه هرکدومشون طبق فلان ماده قانون 80ضربه شلاق میخورن البته دقیق یادم نیست گفت 80یا70 خلاصه هم من آروم شده بودم هم اون بعد گفت اگر کاری ازم برمیاد بگو 💢💢 💠گفتم فقط به دوستت بگو واسه بقیه تصمیم نگیره و خلاصه تموم شد و رفت شاید شما در حد چند جمله خونده باشین😔 اما واقعا بخشیدن این پسر که به دین و شخصیتم توهین کرده بود و همچنین مانع شده بود تا به کسی که واسش زحمت ها کشیده بودم ک بهش برسم واقعا سخت بود اما بالاتر گفتم بخاطر امام رضا گفتم می گذرم ازش😔 😊
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 6⃣2⃣ 💠بچه ها من یک بخش داستان رو یادم رفت بگم اونم این بود که ا
ازگناه تاتوبه7⃣2⃣ 💠وقتی تو مسیر برگشت بودیم خب از یکطرف اون مدتی منو ندیده بود و کلا چون ازش دور شده بودم رغبت بیشتری داشت به دیدنم😊 💠لذا وقتی گفتم قرار بذاریم سریع قبول کرد و چقدرم مشتاق به نظر می رسید اتوبوس رسید به پارکینگ 3 حرم مطهر امام رضا ع و منم سریع خودمو رسوندم جای خونه قرار بود مثلا ساعتای12ونیم قرار بذاریم دقیقا وقتی به نزدیکای خونه رسیدم که اذان بود گفتم ابتدا نماز اول وقت بعدش قرار اگر خدا بخواد جور میشه اگرم نخواد که هیچی ولی ابتدا باید نماز خونده بشه 😊 خلاصه رفتم مسجد و نماز ظهر رو اول وقتش خوندم و سریع اومدم بیرون رفتم خونه و با مامان احوال پرسی بعدشم سریع ماشین رو برداشتم که برسم 💠💢💠 وقتی رسیدم محل قرار هنوز نیومده بود رفتم یک دوری زدم و دوباره برگشتم دیدم از اون سمت خیابون داره میاد😶 واااای چه لحظه ای بود کسیکه تا مدت ها پیش با من به طرز بدی برخورد میکرد حالا اینقدر مشتاق😎 خلاصه اومد دیدم عه جلو سوار شد😐 من به خودم گفتم اگر عقب سوار شه احساس سنگین بودنشه ولی دیدم نه اومد جلو به هرحال کمی احوال پرسی کردیم و حرکت کردیم 💠💢💠 من چون از قبلا یک آبمیوه فروشی زیر نظرم بود میخواستم برم جاش آبمیوه بگیرم حالا هرچی فکر میکنم درست یادم نمیاد از کجا باید برم که برسم جای مکانش😑 تو خیابون همینطور می رفتم و از خونشون دورتر می شدیم برای چن لحظه احساس کردم شک کرده فکر کرده دزدیدمش😜 گفت کجا میریم گفتم میرم جایی آبمیوه بگیرم گفت من نمیخوام😒 گفتم نه میخوام بگیرم خلاصه رسیدم جای آبمیوه ایه 😊 ماشین رو پارک کردم منم یادمه یک چفیه مشکی داشتم که اینو تقریبا همه جا برده بودم سامرا نجف کربلا و.... اکثر اوقات دور گردنم بود دقیق نمیدونم گفت سردمه یا چی گفت که بهش گفتم این چفیه رو بندازین روی خودتون اونم با یک چندشی به چفیه نگاه کرد و گفت نه☹️ رفتم دوتا آبمیوه پرتقال گرفتم و چقدرم گرون دراومد😐 خلاصه سوار ماشین شدم دیدم یک افسر اومده سرماشین ما😰 گفتم بیا درستش کن منم با روی خوش باهاش برخورد کردم مثل اینکه میخواست شارژ پلاک رو چک کنه و تموم شد و رفت 😊 سوار که شدم رفتیم توی یکی از کوچه ها و گفتم همین جا خوبه وایستیم آبمیوه رو بخوریم زدم کنار حالا دخترای مدرسه ایم رد میشدن و ما رو نگاه می کردن😶 در آبمیوه یک طور خاصی بود یعنی خودم تا به اونموقع اونطوریشو ندیده بودم البته چون زیادم اهل اینکه بیرون چیزی بخورم نیستم خلاصه من فهمیدم قلق درش چطوریه اما اون یکمی سوتی داد😊 اومد درشو باز کنه یکم از آبمیوه ش ریخت بیرون روی چادرش گفت بیا اول کاری سوتی دادم😬 من اومد کمکش کنم واسه آبمیوه گفتم چرا دستاشو نمیکشه کنار😒 یا حواسش نبود یاهم براش طبیعی بود که دستشم بهم بخوره من دستمو جوری بردم طرف لیوان آبمیوه ش که به دستش برخورد نکنه و چند بارم دستش تا نزدیکه نزدیک دستم اومد اما می کشیدم دستمو تا اینکه از آخر دستش بهم خورد😔 دیدم انگار نه انگار☹️ 💠خلاصه آبمیوه رو خوردیم و قرار شد یک جا باز وایستیم که صحبتارو بکنیم گفت آره یکجا هست خلوته ولی دقیقا نمیدونم کجاس من کمی شک کردم که ایشون از کجا میدونه فلان جا خلوته اصلا خیلی از خونشون دور بود تا اینکه یک خیابون بزرگ اما خلوت پیدا کردیم و زدم کنار که صحبت کنیم 💠💢💠💢💠 اونجا بود که یکمی از کاراش گفت که آره من 4تا حساب ایسنتا داشتم یکیش واسه دخترا یکیش واسه پسرا یکیش دختروپسرا و... گفتم خب دیگه مقداری حرف زدم منم گفتم اگر تو زندگی آیندمون کسی بخواد دخالتی کنه مثل فلانی(همون پسره) و بخواد کاری کنه که زندگیمو بهم بریزه تا پای قتلش میرم جلو (این تیکه رو گنده اومدم😉) 💠بعد اونم گفت نه من وقتی عقد کنیم دیگه خطمو عوض میکنم اما من گفتم نه اگه قرار عوض کنین همین الآن باز گفت نه الآن برای کنکور میخونم موسسه ها شمارمو دارن و خلاصه گفت فعلا نمیشه 😒 💠ما بین صحبت هاش یک حرفی از توی دهنش افتاد بیرون که 😔😔😔 اعترافی از زبون خودش ناخودآگاه اومد بیرون که ناراحتم کرد😞 راستی قبل تر از این صحبتا میدونین بهم چی گفت؟ گفت راستش الآن که میخواستم بیام جای شما با 5تا از دوستام مشورت کردم که دقیقا همیناها کسانی بودن که مخالف ازدواج من و شما بودن (منظورش همون دوستایی بودن که مزخرفات واسه من بافته بودن که با این ازدواج کنی دیگه نمیذاره بری بیرون و...) بعد گفت دقیقا همون 5تا بهم امروز گفتن برو و جواب مثبت بده🌹 بعد گفت یکی از فامیلامونم که توی روستاست و اونم بهم می گفت جواب منفی بهش بده اونم بهم گفته اگر توی نمیخوایش منو بهش معرفی کن😁 دیدم بله پس رغبت ایشون از جای دوستاشم بوده و اوناهم باعث شدن که بیاد و جواب مثبته رو بده👌 امان از که موقعیت های خوبه زندگیمونو آتیش میزنه http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه7⃣2⃣ 💠وقتی تو مسیر برگشت بودیم خب از یکطرف اون مدتی منو ندیده ب
ازگناه تاتوبه8⃣2⃣ قبلا که توی پیامک صحبت می کردیم جمله ای بهم گفته بود که منو سوزوند😔 بهم گفته بود من 12 ساله چادر نمی پوشم😳 گفت من 12ساله بدون چادر میرم مدرسه گفتم من هرموقع شمارو دیدم که چادر داشتین تو راه مدرسه هم دیدمتون که چادر داشتین گفت حتما میخواستم بعد مدرسه جایی برم که چادر پوشیدم😒 منم که دنبال یک دختر چادری بودم😔 هیچی باز اینجا علاقه پرده انداخت روی عقلم و گفتم حالا بریم جلوتر شاید قبول کرد همیشه چادری بشه خلاصه به روزی رسید که تو ماشین بودیم 💠باز اونجا دوباره جمله ای گفت که باز هم ته دلم رو سوزوند😔 اونم جمله ای که ناخودآگاه بود بچه ها دست خودش نبود از دهنش افتاد بیرون همیشه از خدا میخواستم خدایا کمکم کن اون چیزی که صلاحه بشه خلاصه بین صحبتاش که داشت از دوستاش می گفت یهو از دهنش افتاد بیرون گفت دوستامم گفت جواب مثبت بده اونم ولت میکنه😳😳😳 گفت آخ سوتی دادم گفتم چی؟ گفت با یکی در ارتباطم دوستام گفتن به این جواب مثبت بدی اونم ولت میکنه 😔😔😔 گفتم با کسی دیگم ارتباط داشتین؟ گفت آره ولی مال2سال پیش بوده با یکی 3ماه بودم با یکیم 2هفته یاد اون جمله ای افتادم که چندین ماه پیش بهش گفته بودم شما با پسر درارتباطی ولی رفته بود پیش مادرش که آره مهدی اومده پشتم حرف زده من با کسی در ارتباطم ❌ خلاصه رفتم تو خودم😔 شکستی خوردم ک نگو مگه من میتونم کنار کسی زندگی کنم که با کس دیگم بوده خلاصه صحبتا رو ادامه دادیم و راه افتادیم ✅ بین راه بحث موسیقی شد گفت من گوش میکنم گفتم خب کم کم سعی کنین ترکش کنین (البته کسی اگر میتونه باید سریعا ترک کنه) گفتم موسیقی باعث وابستگی شما میشه باعث میشه شما در انجام امور ناتوان بشی مثلا میخوای یک کاری انجام بدی باید موسیقی باشه تا شاد بشی و کار کنی گفت آره دقیقا همینطوریم حتی میخوام خونه رو جارو کنم باید موسیقی باشه (منظورمم موسیقی حرام هست یعنی موسیقیی که عرف متدین جامعه بگن واسه مجالس لهو و لعب هست و رقص آوره یا انسان رو از یاد خدا دور میکنه) 💠خلاصه گفتم پس کم کم ترکش کنین گفت البته مداحیم گوش میکنم مثل مداحی بنی فاطمه باز بحث نماز شد گفتم خب نمازو هم سعی کنین صبح ها بیدار شین بخونین نمازارو بخونین تا اینکه رسیدیم به کوچه خونشون و خواست پیاده شه یک لبخندی بهم زدیم و رفت منم حرکت کردم 🌸🍃 فکر میکنم شبش بود که قرار بود بریم همون مکانی که شب های جمعه و روزهای جمعه می رفتیم دعا یک مکانی به اسم فاطمیه که کسانیکه از یک روستایی بودن میومدن اونجا واسه مراسم و مادرمنم از روستای مادرش بود البته خودشم تو همون روستا به دنیا اومده بود ولی اومده بود مشهد 🍃 شب قرار بود بریم اونجا واسه مراسم گفتم میاین گفت نه امتحان دارم منم به مامانم گفتم بریم گفتن نه حال ندارم فکر کنم بدنشون درد میکرد خلاصه مامانمو راضی کردم 😊 به اونم گفتم بیاین بابا امتحان چیه😁 اونم راضی شد و اومد بعد جلسه که اومد با مادرش و داداشش خداحافظی کنم باز خجالته اومده بود سراغ جفتمون عقب تر وایستاده بود و موقع خداحافظی به یک لبخند و شاید یک خداحافظی آروم اکتفا کردیم😐 وقتی اون جلسه رو باهم توی ماشین صحبت کردیم قرار شد یک جلسه دیگم صحبت کنیم😊 http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه8⃣2⃣ قبلا که توی پیامک صحبت می کردیم جمله ای بهم گفته بود که منو
ازگناه تاتوبه9⃣2⃣ وقتی مادرش فهمیده بود که دخترش راضی شده خیلی خوشحال بود حتی به پدرشم گفته بود که از آخر راضی شد به ازدواج با مهدی😊 داداشش که داشت بال در میاورد😁 ماهم ارتباطمون بهتر شده بود منظورم اینه دیگه جنگ و دعوای گذشته نبود😊 روزها می گذشت برای رسیدن به روزی که قرار گذاشتیم یکبار دیگه صحبتامونو بکنیم😊 یادمه دیدم عکسی گذاشته پروفایلش با این مضمون پسری مرد زندگی هست که همه چیز رو از صفر واست بسازه نه پسری که همه چیزش آماده س 😒 من یکم رفتم تو فکر گفتم شاید واسه من گذاشته چون قبلش بهش گفته بودم شما جواب مثبت بدی تلاشمو واسه خوشبختی میکنم هم خونه هست و هم سرمایه و هم پدرم قراره یک ماشین بهم بده ✅ البته منظورم یک طبقه از خونه خودمون بود فکر نکنین پولداریم😁 بهش گفتم این عکسو واسه من گذاشتین گفت نه همینجوری گفتم اگرم بهتون در مورد خونه و سرمایه و...گفتم واسه خاطر راحتی شما بوده دوست داشتم شما راحت باشین تو زندگی آینده وگرنه می تونیم از صفر باهم بسازیم👌 خلاصه گذشت و اون شب که مسجد بودم یهو پیام داد که ما بدرد هم نمی خوریم و بعدشم بلاک😒 گفتم خدایا ینی چی دیگه اینجا یک پرانتز صحبت مختصری بکنم😊 (یکی از علت های تداوم و ماندگاری زندگی های گذشته این بود که دختروپسر از ابتدای زندگی رو باهم میساختن مثلا برای خرید یک خونه دخترخانم نهایت قناعت رو میکرد و مرد هم نهایت تلاش رو می کرد😊 اینطوری باهم و در کنارهم خونه دار میشدن وسایل خونه رو می خریدن و... خب حالا اگر بینشون مشکلی پیش میومد بجای اینکه سریع برن دنبال مورد آخر ینی طلاق 👈فکر میکردن می دیدن این زندگی با سختی هردو بنا شده لذا سعی میکردن باهر سختی شده زندگی با زحمت بنا شده رو حفظ کنن 👈اما امروزه برخی خانواده ها تا 100میلیون یا کمتر بگیم تا 20میلیون وسایل خونه رو میخرن واسشون خونه و ماشینم میخرن خلاصه همه چی آماده دختروپسر رو میفرستن خونه بعد تا یک مشکل کوچیک پیش میاد سریع طلاق😤😤 چرا؟ چون قدر تک تک اون وسایل خونه رو نمیدونن👌 البته منظورم دختروپسرایی که خودشونم تلاش میکنن و پدرومادرشونم کمکشون میکنن قطعا نیست😊 آقاپسر و دخترخانم هردو تلاش میکنن و سختی میشکن و قناعت میکنن حالا از طرف خانواده هم حمایت شن خیلیم خوب👏👏👏) 💠خلاصه باهاش تماس گرفتم گفتم قرار شد یک جلسه دیگه صحبت کنیم گفت نه دیگه ما بهم نمی خوریم و گفت فکرامو کردم من نمیتونم☹️ 💠منم هعی پیگیر که باید جلسه دوم من حرفام رو بزنم خیلی پیگیری کردم تا اینکه گفت باشه بعد چند روز تماس گرفتم خونشون و مادرش گوشی رو برداشت من دانشگاه بودم گفتم میخوام بیام خونتون صحبت کنم😊 گفتم مشکلی نیست بیاین مادرش واقعا منو میخواست و از خداش بود این وصلت جور بشه👌 توی سالن دانشگاه بودم ک دیدم از خونشون داره با گوشیم تماس گرفته میشه یکی دوباری رو جواب ندادم اما بعدش جواب دادم بدون سلام گفت نیاین که من هیچ صحبتی با شما ندارم😔 💠منم پیام دادم امروز دیگه میخوام صحبتامو بکنم و رفتم در خونشون آیفون رو زدم که مادرش درو باز کرد از پله ها رفتم بالا جای در خونشون وایستادم تا بگن بیاین تو دیدم هیچ کس چیزی نمیگه😐 از آخر مادرش اومد گفت چرا اینجا وایستادین من درو باز کردم ک بیاین تو رفتم داخل خونه راستی یک گل رز قرمز هم گرفته بودم😉 نشستم تو پذیرایی من بودم و مادرش خودش داخل اتاق بود مادرش برام یک چایی لیوانی ریخت و آورد بعدم میوه آورد و خوردم 🙈 مادرش رفت در اتاقش گفت بیا آقامهدی اومده بیا صحبت کن گفت نمیام😏 هرچی مادرش بنده خدا اصرار کرد اونم هعی گفت نه از آخر گفت حرفاشو بزنه من از داخل اتاق میشنوم تا اینکه صدای خودم دراومد گفتم شما به من قول دادی صحبت کنیم😊 گفت خب صحبت کنین میشنوم گفتم نه قرار بود حضوری صحبت کنیم گفت من نمیام بیرون از آخر یک چادر نازک انداخت رو سرش و اومد دم اتاق نشست با وضعی که لازم شد سرم رو بندازم پایین 💠💢
از گناه تا توبه 🇵🇸🇮🇷
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه9⃣2⃣ وقتی مادرش فهمیده بود که دخترش راضی شده خیلی خوشحال بود حتی
ازگناه تاتوبه 0⃣3⃣ از اتاق با یک چادر نازک سفید اومد بیرون موها هم بیرون😔 فکر میکنم از سرلج من اینکارو کرده بود منم سرم افتاد پایین نشست و گفت خب بگین منم شروع کردم به صحبت اول بهش میوه تعارف کردم بعد کمی حرف زدم و مادرشم که با فاصله کنارم سمت چپم نشسته بود روی کلام رو کردم به مادرش 😊 از کوچیکی هام گفتم تا الآنم البته بطور خلاصه گفتم حاج خانم منو طوری از بچگی تربیت کردن ک وقتی مادرم منو داشت و پدرم از هیئت میومد و مقداری از غذای هیئت میاورد اول مامانم می پرسید از صاحب جلسه اجازه گرفتی آوردی یا نه! بابام که می گفت آره بعد مادرم اون غذا رو میخورد چون قرار بود اون غذا شیر بشه که بعد مادرم بخواد به من بده😊 💠کمی ک حرفام اینطوری بود دیدم دختره گفت من رفتم نیم خیز شد که بره گفتم اینا مقدمه س به صحبتای اصلیمم میرسم بعدش گفتم الآنم اومدم که دخترشما رو خوشبخت کنم و تلاشمو بکنم و شما هم این مدت دیدین که بخاطر مریضی حال شما ب مامانم گفته بودم با شما پارک برن و بیرون برن که حالتون بهتر بشه 😊 این مدت پسرتونو جاهای مختلف بردم که جوری تربیت بشه ک شما دوست دارین (داداشش کلاس چهارم دبستان بود) مادرشم بنده خدا ناراحت بود از دست دخترش و هعی تشکر میکرد 💠وقتی صحبتامو کردم رو کردم بهش و گفتم تا اینجا اومد واسه خوشبختیت تلاشمو هم کردم حالا ک نمیخواین اجباری نیست اما اینو بدون که قطعا در آینده شکست میخوری ناراحت شد گفت شما چطوری میتونی در مورد آیندم صحبت کنی گفتم با مطالعه حدود300 یا 400تا کتاب اینو میگم😊 بعدم بلند شدم و رفتم جای اپن آشپزخونه شون و گل رز قرمز رو برداشتم و جلوی مادرش گرفتم😊 گفتم این مدت در حقم مادری کردین اینم مال شما😔 مادرش لبخندی رو چهره ش آورد ولی از درون تا عمق دلش سوزی آتشین پیدا بود این دیگه آخرین لحظاتی بود که منو میتونست داماد آینده خودش فرض کنه اما دیگه آرزوهاش خرد شد و باید حالا می نشست و خرده ها رو با غم و ناراحتی از روی زمین جمع می کرد😔 مادری که مریض حال بود و آرزوی قلبش این بود که وصلت جور بشه و دخترش سروسامان بگیره اما دختر حرف دوستان و چرت وپرتای شاید دوست پسرش رو با شیرینی قلب مادرش معامله کرد😔 بله داستان ما تموم شد و بعد حدود8 ماه که شخصی رو همسر خودم فرض میکردم حالا تمام فرضیاتم شکست خورد بعد روزها و شب ها گریه و التماس به درگاه خدا که خدایا کمکش کن یا اگر همین همسر آیندم هست خودت درستش کن اما همیشه می گفتم خدایا بازم هرچی تو بخوای کربلا نجف حرم حضرت معصومه س حرم امام رضا ع در قنوت نماز شب نماز واجب دعا کردم اما نشد که نشد حالا وقتش بود خونه ای رو که فکر میکردم روزی منم جزء اون خونه میشم رو ترک کنم😔 گل رو هدیه دادم به مادرش و تشکر کردم از خونه رفتم بیرون💔 اما الآن که ماه ها از اون جریان میگذره هر دفعه که اون دختر در همون جلسه ای که گفتم شب های جمعه هست منو می بینه میشه افسوس رو در عمق چشمانش دید😊 مدتی پیش که میخواستم وارد جلسه بشم توی کوچه بودم و به سمت جلسه می رفتم دیدم روبه روم وایستاده و زل زده به چشمام یا توی جلسه بودم که سرمو آوردم بالا و دیدم از توی آشپزخونه زل زده و همچنان شاید با افسوسی عمیق از وجودش نگاه میکرد😔 ولی من سجده ی شکر خدارو بجا آوردم و حکمت مدتها اشک و التماس رو بدست آوردم و واقعا به خدا گفتم خدایا شکرت که نشد 😍 طی این داستان یک عده بهم طعنه زدن و یکسری قضاوت هایی کردن ان شاءالله در ادامه نکاتی رو میگم خدمتتون😊 داستان تمام شد اما دو چیز ماندگار شد 1. درس گرفتم از حکمت خدا که خدا واقعا خیر من رو خواست چون اگر همون میشد شاید بعد 2یا 3ماه باید برای جدایی فکر می کردیم 2. افسوسی عمیق که برای اون موند که حالا که شاید از بسیاری از دوستانش جدا شده چون سال آخر دبیرستان بود حالا دوستانش هر کدوم در دانشگاهی و شاید در هر شهری و ازهم جدا شدن و بازهم حرف و اراجیف دوستانش بدردش نخورد چون هم اون ها رفتن و هم مهدی رفت نویسنده داستان خواستگاری😊 خواستگاری که فکر میکردم باعث خوشبختیم میشد اما ایمان به خدا از بدبختی در آینده نگهم داشت😊 خدایا شکرت