#حکایت_آموزنده
پدری فرزند خود را فراخواند ...
📒 دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود نگاه كرد و گفت:
💥 فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و كثيفش نكردی؟
📝 پسر با تعجب پاسخ داد: خب معلوم است! چون معلممان هر روز آن را نگاه میكند و نمره میدهد.
☀️ پدر گفت: دفتر زندگی خود را نيز پاک نگاه دار، چون معلمی هست که هر لحظه آن را مینگرد و به تو نمره میدهد ...
🔍 ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري؟ 🔍
«آيا انسان نمیداند كه خدا او را میبيند؟»
📖 سوره مبارکه علق آيه 14
#حکایت_آموزنده...
▫️دو جوان که اهل شهر مدینه منوره بودند، به ترکیه سفر کردند تا به راحتی و آزادی از نوشیدن شراب لذّت ببرند.
🔹زمانی که به استانبول رسیدند، مقداری شراب خریده و با تاکسی به یکی از روستاهای اطراف استانبول رفتند.
آن ها برای اقامت به هتلى رفتند، مهماندار هتل هنگام ثبت مشخصات از آن ها پرسید، اهل کجا هستید؟
👈یکی از آن دو جواب داد: اهل مدینه.
مهمان دار بسیار خوش حال شد و اتاق مخصوصی برای این مهمانان ویژه در نظر گرفت،
تا بدین وسیله با اکرام اهالی مدینه تعظیم و ادای احترام خود را به صاحب مدینه صلی الله علیه وسلم بجا بیاورد.
▪️این دو جوان که فرصت خوبی برای آن ها فراهم شده بود، آن شب تا دیر وقت به شراب نوشی مشغول بودند که یکی کاملاً مدهوش و دیگری نیمه مدهوش به خواب رفتند،
🌤صبح هنگام ناگهان یکی از آن ها با صدای درب از خواب بیدار شد، با چشمانی نیمه بسته درب را باز کرد و دید که مهماندار است
و می گوید: امام جماعت از تشریف آوردن شما به این هتل مطلع شده و خواسته که نماز صبح را به امامت شما که اهل مدینه منوره هستید ادا کنیم.
ما در نمازخانه هتل منتظر شما هستیم.
اين جوان که شوکه شده بود، فوراً دوستش را بیدار کرد و از او پرسید:
❣آیا چیزی از قرآن را حفظ داری؟
اما دوستش هم چیزی بلد نبود که بتواند امام جماعت شود، آن دو به همین صورت در حال فکر بودند که چه طور از این مخمسه خود را نجات دهند،
🚪ناگهان صدای درب بلند شد، مهماندار بود که صدا می زد: ما منتظر شما هستیم، عجله کنید در وقت نماز تأخیر می شود.
آن دو به سرعت به حمام رفته و غسل کردند و به سوی نمازخانه رفتند، عجیب صحنه ای بود، گویا مردم برای نماز جمعه آمده اند، جمعیت بسیار بزرگی جمع شده بودند و به آن دو سلام می گفتند.
یکی از آن دو برای امامت پيش رفت و همین که تکبیر گفت و سوره حمد را شروع کرد،
😔مردم همه اشک می ریختند و به یاد مسجدالنبی به گریه افتادند، این جوان هم که دیگر تاب و تحملی برایش باقی نمانده بود، با چشمانی اشک آلود سوره حمد و اخلاص را خواند.
✨بعد از نماز مردم آن دو را به آغوش می گرفتند و خوش آمد می گفتند.
این صحنه باعث هدایت و راهیابی این دو جوان شد و اکنون هردوی آنها، دعوت گران و داعیان اسلام هستند.
(گاهی الله متعال مسیر اشتباه را هم سبب هدایت می کند)🍃
✨﷽✨
#حکایت_آموزنده
🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐📖قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
✨هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
.
#حکایت_آموزنده
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد.
خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم.
آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند. پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم.
مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.
پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد.
باز مگس مينشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت.
خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد!
مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است. دشمني و دوستي او يكي است.
🔸 دشمن دانا بلندت ميكند
🔸 بر زمينت ميزند نادانِ دوست
🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
.
#حکایت_آموزنده
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد.
خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم.
آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند. پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم.
مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.
پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد.
باز مگس مينشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت.
خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد!
مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است. دشمني و دوستي او يكي است.
🔸 دشمن دانا بلندت ميكند
🔸 بر زمينت ميزند نادانِ دوست
🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا