eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل (شهدا): دلـــ تنگــ امام زمان (عج): یا صاحب الزمان... نه راز، نیاز هم به عشق تو خوش است نه سوز که ساز هم به عشق تو خوش است اللّهمّ کن لولیّک به قنوت یعنی که: نماز هم به عشق تو خوش است عجل الولیک الفرج.... @azkarkhetasham
کاش در صدر خبرهای جهان گفته شود عاقبت جمعه شد و حضرت مهدی آمد #ان_شاء_الله #نیمه_شعبان بهترین خلق خدا تولدت مبارکــ ❤️ آقا بیــــا 🌸 @azkarkhetasham
🍃رسیدن به مقام قرب پروردگار اساسش، اول مبارک (ع) است. هرچند حضرت هستند ولی ما پیش او هستیم، حضرت به افکار و اعمال و گذشته و آینده ما احاطه دارند معنای هم همین است. هرصبح به امام زمانت سلام کن 💐💐💐💐💐 @azkarkhetasham
🌺 کوله بار همه ی ما پر از درس محبت و معرفت و عشق و دلدادگی است که تو معلم آن بوده ای. 💐 رفیق شهیدم! کاش برایت دانش آموزان خوبی بوده باشیم. #روزت_مبارک_معلم_شهیدم #ابراهیم_هادی 🌹🌹🌹🌹🌹 @azkarkhetasham
سلام در جوار بارگاه مطهر کریمه اهل بیت فاطمه معصومه(س) ،نائب الزیاره اعضا کانال از کرخه تا شام هستیم سرباز وطن خادم الشهدا
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت سی و هفتم: 🌸🍃یک روستا در نزدیکی ما بود ...که کومله ها و دمکوات ها آنجا ...را پایگاه خودشان قرار داده بودند ... 🌸🍃غلام علی برای اینکه آن ها را بشناسد ،گروهی از نیروهای خودشان را برد به روستای آن ها ...و آن جا نماز جماعت برپا کرد ... 🌸🍃نمازشان را خواندند و برگشتند ... 🌸🍃فردا صبح آن ها حمله کردند ...ما با صدای تیر از خواب بیدار شدیم ...غلام علی لباس پوشید رفت پایگاه ... 🌸🍃دید بچه ها همه آماده اند ...آن نماز جماعت کار خودش را کرده بود ... 🌸🍃درگیری بین بچه های پایگاه و گروهک بالا گرفت ...غلام علی بعد ها گفت : _ما فقط خمپاره ۸۰ داشتیم و آن ها ۱۲۰...آن قدر مهمات سر بچه های گروه ریختند ...که توان مقاومتی آن ها را گرفتند ... 🌸🍃غلام علی پشت بی سیم ،تقاضای هلی کوپتر کرد ...به خاطره حساسیت منطقه ...آن ها همیشه آماده بودند ... 🌸🍃ظرف پنج دقیقه هلی کوپتر ها می رسند ...و غلام علی و نیروهای باقی مانده ...روستا را تصرف میکنند ... 🌸🍃بعد از مدتی گروهی از بچه های ارتش برگشتند ... 🌸🍃همین قضیه ...کموله ها را ترغیب کرد ...تا بیشتر به نیروهایی که جزو پیش مرگ بسیجی و پاسدار نبودند ...فشار بیاورند ... 🌸🍃توپخانه ی عراقی هم به کمک آن ها آمده بودند ...شب تا صبح مثل اینکه زلزله آمده باشد ...خانه و زمین و آسمان می لرزید ... 🌸🍃بچه ها را موقع خواب بغل می کردم ...تا نترسند ، اما این چاره ی کار نبود ... 🌸🍃یکی از همین روزها دوباره درگیری شدید شد ...آنقدر که مردم اسلام دشت به بیرون شهر رفته بودند ... https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت سی و هشتم: 🌸🍃یکی از همین روزها دوباره درگیری شدید شد ...آنقدر که مردم اسلام دشت به بیرون شهر رفته بودند ... 🌸🍃ما که جایی را نداشتیم ...که در خانه ماندیم ... 🌸🍃هلی کوپتر آمدع بودند ...و غلام علی با یکی از آن ها هماهنگ کرد ...تا ما را به یک جای امنی ببرند ... 🌸🍃دشمن پشت سر غلام علی بود ...خدا عالم است اگر دستشان به ما میرسید ...چه بلایی سر ما می آوردند !؟ 🌸🍃غلام علی به خانه آمد و گفت : _طاهره بیا با یکی از این هلی کوپتر ها بروید یک جای امن تا اوضاع دوباره به حالت اولش برگردد ... 🌸🍃روح الله را خودش برداشت و من هم چادر سر کردم ...و طاهره را بغل کردم و پشت سرش راه افتادم .... 🌸🍃پای روح الله به یکی از پایه های هلی کوپتر گرفت و کمی خون آمد ... 🌸🍃خلبان هم آمده بود پایین تا به ما کمک کند ... 🌸🍃آن روز ها چیزی که مرا دل خوش به ماندنم می کرد ...وجود غلام علی بود ... 🌸🍃مثل روز برایم روشن بود ...که او دیر یا زود شهید میشود ...نمیخواستم لحظه ای با او بودن را از دست بدهم ... 🌸🍃همین که در اسلام دشت بودم ...احساس سبکی میکردم ...احساس غرور میکردم ... 🌸🍃نمی بایست بگذارم غلام علی ...همه ثواب جنگ و جهاد را برای خودش بردارد ... 🌸🍃او باعث شده بود که از آن سفره پهن شده ...لقمه ای هم نصیب من شود ... 🌸🍃حیف که بیشتر از این از دستم بر نمی آمد ...همان روزی که درگیری شده بود ...ده تا از ملافه های خونی بچه های پایگاه را که مجروح شده بودند ...آوردم خانه و شستم ... https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
🌟🌟 😄😍 از بلند گو اعلام کردند📢📢 جمع شوید جلو تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: کی سردشه؟😏😏😏😏 همه جواب دادند: دشمن. گفت: بارک الله. معلوم می شود هنوز سردتان نیست بفرمایید بروید دنبال کارتان. پتویی نداریم به شما بدهیم!😏 😎 😟 😆 @azkarkhetasham
این دعا خیلی عالی است که دستور داده شده است در زمان غیبت خوانده شود که: (یا اللهُ، یا رَحمانُ، یا رحیمُ، یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ، ثَبِّت قَلبی علی دینک!): 🍃 ای خدا، ای رحمت گستر، ای مهربان، ای گردانندۀ دلها، دل مرا بر دینت ثابت و استوار گردان!) 🌺جملات ناب آیت الله بهجت(ره) @azkarkhetasham
هرگاه مزار شهید گمنامی را میبینم ناخداگاه اشک در چشمانم جمع میشود و دلم برای مادرش پریشان میشود چه انتظار سختی، چه دل محکمی دارد این مادر وقتی از سر مزار شهدا رد میشود و انتظار پسرش را میکشد. 🌹هدیه به روح مادران شهدای گمنام صلوات🌹 @azkarketasham
🌹آهنگران میخوند : یاد شبهایی که بسیجی میشدیم شمع شبهای دوعیجی میشدیم..... ♦️این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟ ♦️بعثی ها تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها میچسبید و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمیشد و آنها میسوختن ... میسوختن... میسوختن .... و باد صبح ، خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد...... کی فهمید ؟ کی دلش سوخت ؟ کی میدون که کی سوخت ... کی میدونه چرا داد نزدن و سوختن. . . 🌹سوختن پودر شدن خاکسترشان درهوا پخش شد تاشاهد باشن درهمه جای جای وطن آنچه میگذرد ومیگذرد ومیگذرد... اما... خداوند در کمینگاه است 🌷ڪانال از کرخه تاشام🌷 @azkarkhetasham
😂😂طنز جبهه(بخون و بخند)😂😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ + بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای! کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۵ @azkarkhetasham