✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت چهل و نهم:
_راست میگویی ،هیچی نیست ...بخواب ...صلوات بفرست و بخواب
🌸🍃من هم صلوات فرستادم ...اما نخوابیدم ...رو برگردانم ...
🌸🍃غلام علی فکر کرد که آرام شدم ...یک لحظه برگشتم و نگاهش کردم ...گوشه ی ملافه را به دندان گرفته بود ...
🌸🍃و داشت گریه میکرد ...چشم هایش بسته و ریش و صورتش خیس شده بود ...
🌸🍃یاد موقعی افتادم که با غلام علی قرار گذاشته بودم ...که اگر شهید شد ...یک نشانی از خودش به من دهد که مطمئن شوم ...او شهید واقعی است ...
🌸🍃نیم ساعت بعد ...از صدای نفس های منتد و منظم او فهمیدم خوابش برد ...پتویم را کنار زد ...و بلند شدم ...
🌸🍃و به همان جایی که غلام علی با دست نشان داده بود ...خیره شدم ...فقط تاریکی بود و از نور خبری نبود ...
🌸🍃صبح شد ...میخواست راهی شود می گفت:
_چیزی به پایان ماموریتم نمانده ...باید بروم ...کارهای ناتمام زیادی دارم ...
🌸🍃لباس فرم نویی را که گرفته بود ...بوئید ...تن روح الله و مطهره لباس پوشاندم ...
🌸🍃غلام علی آن روز اسرا داشت ،بدرقه اش نکنیم ...گفت :
_اگر میخواهی ناراحت شوی یا گریه کنی ، نیا !!
+نه ،گریه نمیکنم ....
🌸🍃صدایم بغض داشت ...دستم را توی دستش گرفت و زل زد توی چشم هایم :
_نترس قوی باش !!! ناراحت نباش من دل ندارم ناراحتی تو را ببینم ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاهم :
_نترس قوی باش !!! ناراحت نباش من دل ندارم ناراحتی تو را ببینم ...
🌸🍃تا سر چهار راه باهم قدم زدیم ...و بعد به تاکسی سپاه نکا رفتیم ...شیخ رجبعلی ،راننده اتوبوسی بود که میخواست غلام علی و بقیه را ببرد
کردستان ....
🌸🍃گفتم :
_آقا شیخ رجبعلی لطفا مواظب آقای مرادیان باشید ...مریض است ...تا صبح هم حالش خوب نبود ...تب داشت ...هرکاری هم کردم ، دکتر نرفت ...تو را به ابوالفضل مواظبش باش ...اگر یک وقتی توی راه حالش بد شد ...ببریدش دکتر ...
🌸🍃شیخ رجبعلی خاطر جمع کرد که مواظبش می ماند ...دیدم هنوز وقت دارند ...به غلام علی گفتم :
_بیا مطهره را بغل کن ، دست روح الله را هم داشته باش ،الان برمیگردم ...
🌸🍃رفتم و یک کیلو میوه خریدم گذاشتم توی ساکش ...تا من بروم و برگردم ...او بچه ها را برده بود ...و برای هرکدامشان یک بستنی خریده بود ...
_طاهره !مواظب بچه ها باش ...یک وقت مثل آن پسر بچه ای که لباس فرم پوشیده بود ...گریه سر ندهند؟
🌸🍃ماشین میخواست حرکت کند ...یک پای غلام علی توی اتوبوس بود و یک پایش زمین ...
🌸🍃بعد سوار شد و اوتوبوس بوق بوق زنان حرکت کرد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و یکم :
🌸🍃بعد سوار شد و اوتوبوس بوق بوق زنان حرکت کرد ...
🌸🍃غلامعلی تا چهار راه بانک ملی همین طور به ما نگاه می کرد ...و برایمان دست تکان میداد ...
🌸🍃بچه ها مشغول بستنی خوردنشان بودند ...و اصلا گریه نمی کردند ...
🌸🍃سه شنبه رسید کردستان ...نامه اش را دوستانش که به مرخصی آمده بودند ، به من رساندند ...
🌸🍃دو روز از نامه ای که برای ما داده بود ، گذشت ...مادرم تازه از مکه آمده بود ...و من هم آنجا بودم ...ظهر شد
مادرم گفت :
_طاهره جان !من میخواهم بروم صحرا ...تو خمیر درست کن و نان بپز !
🌸🍃مادرم رفت و من در حال آماده کردن خمیر نان بودم ...و مایه ی خمیر را هم آماده کردم ...
🌸🍃دیدم برادرم شیخ علی آمد ...تا مرا با آن اوضاع و احوال بارداریم دید که دارم خمیر درست میکنم ،خیلی ناراحت شد ...
🌸🍃گفت :
_کی به تو گفته کار کنی؟پاشو !
+کار سختی نیست داداش ...این جا نشسته ام و دارم خمیر درست میکنم ...
🌸🍃شیخ علی گفت :
_به تو می گویم بلند شو ، برو به بچه هایت برس ...لازم نیست تو کار کنی ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و دوم :
🌸🍃مایه خمیر نان را هم برداشت و گذاشت یک گوشه ...هم تعجب کردم ...هم ناراحت شدم ...اما به دل نگرفتم
🌸🍃گفتم مرد است دیگر ...حتما بیرون برایش مشکلی پیش آمده و عصبانی است ...
🌸🍃چند لحظه بعد دیدم برادرم حسین آمد ...گفت :
_طاهره !یک لحظه کلید خانه ات را بده ...میخواهم برای بچه شیر بیاورم ...خانم هم که تشریف دارند سرکار ...برای بچه هم شیر نگذاشته ...
+داداش من خانه شیر ندارم ...
🌸🍃داداش حسین گفت :
_ حالا کلید را بده ... شاید توی اتاق دختر خاله باشد ...
🌸🍃 منظور از دختر خاله ، خواهر شوهرم بود که ما مستاجرشان بودیم ... گفت :
_ باشد فقط مواظب کپسول گاز باش ... بچه ها خیلی شلوغ اند ...
🌸🍃آن ها کلید خانه را از من گرفتند و رفتند ...اتفاقا آن روز خواهر شوهرم وسایل خانه اش را ریخته بود بیرون ...
🌸🍃و داشت نظافت میکرد ...برادرهایم که می رسند ،سلام علیکی میکنند و به دختر خاله میگویند :
_آمده ایم دفترچه ی قسط غلام علی را ببریم ...
🌸🍃این ها را بعدا خواهر شوهرم برایم تعریف کرد ...
🌸🍃برادر شیخ علی یک عکس غلام علی را میگیرد و میگذارد زیر عبایش ...و به اتفاق داداش حسین ،از خانه میروند بیرون ...
🌸🍃غروب شد ...مادرم آمد ...دیدم ناراحت است ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و سوم :
🌸🍃غروب شد ...مادرم آمد ...دیدم ناراحت است ...
_چیشد مامان؟چرا ناراحتی؟
+دایی ات مریض است ...دلم گرفته ...نمیدانم چه کار کنم ؟
_دایی که چیزیش نیست مامان ...زود خوب میشود ...توی این سن و سال،این مریضی ها عادی است ...
🌸🍃مادرم گفت:
_چه میگویی طاهره ...من همین یک برادر را دارم ...
🌸🍃دیدم بغش کرده و حالا است که اشکش در بیاید ...دیدم مطهره چهار دست و پا برای خودش می رود ...
🌸🍃سر مطهره داد زدم و شروع کردم به دعوا کردن او ...یکهو دیدم مادرم خودش را به زمین زد ...و لباسش را پاره کرد ...
🌸🍃بیچاره مادرم ...دیگر طاقت نیاورد ...گفت :
_تو حق نداری این بچه ها را دعوا کنی ...این ها یتیم شدند ...پدرشان شهید شد ...غلام علی شهید شد ...بچه های شهید را دعوا نکن !آن ها تاج سرند ...
+چی میگویی مامان ؟یک هفته نمیشود غلام علی رفته ...اشتباه میکنی ...
🌸🍃نمیتوانستم قبول کنم غلام علی شهید شده ...چند لحظه بعد برادرهایم آمدند ...گفتم :
_چی شده ؟راستش را بگویید ...
🌸🍃گفتند :
_غلام علی بدست کومله ها شهید شد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و چهارم :
🌸🍃شیخ علی گفت :
_خدا را شکر کن جسدش را آوردند ...
🌸🍃بغض کرده بودم و مات و مبهوت به برادرهایم نگاه میکردم ...
🌸🍃غلام علی راه خودش را رفته بود ...کسی مجبورش نکرده بود برود کردستان ...مرا هم آماده شنیدن خبر شهادتش کرده بود ...
🌸🍃برادرم شیخ علی گفت :
_غروب میتوانیم برویم و جنازه را ببینیم ...تشییع جنازه هم فردا صبح است ...
🌸🍃بعد پرسید :
_که غلام علی وصیت نامه دارد؟؟؟
🌸🍃یاد موقعی افتادم که وصیت نامه اش را نوشته بود ...
_توی رساله است ...
🌸🍃یاد حرف غلام علی افتادم که یک روز به من گفت :
_طاهره یادت باشد اگر شهید شدم ...لباس فرم مرا بپوش و مقنعه سرت کن و در تشییع جنازه ام شرکت کن ...تا به همه بگویی که راهم را ادامه میدهی ...
🌸🍃در اتاق را باز کردم ...انگار صدای خنده های غلام علی و بچه ها هنوز توی اتاق باقی مانده بود ...
🌸🍃به بیقراری غلام علی و به آن نوری که توی حیاط دیده بود ، فکر کردم ...
🌸🍃و میان لباس های غلام علی ،دنبال لباس های فرم او گشتم ...دلم میخواست همه ی پیراهن های غلام علی را به تن کنم ...
🌸🍃ده بار لباس ها را زیر و رو کردم ...چشم هایم رنگ ها را تشخیص نمیداد ...انگار نوری به این چشم ها نمانده بود ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و پنجم :
🌸🍃چشم هایم رنگ ها را تشخیص نمیداد ...انگار نوری به این چشم ها نمانده بود ...
🌸🍃برادرم حسین آمد توب اتاق و پرسید :
_طاهره چه کار میکنی؟چرا لباس ها را بهم ریخته ای ؟
+داداش چشم هایم نور ندارد ...
🌸🍃لباس فرم را پیدا کردم و پوشیدم ...و روسری را از سرم گرفتم و مقنعه سر کردم ...
🌸🍃مردم جلوی ساختمان سپاه جمع شده بودند ...من و برادرهایم و یکی از دوستان غلام علی ،یعنی آقای سرالله دولتخواه هم که یک پایش قطع بود ...
به سپاه رفتیم ...
🌸🍃بچه های سپاه وقتی دیدند ،گفتند :
_خانم مرادیان با این وضعی که شما دارید درست نیست ...
+چرا درست نیست؟قرار نیست کسی با من باشد ...میخواهم تنها شوهرم را ببینم ...هیچکس حق ندارد با من بیاید ...
🌸🍃رفتم کنار تابوت شوهر و پسرعمه ی عزیزم ...پارچه را از روی صورتش کنار زدم ...
🌸🍃با او درد و دل و خداحافظی کردم و سرتابوت را بستم ...و سه تا یا حسین گفتم ...و از سردخانه آمدم بیرون ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و ششم :
🌸🍃 گروهی از پاسدار های نکا که غلام علی را در این شناسایی ،همراهی میکردند ...
🌸🍃و نزدیک شاهد رویارویی تن به تن او با کومله ها بودند ...بعد ها برایم تعریف کردند :
_ما و آقای مرادیان رفته بودیم گشت خودشان جلوتر از بقیه می رفتند ...رسیدیم به جنگل ...دیدم که دوتا مرد کرد دارند برای خودشان توی جنگل می گردند ...
🌸🍃آقای مرادیان گفت :برادر !این جا از کومله ها خبری نیست؟
شما چیزی ندیدید ؟
🌸🍃گفتند :
_نه ...
🌸🍃یک دفعه متوجه شدیم که دور تا دور ما را کومله ها محاصره کرده اند ...
🌸🍃درگیری شروع شد ...تعداد ما کم بود و آنها زیاد بودند ...
🌸🍃آقای مرادیان و شهید رضایی و آقا سید ابراهیم اهوازی ماندند ...بع ما گفتند شما عقب نشینی کنید ...
🌸🍃آقای مرادیان یک نوار ۳۰۰تا فشنگ داشت ...که همه را مصرف کرد ...ماهم عقب نشینی کردیم ...
🌸🍃آن دو نفر شهید شدند ...و فقط آقای مرادیان زنده ماند ...ما رفتیم جایی پناه گرفتیم ...تا از دسترس کومله ها دور شدیم ...
🌸🍃دیگر فشنگ های آقای مرادیان تمام شد ...حتی نمیخواست اسلحه ایی به غنیمت ضدانقلاب در بیاید ...
🌸🍃تکه های اسلحه را به طرفشان پرتاب کرد ...و مدتی با سنگ از خودش دفاع کرد ...
🌸🍃وقتی کومله ها دیدند او به هیچ شکلی تسلیم نمیشود ...
یک تیر زدند به پای راستش ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و هفتم :
🌸🍃بعد از مدتی یک سیم کابل آوردند ...و داد میکشیدند و میگفتند :
_به آقای خمینی فحش بده !
🌸🍃آقای مرادیان امتناع کرد ...بعد آقای مرادیان را روی اسب گذاشتند ...
🌸🍃دو نفر با کابل آقای مرادیان را میزدند ...دونفر با زنجیر ...بعد آب جوش درست کردند و ریختند روی تن اش ...
🌸🍃بالاخره یک نفر عصبی شد و از پشت سر به او تیر خلاص زد ...
🌸🍃شب که شد جسد آقای مرادیان را گذاشته بودند ...وسط خودشان ...و یک گوسفند کشته بودند و کباب درست میکردند ...
🌸🍃و به رقص و باده گساری مشغول بودند ...کشتن غلام علی مرادیان ،پیروزی بزرگی برای آن ها محسوب میشد ...
🌸🍃هفتم غلام علی را داده بودیم ...شب بود که بچه ها را آوردم خانه ...
🌸🍃مطهره را که خاباندم ، یاد وقتی افتادم که دخترم وسط جمعیت ، قاب عکس پدرش را بغل کرده بود ...و خوابش برده بود ...
🌸🍃روح الله هم که ول کن نبود و فقط پدرش را میخواست ...
🌸🍃توی اتاق شروع کردم به گریه کردن ...یک هفته گذشت و من هنوز خواب غلام علی را ندیده بودم ...
🌸🍃متوسل به خانم حضرت زهرا (س)و حضرت زینب(س)شدم ...و از این مادر و دختر بزرگوار خواستم که غلام علی بیاید ...و به من بگوید چه بر سرش آمده ...یعنی راست میگفتند که او را به آن شکل شهید کرده اند؟؟؟؟
🌸🍃دیدم که گریع هایم بچه ها را بیدار میکند ...رفتم توی یک اتاق دیگر و شروع کردم به گریه کردن ...آنقدر گریه کردم که خسته شدم و خوابم برد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و هشتم :
🌸🍃در خواب دیدم که غلام علی عصا بدست آمد پرسیدم :
_غلام علی این چی هست؟
+عصا است ...بخاطر پنجه ی پاهایم است که کومله ها قطع کردند ...بیا میخواهیم باهم برویم کردستان ...
_چی؟بچه ها را تنها بگذاریم و برویم ...بچه ها توی اتاق خواب اند ...کحا برویم ؟؟
+ناراحت بچه ها نباش ...همان کسی که مرا تا این جا آورده ...ما را می برد و بر میگرداند ...
🌷🌷🌷🌷🌷
🌸🍃زاگی بعد از غلام علی هم جریان داشت ...بچه ها بزرگ شدند ...و روح الله به سن مدرسه رسید ...
🌸🍃روز اول دلم میخواست با غلام علی ...لباس مدرسه ی بچه ها را تهیه کنم ...اما او نبود ...
🌸🍃باید تنها بار مسؤلیتی که تا بزرگ شدن بچه ها ...روی دوشم هست را تحمل کنم ...
🌸🍃خداوند دوباره مرا آزمایش کرد ...آیا میتوانستم درس هایی که غلام علی به من داده ،خوب پس دهم؟؟؟
🌸🍃11بهمن73بود ...صبح زود رفتم منزل برادرم حسین و تا ساعت۱۲آنجا بودم ...
🌸🍃که مطهره از مدرسه به خانه ی عمه خانم _ خواهر بزرگترم_تماس میگیرد و پیغام میدهد :
_خاله! به مامان بگو بیاید مدرسه کارنامه ی من را بگیرد ...
من شاگرد اول شدم ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و نهم :
🌸🍃من هم ساعت 2/5یا3بود که رفتم مدرسه ...تا مطهره را دیدم ،بغلش کردم و بوسیدم ...و به سینه چسباندم ...و نوازش اش کردم ...
🌸🍃موقع آمدن ،معلم هایش به من گفتند ما امروز ناهار نخوردیم ...از بهشهر هم می آییم ...مشغول تدریس بوده ایم و گرسنه ایم ...
🌸🍃من هم رفتم و برایشان دوتا ساندویچ گرفتم و روی میز مدرسه ...کنار خانم خرمی که خواهر شهید هم بود ،نشستم ...
🌸🍃خانم خرمی گفت :
_خانم مرادیان !امروز چرا این طوری هستی؟؟توی حال و هوای خودت نیستی ؟؟چرا چادرت افتاده زمین ؟؟؟چرا حالت بد است ؟؟؟
🌸🍃گفتم :
_نمیدانم ...امروز از صبح یک چیزی ام هست ...
🌸🍃باهم صحبت کردیم ...تا اینکه بچه ها تعطیل شدند ...سرویس مدرسه هم آمد ...من هم خواستم زودتر بروم خرید کنم ...
🌸🍃چون آن شب ،شب اول ماه رمضان بود ...مطهره لج کرده بود ...که باید باتو بیایم و سوار مینی بوس نمیشوم ...
🌸🍃رفتم به آقای راننده گفتم :
_تو را خدا بچه ی مرا پیش مغازه سبزعلی شریفی پیاده نکن .چون آنجا ،جای خطرناکی هست .
🌸🍃راننده هم گفت :
_چشم
🌸🍃من هم رفتم بازار ، خرید کردم ...
وقتی آمدم ،دیدم جلوی خانه ی ما غوغاست ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت شصت :(قسمت پایانی)
🌸🍃وهمه دارند گریه میکنند ...زن همسایه ما،خانم وفاییان آمد و گفت :
_خانم مرادیان ،مطهره تصادف کرده ...فقط دست و پایش شکست ...الان توی بیمارستان بستری است ...
🌸🍃من هم به اتفاق آقای علی نژاد که برادر شهید بود و درستاد اجرایی مدرسه شاهد فعالیت میکرد ...به بیمارستان امام رفتیم ...
🌸🍃دیدم میگویند دخترت مطهره وقتی از ماشین پیاده شد ...یک مینی بوس از آن سمت آمد و او را زیر گرفت ...
🌸🍃آری،مطهره رفت ،مصومانه تر از آن چه در خیال بگنجد ...او رفت تا در آغوش گرم پدر ،معنی حقیقی مهربانی را آن گونه که شایسته اش بود دریابد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹