از کرخه تا شام
🔸 جوانی داشتیم بدزبان و قُلدُر شُهره محل بود. اهل نماز و روزه هم نبود صالح اصرارداشت بره و باهاش رفیق شه؛ بقیه که متوجه شده بودن باهاش مخالفت میکردن که آخه اون جوان به باورهای تو که اعتقادی ندارہ و به هیچ صراطی مستقیم نیست
🔹ولی صالح یه مبنایی برای خودش داشت.
می گفت: من که نمی تونم نسبت به این جوانِ منحرف بی تفاوت باشم.
خیلی وقت صرف کرد و زحمت کشید. آخرم تونست اون جوان رو از راه اشتباهی که انتخاب کرده بود نجات بده👌
#شهید_عبدالصالح_زارع
@azkarkhetasham
#لالههای_آسمونے
🔹علیرضا می گفت : جان من که ارزشی ندارد ، من سعادت شهادت را ندارم. یک روز که همه دور هم نشسته بودیم علیرضا پرسید ، غسل شهادت چگونه است ؟ خیلی دوست داشت طریقه غسل شهادت را یاد بگیرد که گرفت. خیلی با حجب و حیا بود. حتی در چشم من که مادرش بودم نگاه نمی کرد. ساده زندگی می کرد و لباس نو نمی پوشید. همیشه می گفت : به فکر مردم بی بضاعت باشید.
🔸شبی به خانه آمد در حالی که برگه ای در دست داشت که روی آن نوشته بود اعزام به اسلام آّباد غرب. گفتم : تو که هنوز وقت سربازیت نیست. گفت : در این شرایط ، بی غیرتی است اگر نرویم ، برای حفظ ناموس و مملکتمان باید برویم. مادر نیز از علیرضا خواست که به جبهه نرود اما او در پاسخ گفته بود : شما در محافل مذهبی شرکت می کنی برای چه ؟ نماز می خوانی برای چه ؟ مادر ! از خون برادرهای ما که انقلاب کردند جوی خون راه افتاده است . ما باید از این انقلاب دفاع کنیم.
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_علیرضا_جانبزرگی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۳/۱/۱ شهر ری
شهادت : ۱۳۶۱/۹/۹ سومار
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🔻🔻🔻
💢 #برگی_از_خاطرات
🔴 شهیدی که پیکرش پس از ۳۱ سال سالم بود
◽️مادر شهید محمدی میگفت که بهنام هر شب به خوابش میآید و میگوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید» به اصرار مادر شهید، ایشان را سال ۹۰ نبش قبر کردند. با اجازه علما قرار بر این شد که پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند.
◽️آیتالله جمی امام جمعه و جناب سروان دهقان با من تماس گرفتند، و گفتند شما هم برای مراسم بیایید. بلیط هواپیما گرفتم و برای نبش قبرش رفتیم، من و حاج آقا کعبی جلو رفتیم مادرش سمت راست من و پدرش روبروی او قرار داشتیم.
◽️خاک را برداشتند و رسیدند به نزدیکی سنگی که روی جنازه ایشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بیل را کنار بگذارید، چون استخوانهای این بچه قطعا در این مدت پوسیده، و اگر تکهای از این سنگ روی آنها بیافتد استخوانها از بین میروند. بگذارید من با دست خاک را کنار بزنم و استخوانهایش را سالم برداریم».
◽️آرام آرام با دستانمان خاک را کنار زدیم و به سنگ رسیدیم، وقتی که سنگ اول را برداشتیم، با پیکر سالم شهید مواجه شدیم، من که در همان لحظه از حال رفتم، مادرش هم غش کرد؛ باور کردنی نبود، انگار که این بچه یک دقیقه پیش خوابیده است؛ بعد از ۳۱ سال هنوز زانویش خون میچکید.
◽️مادر شهید محمدی، پیکر نوجوان شهیدش را ساعات زیادی در آغوش خود گرفته بود، و حاضر نبود او را از خود جدا کند؛ او میگفت «مردم! این بچه بوی گلاب میدهد؛ چرا میخواهید از من جدایش کنید؟ مگر نمیبینید که تمامی اعضایش سالم است؟ پس چرا میخواهید او را دفن کنید؟ مگر شما از دست بچه من سیر شدهاید»؛ واقعا صحنهی عجیبی بود.
◽️من سال گذشته مادر بهنام را دیدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهی کردم؛ این بچه قبل از اینکه جایش را عوض کنیم هرشب به خوابم میآمد و با من حرف میزد، و میگفت “جایم را عوض کنید، من از دوستانم دور افتادم”، اما از وقتی که جایش را تغییر دادیم، دیگر مثل قبل به خوابم نمیآید»؛
◽️من به ایشان گفتم «آیا شما ناراحتی که او خوشحال است»؛ گفت «خوشحالم از اینکه که او خوشحال است، اما ناراحتم که چرا هر شب نمیبینمش».
راوی 👈 سرهنگ جانباز «علی قمری» فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس
#بهنام_محمد_راد
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
@azkarkhetasham
🔴معجزه شهدا در #بیمارستان_لندن
(همانجا دکتر کلیز به حمید گفته بود: این سومین معجزه ای بود که من از ایرانیان در این بیمارستان دیده ام و همان جا مسلمان شد و تا زمانی که حمید زنده بود، دکتر کلیز با او در ارتباط بود و زمانی هم که شهید شد پیام تسلیت برای ما فرستاد.)
🔰 #حمید_رضا_مدنی_قمصری در کلام همسر شهید
🔰روزهای سخت جنگ همین طورمی گذشت تا این که حمید در عملیات خیبر در طلائیه شیمیایی شد. زمانی که شیمیایی شده بود به ما خبر نداند
🔰ولی من بعد از مدتی فهمیدم که او شیمیایی شده ولی هرچه می گفتیم که به جبهه نرو! او با حرفهایش ما را قانع می کرد ومی گفت:
🌸🍃"ناموس من در خطر است و من باید بروم و از ناموسم دفاع کنم"
بعد از جنگ چگونه گذشت⁉️
🔰جنگ تمام شد، حمید برگشت اما با تنی زخمی و خسته که دیگر روی آرامش را ندید.
🔰مجروحیت حمید شدید تر شد، به طوری که به همراه چند جانبازان به آلمان اعزام شد و در آنجا تحت درمان قرارگرفت.
🔰از آن زمان به بعد هر سال حمید را به خارج اعزام می کردند،اما هیچ تاثیرو بهبودی نداشت.
🔰سال 69 حمید را به لندن اعزام کردند و آنقدر حال حمید بد بود که سه سال متوالی او را به لندن فرستادند، تا اینکه سال 71 حال حمید خیلی بد شد به طوری که دیگر شیمی درمانی هم اثر گذار نبود.😔
🔰شب اولی که حمید شهید شد را هیچ وقت فراموش نمی کنم آن زمان مهدی (فرزندمان 5 سال بیشترنداشت.) اولین شبی بود که حمید دیگر کنار ما نبود
مهدی از من پرسید:امشب بابا کجاست⁉️
🔰گفتم: بابا رفت بیش فرشته ها. دوباره پرسید مامان اگه بابا حالش بدبشه و درد بکشه کی بهش دارو می ده؟😔 من هم گفتم: فرشته ها مراقب بابا هستند و بابا دیگه درد نداره و حالش خوب شده، حالا هم خوابیده. وقتی این رو به مهدی گفتم آرام گرفت و خوابید😴
⭕️"مسلمان شدن پزشک حمید"👌
🔰همسرم در لندن که بود هر روز می بایست به او خون تزریق می کردند و هر بار به دکترش می گفت که؛ خون غیر مسلمان به من تزریق نکنید
🔰 و آنقدر ایمانش قوی و اعتقاداتش بالا بود که هربار که می خواستند خون یک غیر مسلمان را به او تزریق کنند بدنش قبول نمی کرد و این مسئله پزشکان را به حیرت آورده بود.😳
🔰 به طوری که دکتر "کلیز" پزشک حمید- زمانی بعد از چند بار آزمایش متوجه این مسئله شد، رفت و یک سیاه پوست مسلمان را آورد و خون او را به بدن حمید تزریق کرد و عجبا که بدنش خون او را قبول کرد.
🔰همانجا دکتر کلیز به حمید گفته بود: این سومین معجزه ای بود که من از ایرانیان در این بیمارستان دیده ام و همان جا مسلمان شد😍 و تا زمانی که حمید زنده بود، دکتر کلیز با او در ارتباط بود و زمانی هم که شهید شد پیام تسلیت برای ما فرستاد.
🔰خانم صابری در ادامه گفت: سال 71 بسیار سال بدی بود، چرا که شیمی درمانی هم دیگر بی تاثیر بود و گاز شیمیایی خون حمید را آلوده و او به سرطان خون دچار شده بود.
🔰آخرین باری که در لندن تحت نظر بود پزشکان به او گفته بودند که دیگر نمی توانیم کاری انجام دهیم😔 و حمید هم از او خواسته بود که طوری شیمی درمانی کند که او به وطنش برسد و در وطنش شهید شود و همین طور هم شد💔 وقتی حمید به تهران منتقل شد در بیمارستان بستری شد و چند روز بعد هم شهید شد.
🔰روزآخر انگار می دانست که می خواهد برود، همه را دید ولی بعد از ظهر حالش خراب شد و دیگر اجازه ملاقات به کسی ندادند و او را به اتاق ایزوله بردند، حدود ساعت 8 بود که من کنار تختش رفتم. شروع کرد به حرف زدن ... آخر شب که شد بعد از کلی حرف زدن گفت که چراغ را خاموش کن ولی من دوست نداشتم چراغ را خاموش کنم می خواستم بیشتر نگاهش کنم ولی حمید اصرار کرد و من چراغ را خاموش کردم سرم را کنار تخت گذاشتم و کمی چشمهایم را بستم .
🔰کمی که گذشت پرسید: "من کجا هستم؟!" گفتم: حمید جان! تو در بیمارستانی. دوباره پرسید و سه بار این جمله را تکرار کرد
🔰و هر بار هم می گفت نه اینجا بیمارستان نیست. بعد ساکت شد من فکر کردم خوابش برد، تا اینکه ساعت حدود یک نیمه شب بود که پرستار آمد و به من گفت از اتاق بیرون برو و من تعجب کردم ولی از اتاق خارج شدم و دیدم همه دکتر ها به اتاق حمید می آیند.
🔰خیلی ترسدیم تا اینکه دکترها آمدند و به من گفتند: "حمید شهید شده".💔
🔰دیگر نمی دانستم چه باید بکنم حالم خیلی بد بود گیج و مبهوت شده بودم. از دکتر خواستم اجازه دهد من یکبار دیگر او را ببینم.
🔰رفتم و یک دل سیر نگاهش کردم و بعد به عموی حمید زنگ زدم و خبر را دادم . تا اذان صبح همه فهمیدند و به بیمارستان آمدند.
🔰 درست 25 مهر ماه سال 71 حمید از کنار ما رفت و روزگار را برای ما سخت تر کرد.😔
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا🔥
بچهی مشهد...
فرزند دوم خانواده بود ،
متولد شهریور ٦۳
شوخ و مهربان و ...
در نانوایی پدرش کار میکرد
دوستانش میگفتند:
حدود چند ماه تلاش کرده بود
تا مسئولان لشکر فاطمیون
قبول کنند و اعزامش کنند ...
همان روزهای اول ،
او را مسئول تک تیراندازها کردند
شهید صدرزاده (دوستش) میگفت:
خیلی برای بچه هایش کار میکرد ،
مثل مـادر بود برایشان ،
صبح تا شب خدمت میکرد به بچهها
فروردین ۹۳ اعزام شد به سوریه (حلب)
و ۲۲ روز بعد هم ...
داوطلب شدند ساختمان۳ را که
سقوط کرده بود، پاکسازی و آزاد کنند
حسن و مصطفی (شهید صدرزاده)
و ٦ نیروی داوطلب ... شدند ۸ نفر ...
حسن گفت : ۸ نفریم ،
اسم عملیات هم باشد امامرضا (؏)
همه با فریاد یاعلیبنموسیالرضا (؏)
ریختند داخل ساختمان و
پاکسازی را شروع کردند
دشمن با زبان عربی میپرسید
شما که هستید؟
حسن فریاد میزد :
نحن شیعه علی بنابیطالب (؏)
نحن ابناء فاطمهالزهراء (س)
خیلی شجاعانه جنگید و ...
وقتی رفت تا نارنجکها را بیندازد
سمتِ دشمن ، تیر خورد ...
فردایش هم در بیمارستان پر کشید ...
اولین #شـهید_مدافع_حرم شهر مشهد
#شهید_حسن_قاسمیدانا🌸🌸
@azkarkhetasham
#سیره_شهدا 🌷
🔸به من می گفت: «مهم نیست که آدم #مسؤلیت داشته باشد یا نداشته باشد❌
💥مهم این است که اگر #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بیاید در جایگاه میدان صبحگاه بایستد و بخواهد نیروها را ورچین کند
👈آن قدر توانمندی و #اخلاص داشته باشیم که امام #ما را انتخاب کند✅
مگر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به این جایگاه و #مسؤلیت آدم ها نگاه می کند⁉️
#شهید_محمود_رادمهر
از کرخه تا شام
‼️فرهاد در کارهای فنی استاد بود. جعبه ابزارش کامل بود. هرجا که میرفت کافی بود بفهمد یکی از لوازم خانه خراب است، سریع آستینها را بالا میزد و شروع میکرد به تعمیرات، هنرش هنوز هم در خانه همه فامیل قابل مشاهده است.
‼️توسوریه یک روز دستشویی فرنگی مقر خراب شد، نیروها کلافه شده بودند، فرهاد دست به کار شد و سیفون فاضلاب را باز کرد و بعد از کلی تلاش، یک لیف حمام از داخل سیفون خارج کرد و لوله باز شد. رفیقش میگفت من را صدا زد و به شوخی گفت: فلانی حالا حال میده با این لیف بری حمام…! روحیه خاکی و بیآلایش فرهاد حتی نیروهای سوری را هم متعجب کرده بود. فرماندهای آچار به دست که توالت نیروهایش را تعمیر میکرد.
#شهید_فرهاد_خوشهبر🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham