از کرخه تا شام
#لالہهای_آسمونے
🌹ارادت خاصي به حضرت صديقه طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زياد ميگرفت. چند تا مسجد و فاطميه هم به نام و ياد بيبي ساخت.
🌹توي مجالس روضه، هر بار كه ذكري از مصيبتهاي حضرت ميشد، قطرات اشك پهناي صورتش را ميگرفت و بر زمين ميريخت.
🌹خدا رحمت كند شهيد محسن اسدي را، افسر همراه حاجي بود. براي ضبط صحبتهاي سردار، هميشه يك واكمن همراه خودش داشت، چند لحظه قبل از سقوط هواپيما همان واكمن را روشن كرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود.
🌹درست در لحظههاي سقوط، صداي خونسرد و رساي حاجي بلند ميشود كه ميگويد: صلوات بفرست. همه صلوات ميفرستند. در آن نوار آخرين ذكري كه از حاجي و ديگران در لحظهي سقوط هواپيما شنيده ميشود، ذكر مقدس « يافاطمهٔ زهرا » است.
#سردارشهید_احمد_کاظمی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
#لالههای_آسمونی
💠خیلی کم حرف بود. گاهی تا دوساعت در جلسه ای می نشست و تا وقتی سؤالی از او نمی پرسیدی حرفی نمی زد؛ این از خصیصه های مردان خدایی است، اهل نقوا این گونه اند، علم، سواد و معلومات دارند، و تا وقتی از آنان پرسشی نشود حرفی نمی زنند.
💠با چنین روحیاتی و نیز با نماز شب و روزه گرفتن و امثالهم در منطقه حضور داشت. شاهد بودم وقتی در ماه رمضان حسن غفاری و نیروهایش در منطقه ی هور یا فاو حضور داشتند با زبان روزه انجام وظیفه می کردند، ما که به ایشان سرکشی می کردیم چون تردد داشتیم نمی توانستیم روزه بگیریم، من با حسن غفاری شوخی میکردم و میگفتم: «شما هم بیا با ما ناهار بخور چون در سرزمین غصبی هستی و نمی توانی روزه بگیری.»
💠حسن آقا شوخی ام را می فهمید و پاسخی جدی می داد. میگفت: «ما مقلد حضرت امام و سرباز و شاگرد ایشان هستیم، ایشان حتی اگر بفرمایند ما برای دفاع از اسلام به قاره آفریقا هم میرویم و روزه هم میگیریم، نماز و قرآن هم میخوانیم....»
📎معاون اطلاعات عملیات لشگر۲۵ کربلا
#سردارشهید_محمدحسن_غفاری🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۱ گرگان
شهادت ۱۳۶۵/۱۱/۴ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
@azkarkhetasham
#لالههای_آسمونی
💠یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم: پیش امام رضا به من قول بدهید که کاری برای من انجام بدهید.
💠میدانست که اهل مادیات نیستم ولی با شوخطبعی جیبهایش را گشت و گفت اگر پول داشتم چشم، میخرم. گفتم : اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکنید.
💠با روی گشاده و لبخندی گفت شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم حتما شفاعت شما را میکنم.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان مقداد لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_علی_جزمانی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۲۹/۱۰/۳۰ اصفهان
شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
@azkarkhetasham
#لالههای_آسمونی
با ابراهیم تصمیم گرفتیم تا یک روز قبل از رفتن به جبهه ی مهران، برای تفریح و هواخوری بیرون برویم؛ چون ابراهیم تازه دایی شده بود، اصرار کرد که به جای رفتن به مناطق تفریحی به منزل خواهرش برویم تا او قبل از رفتنش به جبهه، بتواند خواهرزاده جدیدش را ببیند. مخالفت من فایده نداشت و به اجبار به خانه ی خواهرش رفتیم.
ابراهیم همین که بچه را دید، فوراً آن را از گهواره بیرون آورد و شروع کرد به بوسیدن. رو به خواهرش کرد و گفت: «آبجی! اسم این کوچولو را چی گذاشتی؟!»
خواهرش گفت:«حسین!»
ابراهیم بلند شد، رفت یک ماژیک قرمز پیدا کرد و برگشت. پشت پیراهن سفید نوزاد با آن ماژیک قرمز نوشت:
«یا حسین شهید! ما را بطلب.»
همه شروع کردیم به خندیدن. به ابراهیم گفتم:
«ابراهیم! این چه جمله ای بود که نوشتی؟!»
ابراهیم با حالت خاصی گفت:
- «از آنجایی که دوست دارم به کربلای حسین(ع) بروم و آرزو دارم که به دیدارش نائل شوم، برای همین این جمله را پشت پیراهن این طفل پاک که گناهی نکرده نوشتم تا شاید خدا دعایش را زودتر اجابت کند و به آبروی این نوزاد، امام حسین(ع) مرا بطلبد... .»
#شهید_ابراهیم_امیرصادقی
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۷/۶/۱ تنکابن ، مازندران
شهادت : ۱۳۶۵/۴/۱۴ مهران
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالههای_آسمونی
شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن.
مثل یه بسیجی ساده.
قرار بود گردان سیدالشهداء(ع) بیاد کمکمون اما خبری نشد.
فقط بی سیم چی شون اومد و گفت: گردان نتونست بیاد.
#علی_تجلایی رفت برای بررسی موقعیت خاکریز بعدی.
حدودا"پانزده متر با ما فاصله داشت. رسید سر خاکریز.
تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد تیر خورد توی قلبش.
آروم افتاد توی خاکریز.
لحظه های آخر با دست اشاره ای می کرد که معناش رو نفهمیدیم. شاید آب می خواست، اما کسی آب همراهش نبود.
آخه خودش سفارش کرده بود:
قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب ،شهید شده است...
فرماندهٔ طرحوعملیات قرارگاه خاتم الانبیاء
#شهید_علی_تجلایی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۸/۵/۵ تبریز
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ شرقدجله ، عملیات بدر
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالههای_آسمونی
بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبهات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...»
مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانهام زد و گفت: «حاج علی، مکه میروی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟»
خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمیتوانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید!» سر به آسمان بلند کردم. دلم میخواست با تمام وجود فریاد بکشم: «خدایا شکرت...»
به روایت خودشهید
#شهید_علیرضا_موحددانش
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالههای_آسمونی
مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی برای او دوره خودسازی بود.در عملیات آبی خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم ناگزیر می شود چند بار یک عملیات را تکرار کنند.
وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش اکبرشهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید سقا شده،وخود بدون نوشیدن جرعه ای آب به پادگان باز می گردند.
مرتضی درجریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریست های تکفیری خطر می کرد و آخرشب باز می گشت.
یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید غذاهست گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دولقمه ازآن را خورد وخدا شکر کرد و خوابید.
از مال دنیا هرچه داشت انفاق می کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو یتیم و یک بدسرپرست را برعهده داشت و از حقوق کمی که دریافت می کرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت میکرد.
او یک بار زندگی اش را در واقع حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را سرپناه بدهد!
از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!»
کتاب فرمانده نابغه
#شهید_مرتضی_حسین_پور
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۶۴/۶/۳۰ شلمان ، لنگرود ، گیلان
شهادت : ۱۳۹۶/۵/۱۶ دیرالزور ، سوریه
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالههای_آسمونی
رضا روی انتخاب اسم دخترش حساس بود؛ چون معنی و مفهوم اسم برایش مهم بود...
بین اسامی سه تا اسم گلچین شد و قرار شد بنویسیم و بگذاریم بین صفحات #قرآن و یکی و انتخاب کنیم.
روز اول ماه رمضان، رضا یکدفعه گفت «دخترمون قراره تو ماه رمضان، ماه نیایش و بندگی به دنیا بیاد؛ نیایش هم اسم قشنگی هست.»
برای اسمهای دیگه چند وقت فکر کرده بودیم؛ اما این اسم ناخودآگاه به ذهن رضا آمد. نوشت و وسط قرآن گذاشت. یکی از کاغذها را برداشتم و آن را باز کردم؛ رویش نوشته بود نیایش...
هنوز هم آن چند تا اسم که با دست خط رضا نوشته شده و وسط قرآن هست، را دارم. نیایش، تنها یادگار رضا موقع شهادت پدرش فقط ۱۵ ماهش بود.
#شهید_رضا_دامرودی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۶۷/۵/۲۰ سبزوار
شهادت : ۱۳۹۴/۷/۲۵ حلب
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#کلام_شهید اميدوارم همسر زينب صفتم، همچون زينب(س) كه از چهار سالگى تاآخر عمر شريفشان در مصيبتها صب
#لالههای_آسمونی
او بسيار صبور و با تامل بود. هيچ گاه دچار اضطراب نمي شد و خيلي صبر مي کرد. ما او را در جبهه (جليل نحدثي صبر) ناميده بوديم. در برابر مشکلات عجيب صبر داشت. او هميشه با تامل و فکر کار مي کرد که خداي ناکرده از روي هواي نفس نباشد و هميشه ذکر خدا بر لب داشت.
واقعا همه بچه هاي گردان به من مي گفتند که اصلا او با بقيه فرماندهان فرق مي کند، چون هميشه با توجه به اينکه فرمانده گردان بود، مي رفت توي چادر بچه هاي گروهانها و با آنها چاي مي خورد، به مشکلات رسيدگي مي کرد و احيانا اگر مسئله اي بود به ايشان متذکر مي شد و سعي مي کرد، تذکر را مخفيانه گوشزد کند. کافي بود فقط او را يک بار زيارت کني. من کسي را نديدم که شيفته اخلاق او نباشد، همه او را دوست داشتند.
در عملیاتهای بسیاری از جمله والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و نصر ۴ شرکت داشت. بارها به شدت مجروح شد و یکی، دو ماه در بیمارستان شیراز و تهران بستری بود.
مجروح شدن خود را به کسی خبر نمیداد و در بیمارستانها هیچ ملاقات کنندهای نداشت و خانواده بعدها از مجروح شدنش با خبر میشدند. تمام بدنش مجروح بود و احتیاج به عملهای مختلف داشت، اما آن قدر غرق در جهاد بود که جسم مجروحش را فراموش کرده بود. می گفت: وقتی در جبهه هستم هیچ دردی ندارم.
در عملیات والفجر ۸ با این که پایش شکسته بود اصرار دوستان را برای آمدن به پشت خط نپذیرفت و به درون آب رفت و فرماندهی گردان خط شکن را در عملیات والفجر ۸ به عهده گرفت. بار دیگر به سختی مجروح شد و مدتی بستری بود و هنوز بهبودی حاصل نشده بود، که دوباره به جبهه رفت.
در یکی از روزها که جلیل مجروح شده بود، حسین آقا (شوهر خواهر جلیل) برای تهیه گاز پانسمان به داروخانه رفت. دکتر داروخانه پرسید: «گاز را برای چه کسی میخواهی؟» حسین آقا جواب داد: «برادر خانمم مجروح است.» دکتر پرسید: «نام او چیست؟» حسین آقا جواب داد: «جلیل محدثی فر.» دکتر گفت: «بله او را می شناسم. او فرمانده گردان تخریب است. او در جبهه شخصیت بزرگی است.» حسین آقا با تعجب گفت: «ولی او می گوید که در آشپزخانه کار میکند.» دکتر گفت: «بله. ولی او برای صدام آش میپزد.»
تخریبچی و فرمانده گردان غواصی یاسین تیپ ۲۱ امام رضا(ع)
#شهید_جلیل_محدثیفر
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۲/۶/۱ مشهد
شهادت : ۱۳۶۶/۴/۱۰ ماووت ، عملیات نصر۴
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالههای_آسمونی
🔸اخلاق شان عالی بوداین را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید تأیید می کند. یادم نمی آید دل کسی را شکسته باشند.
🔹اولین اولویت ایشان احترام به پدر و مادر بود، هیچ وقت من ندیدم به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا کم بگذارند برایشان. فکر می کنم عاقبت بخیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود.
🔸تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم دل کسی را نشکنم هیچ وقت. اگر یک وقت اختلاف نظری بین ما پیش می آمد بدخلقی و بی احترامی به من نمی کردند کم کم که با اخلاق خوب شان بیشتر آشنا شدم با خودم می گفتم چنین کسی لایق شهادت است ولی فکر نمی کردم اینقدر زود به این فیض عظیم برسند...
#شهید_هادی_شجاع
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
#لالههای_آسمونی
یکبار که آمده بود مرخصی. خواهرش حدوداً ۵ ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچه ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت جبهه.
#شهید_مجید_زینالدین