eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات_شهدا 🔻 شهید دکتر سید محمد شکری 🔅 خیره شده بود به آسمان حسابی رفته بود توی لاک خودش... بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چی؟ میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه یا باید بعد از عملیات کربلای ۵ برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط مقدم بهش برسم» 🔅 توی بهشت زهرا که می‌خواستند دفنش کنند، دیدمش؛ جواب سؤالش رو گرفته بود با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش، "ارباً اربا" شده بود مثل مولایش حسین (علیه‌السلام) یاد شهدا باصلوات @azkarkhetasham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگرد تنها یک بغل بابای من باش می‌گفت: « چرا بابا نمیاد منو بغل کنه؟» حالا بابایش آمده با چه آرامشی بغل بابا خوابیده... شادی روح مطهر فرمانده شهید مدافع حرم جواد الله کرم صلوات @azkarkhetasham
مهدے جان(عج) جمعه شد تا باز جای خالی توحس شود تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود آفتاب پشت ابرم نام تو دارم به لب خواستم نور تو گرمی بخش این مجلس شود " اللهم عجل لولیڪ ألفرج" @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه نیومده بود ؛ یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند. یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟،دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده... گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد،اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند، آن را باز کردم ،یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق... در آن نامه نوشته بود: "برای تشکر از زحمت های تو، همیشه دعات می کنم"، از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد. سحر بود. نماز را در حرم امام خواندیم و راه افتادیم. رسممان بود که صبح روز اوّل برویم سر خاک. رسیدیم. هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود. یکی زودتر از همه آمده بود; زودتر از بقیّه، زودتر از ما گفتم: شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟ آیت الله خامنه ای فرمودند: دلم براى صیادم تنگ شده. مُدَتیه ازش دور شده ام. تازه دیروز به خاک سپرده بودیمش. به روایت همسربزرگوارشهید جانشین ستادکل نیروهای مسلح ولادت : ۱۳۲۳/۳/۲۳ درگز ، خراسان رضوی شهادت : ۱۳۷۸/۱/۲۱ تهران ، ترورتوسط منافقین @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
♡ تو خواستگاری مهریه رو خونواده ها گذاشتن ۵۰۰ تا سکّه ولی قرار بین من و اون ١٤ تا سکّه بود، بعد ازدواج هم، همه سکّه ها رو بهم داد مراسم عقد و عروسیمونوتو خونه ی خودمون گرفتیم خیلی ساده هنوز عقد نکرده بودیم تو خواب دیدم کنار یه قبر نشستم «بارون می بارید روی سنگ قبر نوشته بود شهید مصطفی احمدی روشن» از خواب پریدم بعدِ ازدواج خوابمو واسش تعریف کردم می ترسم این زمانه بگیرد تو را ز من خندید و به شوخی گفت: "بادمجون بم آفت نداره" ولی یه بار خیلی جدّی ازش پرسیدم کی شهید میشی مصطفی…؟ بدون مكث، گفت: "۳۰ سالگی" بارون میبارید شبی که خاکش میکردیم به روایت همسر شهید @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
۱۲ سال از زندگی مشترک با آقا روح‌الله، خرید مایحتاج خانه با من بود. کارش طوری بود که فرصتی برای خرید و بازار نداشت. اما در هفته‌های مانده به روز شهادتش، شده بود مسئول خرید مایحتاج خانه. اخلاق و رفتارش عالی بود، اما عالی‌تر شد. آن‌قدر که یک‌بار به آقا روح‌الله گفتم خیلی نور بالا می‌زنی، بوی شهادت می‌دهی. با ذوق و خنده می‌گفت: «جدی میگی؟» مدام از من می‌پرسید «خواب شهادتم را ندیدی؟» در حالی‌که یک‌بار خواب شهادتش را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم، دلم نمی‌آمد برایش تعریف کنم. امکان نداشت خنده بر لب نداشته باشد، حتی وقتی که ناراحت بود می‌خندید. @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روح‌الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح‌الله آن‌قدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روح‌الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمی‌خوری؟» بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین». آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آن‌قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می‌گفت: «خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی». دو هفته قبل از شهادت آقا روح‌الله بود که به خانه آمد و گفت: «خانم بچه‌ها را آماده کن باهم برویم پارک». از تعجب دهانم باز ماند و گفتم «خودتی واقعا؟ یعنی باهم برویم پارک؟!» آخر آقا روح‌الله یک جورایی معذب بود با زن و بچه‌اش به پارک شهر خودمان برود، اما پارک‌های شهر‌های دیگر را می‌رفتیم. در جواب تعجب و سوالم گفت: «مگر چه عیبی دارد». در این مدت زندگی، کاری نبود که برایم انجام نداده یا حسرتش توی دلم مانده باشد. با اینکه همش در مأموریت بود یا در خانه نبود.   همیشه به آقا روح‌الله می‌گفتم: «آقا اگر من مردم، من‌ را در کنار پدر و مادرم دفن کن». آقا روح‌الله هم در جوابم می‌گفت: «خدا نکند آن روزی که من شاهد مرگ تو باشم، من باید زودتر بمیرم». آقا روح‌الله درست یک روز بعد از سالگرد ازدواج‌مان شهید شد. صبح روز قبلش زنگ زدم سالگرد ازدواج را تبریک گفته بود. آن شب هم بچه‌ها با پدرشان حرف زدند. هر ۲ پسرم شاگرد اول شدند که آقا روح‌الله قول داد برای‌شان جایزه بخرد. محل مأموریتش «بانه» بود، فوری به شهر رفت و جایزه خرید و داد به همکارانش که توی ساکش بگذارند.   هنگام حرف زدن با بچه‌ها، همکارانش آمدند و گفت که کاری پیش آمده، آقا روح‌الله قبل از خداحافظی گفت: «ساعت ۱۱ شب زنگ می‌زنم». ساعت ۱۲ شب شد، اما آقا روح‌الله زنگ نزد. خیلی اضطراب داشتم. دل‌شوره‌ام همزمان با لحظه شهادتش بود، اما من که نمی‌دانستم. بالاخره آن شب گذشت، اما چه بر من گذشت خدا می‌داند. صبح شد و یکی از همکارانش زنگ زد و گفت: «حاج روح‌الله زخمی شده»، فهمیدم که آقا روح‌الله شهید شد. وقتی با پیکر آقا روح‌الله روبه‌رو شدم اولین حرفی که زدم این بود «روح‌الله شهادتت مبارک، خوشا به سعادتت». به روایت همسربزرگوار شهید 📎معاون عملیات لشگر ۲۵ کربلا ولادت : ۱۳۵۹/۷/۱ آمل ، مازندران شهادت : ۱۳۹۴/۳/۲۳ درگیری با گروهک پژاک ، پیرانشهر ، آذربایجانغربی @azkarkhetasham