من که شیدا شده ام از نفسِ یادِ شما*
طالع ام را بنویسید فقط "کرب وبلا"*
"شبِ جمعه" است دوباره حرمش غوغا شد*
"فاطمه" آمد و مهمان شده بر خونِ خدا*
شادی روح درگذشتگان فاتحه مع الصلوات*
*یاحسین(ع)یا مظلوم*۵صلوات*
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل الفرجهم🌺
@azkarkhetasham
#خاطرات_جبهه
#شهید_حاج_حسین_خرازی
ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻰ ﻫﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﺶ ﺗﻮﻯ ﭘﺎﯾﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ، ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ ﺗﻮﯾﺶ . ﻫﻰ ﺩﺳﺖ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻣﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ . ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﻰ ﮐﺸﯿﺪ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﻰ ﺷﺪ .
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ . ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ . ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ، ﺯﯾﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﻍ .
ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ . ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ . ﮔﻔﺖ « ﺑﺎﺑﺎ ! ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ . ﺍﻵﻥ ﻣﻰ ﻣﯿﺮﻥ ﺍﯾﻨﺎ . ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . »
ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ، ﯾﮑﻰ ﯾﮑﻰ ﺳﺮﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ، ﺩﺳﺖ ﻣﻰ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭﻯ ﺳﺮﻣﺎﻥ .
- ﻧﯿﮕﺎ ﮐﻦ . ﺻﺪﺍﻣﻮ ﻣﻰ ﺷﻨﻮﻯ؟ ﻣﻨﻢ . ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺮﺍﺯﻯ .
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ
🌹هدیه به روح پاک حاج حسین خرازی و همه شهدا صلوات🌹
از کرخه تا شام 👇👇
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
معرفی شهید: فرمانده شهید حسین خرازی متولد: 1336-اصفهان شهادت:1365 - عملیات کربلای5 - شلمچه سمت: فر
میانبر ایجاد شده جهت دست رسی آسان به بیوگرافی حاج حسین خرازی موجود در کانال
با عرض پوزش از دوستان بابت وقفه در ارسال داستان ((بی تو هرگز )) و ارسال(( معرفی شهدا ))
مرد میخواهد،
اینکه بگذری از #آرزوهایت ،
زنجیرهای دلبستگی را از خود رها کنی
و اسماعیل نفس را قربانی کنی...
گفتنش آسان است رفیق...
که اگر عمل کردن به آن هم سَهْل بود،
حالا به نام خیلی هامان واژه " #شهید "
اضافه شده بود
دل،وقتی که برای #معشوق خالی بماند
و غیر ،راهی در آن نداشته باشد،
لاجرم بیقرار خواهی شد و این بیقراری ها،
انقطاع الی الله را به دنبال دارد.
این می شود که آخرش ختم به وصال می شود،
ختم به #شهادت...❤️
از نَفْسَت که بگذری،
خالص که شوی،
منقطع که شوی،
شهید خواهی شد...
و ما را آفریدند برای
رفتن در همین مسیر...
این راه و این تو....
گر مرد این راهی بسم الله
#سلسله_ی_موی_دوست_حلقه_ی_دام_بلاس
#هر_که_در_این_حلقه_نیست_فارغ_از_این_ماجراس
@azkarkhetasham
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت پانزدهم: من شوهرش هستم
🍃ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
🍃بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
🍃از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
🍃علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
🍃قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
🍃علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
🍃همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
🍃- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
🍃از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت شانزدهم: ایمان
🍃علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
🍃دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
🍃تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
🍃این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
🍃پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
#دلنوشته
مهدی جان سلام!
گل نرگسم سلام!
آقا جان...!
می دانم که دیر کردیم...
می دانم که هنوزم که هنوز است، در انتظار آمدن مان صبر می کنی...!
می دانم که با این همه انتظار و انتظار کردن مان، هنوز هم الفبای انتظار را نیاموخته ایم...!
امّا شما... امّا شما هنوز هم چشم امیدتان به ما مردم زمانه است...!
مولا جان...!
سال هاست کنارمان بوده ای!
سال هاست که در کوچه ها و خیابان هایمان، از کنارمان به آرامی گذشته ای....
سال هاست برایمان دعا می کنی و واسطه ی فیض ما با آسمانی...!
یا صاحب الزمان...
امّا ما زمینیان، با صاحب و امام مان چه کردیم!؟
آیا این ما نبودیم که با گناهان مان، شما را آزردیم و هر چه بیشتر بر دوران غیبت تان افزودیم...!؟
یا بقیة الله...
ما همان هایی هستیم که اَمان خویش را گم کردیم، امّا حقیقتاً به جستجویش برنخاستیم...!
ما همان هایی هستیم که در سایه ی نام شما، روزگار گذراندیم، امّا قدمی برای زدودن نقاب غیبت از روی دلنشین شما برنداشتیم...
آقا جان...
می دانم که همه ی حرف هایمان ادّعایی بیش نبوده است...
امّا...
ای گل نرگسم...
با همه ی نبودن ها و ادّعاهایمان...!
با همه ی بی مهری ها و ظلم هایی که در حق شما روا داشتیم...!
باز هم بر ما گران است که شما را ببینیم امّا شما را نشناسیم...!
بر ما گران است که صدای همگان را بشنویم، امّا صدای دلنشین شما را نشنویم...!
مهدی جان...
بر ما گران است که الطاف شما را به عینه در زمین ببینیم، ولی دشمن بر ما طعنه زند و حقایق بودن تان را انکار کند...
ای اَمان آسمان و زمینیان....
بر ما بتاب ای خورشید امامت...
یا صاحب الزمان، عجل علی ظهورک...
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹✨یــــوســــف زهـــــرا (س)✨🌹
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@azkarkhetasham
#هر_روز_یک_شهید
شهید امروز 👇👇
شهید مدافع حرم سردار رضا بخشی با نام جهادی (( فاتح))