از کرخه تا شام
دیروز مادرم گفت: شما ناهار بیایید خونۀ ما,خواهرم شب میاد!
گفتم: نه! جواد شاید زنگ بزنه خونه، موبایل آنتن نمیده!
یکهو مادرم زد زیر گریه...
تازه فهمیدم چی گفتم!
اصلاً حواسم نبود که جواد دیگه نیست, دیگه تلفن نمیزنه, دیگه مأموریت نمیره...
.
سلام عزیــز دلم... سید جوادم!!
ببخش دیــر آمدم..ببــخش پریــشان آمدم...
استخوان هایــٺ را به آغوش کشیــدم و با تمام وجودم بوییـدم...بوسیدم...
دردش آشــنا بود و خــوب مےدانستم حس و حالِ این لحظات عجــیب را شاید ؛
پرده ورق میخورد به کربلا... وَ تنهـــا خدا مےداند چــه گذشــٺ بر دلم ...
.
#به_نقل_از_همسرشهید
#شهید_سید_جواد_اسدی
#مدافعان_اسلام
#اولین_دیدار
#اولین_آغوش
#اولین_فرصت_بعد_سه_سال_دوری
@azkarkhetasham