از کرخه تا شام
◾️شب آخر که قرار بود کمیل بره محل کارش. به من گفت : بابا منو میبری ترمینال گفتم : چرا که نه، آره پسرم کمیل خودش رانندگی میکرد عجله داشت، موتورو تند میبرد
◽️تو راه به من گفت بابا ازم راضی هستی؟ یه بوسه به صورتش زدم گفتم من ازت راضیم ؛ خدا ازت راضی باشه، بعد گفت بابا حلالم کن. وقتی رسیدیم ترمینال باهم خداحافظی کردیم.
◾️کمیل گفت :بابا تو برو واسه رفتنم صبر نکن اتوبوس طول میکشه حرکت کنه. کمیل سوار اتوبوس شد. بعد از چند ثانیه از اتوبوس پیاده شد. دوباره منو بوسید
◽️چشماش پر از اشک بود و بغض کرده بود. دوباره بهم گفت بابا تو برو من دل ندارم برام صبر کنی. همونجا فهمیدم کمیل رفتنیه
✍ به روایت پدربزرگوارشهید
#شهید_کمیل_صفری_تبار🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#شهدا_عاشق_ترند
همسرم شهید ڪمیل خیلے با محبت بود
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد...
یادمه تابسـتون بودو هوا خیلے گرم بودخستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم «من بہ گرما خیلے حساسم»خواب بودم و احساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته، بعد از چند ثانیہ احساس خیلے خنڪے ڪردم و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
دیدم #ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...
پاشدم گفتم
#ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے
خستہ شدی
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسے
میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے و دلم نیومد
#شهید_کمیل_صفری_تبار
@azkarkhetasham
به همرزمانش گفته بود:
«من سی و سومین شهید
روستای بیشه سر هستم»
به اطرافیان گفته بود برای شهادتش دعا کنندو به همه سفارش می کرد تا در قنوت🤲 نمازشان، دعای فرج بخوانند و شهادت او را از خدا بخواهند.
میگفت ''گرچه به کمتر از شهادت راضی نیستم؛ولی از خدا می خواهم که اگر شهید نشدم، اجر شهید را به من بدهد''
#شهید_کمیل_صفری_تبار
@azkarkhetasham