از کرخه تا شام
🔹در فتنه 88 که در #تبریز هم جریان پیدا کرده بود، #پدرش به عنوان فرمانده سپاه ناحیه تبریز فعالیت داشت و مأموریت هایی را به بسیجیان و #پاسداران محول می کرد.
🔸یک مرتبه #پدرصادق به خودش می گوید: «آقا رضا تو که به این سادگی جوانان مردم👥 را به مأموریت می فرستی که احتمال هرگونه خطری💥 برای شان وجود دارد، چرا #پسر خودت را نمی فرستی⁉️»
🔹وقتی این جرقه در ذهنش🗯 زده می شود #صادق را صدا می زند و می گوید: آماده شو و تیمی که برای #مأموریت اعزام می کنم را همراهی کن.
🔸صادق با ادب و #احترام کامل و بدون اینکه اعتراضی به خواسته پدرش داشته باشد، دستش را بر روی چشمانش😍 گذاشته می گوید: « #چشم_بابا!»
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
از کرخه تا شام
8⃣0⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰صادق از نظر قیافه و #خصوصیات اخلاقی کاملا به پدرش شباهت👥 داشت. خودش نیز از این موضوع خوشش می آمد☺️ و سعی می کرد همانند #پدرش رفتار کند، مثلا چیزهایی را بخورد😋 که پدرش می خورد.
🔰دوران #خردسالی او با اتمام جنگ⛔️ و بازگشت #آزادگان همراه بود؛ مادرش همانند دیگران وقتی تصاویر📽 بازگشت اسراء از تلویزیون📺 پخش می شد، اشک شوق😭 می ریختند.
🔰آن زمان #صادق تقریباً یک سال و نیم🗓 سن داشت. به قدری تیزهوش💭 و زیرک بود که به این رفتار #مادر توجه می کرد و وقتی تلویزیون برنامه #اسراء را پخش می کرد و مادر حواسش نبود🗯 مادر را صدا می زد و می گفت: « #مامان بیا گریه کن آمدند😅»
🔰مادرش شاغل بود و صادق را از دو، سه سالگی به #مهد بردند او را در کلاس نوزادان👶 نگهداری می کردند، اما در یک هفته اول به قدری بی قراری و گریه کرد😭 که معلم رده #نوپایان صادق را به کلاس خودش برد تا آرام گیرد.
🔰با اینکه آن رده بزرگتر از سن #صادق بود، اما به قدری خودش را با کودکان آن کلاس وفق داد💞 که از همان روز نشان داد با افراد بزرگ تر از خودش #راحت تر است و می تواند ارتباط برقرار کند👌 از آن روز به بعد همیشه در کلاس هایی که یک رده از سن خودش #بزرگ_تر بود، می ماند.
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
اين عكس 🖼متعلق به شهید #صادقی است كه يك بيت شعر هم با دست خطش✍ باقی مانده است:
"نرخ رفتن به #سوريه چند است؟
قدر دل💔 كندن از دو فرزند است"
آخرین نفر #پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و مصطفی ساعت ⏰۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود، خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی📞 صحبت کردم، چون تقریبا سه ماه از رفتنش میگذشت خیلی #دلتنگش بودم، حرف که میزدیم گفتم: مصطفی جان! مواظب خودت باش 😢خیلی دلم برایت تنگ شده گفت: مادر! من را به حضرت #زینب (س) بسپار، دلت ❣آرام میشود، باور کنید الان هم با اینکه پسرم #شهید شده اما دل من آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب (س)،😇 میدانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده.💯
#شهید_سیدمصطفی_صادقی🌷
💠 @azkarkhetasham