eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
عراقی ها گشته بودند پیدایش کردند.آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه🎙🎥 قد و قواره اش،صورت بدون مویش،صدای بچه گانه اش همه چیز جور بود همان چیزی که عراقی ها میخواستند. ازش پرسیدند:قبل ازاینکه بیایی جنگ چیکار میکردی؟ گفت:درس میخوندم گفتند:کی تورو بزور فرستادجبهه؟ گفت:چی دارید میگید؟!!قبول نمیکردند بیام جبهه خودم به زور اومدم با گریه و التماس گفتند:اگه صدام آزادت کنه چیکار میکنی؟ گفت:مارهبر داریم هر چی رهبرمون بگه فقط همین دوتا سوال رو پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات باجواب هایش نقشه عراقی هارو آب داد😊 ♡شهیدگمنام♡ @azkarkhetasham
بسم رب الشهدا معرفی نامه شهید مدافع حرم : بسیجی پاسدار امیر سیاوشی تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاریخ تولد : ۱۳۶۷/۳/۱۵ محل تولد : تهران وضعیت تاهل : متاهل تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع») تاریخ رجعت پیکر : ۱۳۹۴/۱۰/۶ محل شهادت : سوریه ، حلب محل دفن : آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر زندگینامه و روایت 👇 @azkarkhetasham
شهید امیر سیاوشی متولد سال 1367 از جوانان محله چیذر و از میانداران هیئت رایه العباس امام زاده علی اکبر(ع) بود که برای دفاع از حرم آل الله پاییز سال 94 به سوریه رفت و مدتی بعد پس از حضور در میدان های نبرد توسط تکفیری های وهابی به شهادت رسید. حالا مدت هاست محله چیذر همچون اکثر محله های شهر تهران به نام یکی از شهدای مدافع حرم مزین شده است. جوانی که در بهار زندگی و تنها چند روز مانده به مراسم جشن عروسی، جان خود را در راه عشق به اهل بیت (ع) فدا کرد و روز 29 آذرماه به آرزوی خود رسید. یکی از همرزمان شهید امیر سیاوشی روایتی از نحوه شهادت این شهید مدافع حرم را بازگو کرده است که در ادامه آن را می خوانید. در سوریه بودیم و در منطقه درگیری با دشمن قرار داشتیم. ساعت تقریبا پنج و نیم یا شش صبح بود و هوا روشن شده بود. چند کیلومتر پیاده روی کردیم تا به محل درگیری نیروها رسیدیم. چند تپه کنار هم بود که روی هرکدام از تپه ها خانه ای قرار داشت. اولین تپه و خانه را از دشمن باز پس گرفتیم و به دنبال پاکسازی بقیه خانه ها جلو رفتیم. خواست خدا بود که با آن همه خستگی توانستیم همه منطقه را تحت اختیار خود درآوریم و هفت کیلومتر جلو برویم. به «خان طومان» رسیدیم، گروهی از نیروهای عراقی از صبح در محل درگیری حضور داشتند، تعدادی برگشته بودند و تعدادی هم هنوز در شهر می جنگیدند. ما هم حدود 35 نفر بودیم که وارد منطقه شدیم و توانستیم نقاطی را از دشمن باز پس بگیریم. بعد از بازپس گیری چند منطقه به 100متری هدف رسیدیم، یک مرتبه باران آتش از رو به رو شروع به باریدن کرد. حتی فهمیدن اینکه از کدام طرف رگبار به سمت ما نشانه گرفته شده است، سخت بود. هرکدام از ما به سختی در جایی پناه گرفت، همراه امیر دو یا سه نفر دیگر بودند که در محلی پناه گرفتند. سمت چپشان دیوار و سمت راست هم خانه بود. ما هنوز موقعیت خوبی برای پناه گرفتن پیدا نکرده بودیم. من هم به سمت چپ و راست می دویدم. کمی به عقب برگشتم. در دهانه یک مغازه ایستادم، امیر هم پشت یک ماشین پناه گرفته بود. دوید و پیش من آمد. تا به سمت من آمد و پرسید میلاد چه اتفاقی برایت افتاده است؟ به پاهایش تیر خورد و روی زمین افتاد. پرسیدم چه شد؟ گفت: تیر خوردم. با لی لی کردن تلاش کرد به سمت بچه ها برود تا به آنها کمک کند. تیربار توی دستش بود و آتش دشمن هم روی سرمان می ریخت در همین زمان تک تیراندازهای دشمن او را با قناسه هدف گرفتند و امیر همان جا آسمانی شد. @azkarkhetasham
ابراهیم طوری برخورد میکرد که گویی از تمام رفاهیات دنیایی برخوردار است. گذران زندگی برای او که یتیم بزرگ شده سخت بود اما با کار در بازار ، درآمد لازم را برای خودش کسب کرد. او پول خودش را هم برای دیگران هزینه میکرد. نه موقعیت های ویژه او را ذوق زده میکرد و نه از دست دادن موقعیت ها او را ناراحت میکرد. هیچ وقت لباس نو نمیپوشید. میگفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند ، من هم میپوشم.... 📚سلام بر ابراهیم2 @azkarkhetasham
بیوگرافی نام: محمد رضا تورجی زاده تولد : ۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ فرزند: حسن شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای ۱۰ ادامه 👇 @azkarkhetasham
معرفی شهید ☝️ شهید محمدرضا تورجی زاده در سال 1343 به دنیا آمد. در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذیر در مجالس عزاداری شرکت می نمود . در کودکی بسیار با وقار نظیف و تمیز بوده به گونه ای که در میان همگنان ممتاز بود. ایشان دوران تحصیل را همراه با کار و همیاری در مغازه پدر آغاز نمود . پدرش به دلیل علایق مذهبی برای دوره راهنمایی ایشان را در مدرسه مذهبی احمدیه ثبت نام نمود. کلاس سوم راهنمایی شهید مقارن با قیام مردم قم شده بود که شهید با جمعی از دوستان هم کلاسی ،چند نوبت تظاهراتی در مدرسه تدارک دیده و از رفتن به کلاس خودداری کرده بودند.
سه شنبه شب ها (خاطره یکی از همرزمان شهید تورجی )☝️ اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟ گفتم : تا ببینم کی باشه! گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟ لبخندی زد و گفت : خودم هستم. نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟ گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون! همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا سلام الله علیها خواند. علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است. گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد. مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد. بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی. قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت: به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! با تعجب گفتم: چطــور؟ با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی. رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی! گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟ اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی. بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد. یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم. سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جااری بود. در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم! @azkarkhetasham
شهید به خدا قسم به هر پست و مقامی هم برسیم اگر صداقت نداشته باشیم نمی توانیم از این فرصت خدادادی برای خدمت به مردم به خوبی استفاده کنیم. شهید علی محمد قربانی 🌸شادی روح شهدا صلوات🌸 @azkarkhetasham
#سبڪ_زندگے_شھدا محمدرضا تو دوران تحصیلش چہ مدرسہ چہ دانشگاه، خیلے شیطنت داشت ... اونقدرے ڪہ اساتید از دستش خیلے شاکے بودن و ازاین بابت خیلے سرزنش میشد ... باتمام این ها ، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت. وبه خاطر تنبیہ ها و جریمہ ها ڪینہ و دلخورے واسش به وجود نمیومد! ولے مودب بود ... اگرشیطنتے هم مے کرد، سعے داشت دلخورے ایجاد نشہ. آخر سال هم میرفت از اساتید حلالیت مے طلبید ...
آمده بود میگفت: بیخود گریه میکنی... از زمانی که به زمین افتاده ام تا به الان یک لحظه هم تنهایتان نگذاشته ام من همیشه با شما هستم. گفتم:دروغ نگو نیستی دلتنگ شدیم گفت:هستم خوب هم میدانم اطرافتان چه میگذرد نشان به آن نشان دیشب در دلت به من گفتی بی معرفت! این همه بیتابی نکن من زنده ام برای آدم زنده که گریه نمیکنند.من که میدانم تو بیتاب جسم روی زمین مانده ام هستی اما زهرا باور کن حتی در آن عکسی هم که از جسمم به شما رسیده در آن عکس هم من زنده ام بیخود برای آدم زنده گریه نکنید. راوی:خواهر ♡شهید مدافع حرم امین کریمیان♡ @azkarkhetasham
یک روز باعباس سوار موتور سیکلت بودیم. چند کیلومتر تا مقصد مانده بود. یکدفعه عباس گفت:دایی نگه دار نگاه کردم دیدم پیر مردی با پای پیادا میرود عباس پیاده شد و از پیرمرد خواست تا پشت سر من بنشیند پیرمرد سوار شد و گفت:دایی جان شما این را برسان بقیه راه را پیاده می آیم پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست هنوز چندمتری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم همه ی مسیر را دویده. ♡شهید عباس بابایی♡ @azkarkgetasham
🍃خاطره شهدا🍃 سال 78، خیابان مولوی، دربه در دنبال یک جگرکی قدیمی می‌گشت... همهچیز عوض شده بود. از مغازه‌ها پرس‌وجو کرد. چند روزی رفت و آمد تا بالاخره پیدایش کرد. در خانه‌شان را زد. پیرمردجگر فروش آمد بیرون. علی خودش را معرفی کرد و پرسید «چهار سیخ جگر چقدر می‌شود؟» پیرمرد همین‌طور نگاهش می‌کرد. علی ادامه داد : «بچه بودم، ابتدایی. شاید هم کمتر. آمدم جگرکی شما. چندسیخ جگر خوردم. پولش را ندادم و فرار کردم.» پیرمرد بهتش زده‌ بود. گفت «خب.» علی کیف پولش را گرفت جلوی پیرمرد. سرش را انداخت پایین و گفت «حلال کنید. هرچقدر می‌خواهید بردارید.» پیرمرد یک دویست تومنی برداشت و گفت «نوش جانت پسرم. این را برمی‌دارم فقط برای یادگاری، تا یادم نرود حق دیگران را ضایع نکنم.» پول را گذاشت زیر شیشه میزش و زیر لب ‌گفت «هنوز هم باورم نمی‌شود این همه دنبالم گشتی فقط برای همین....؟» 🕊 @azkarkhetasham