#راه_و_رسم_شهدا
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است. بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند.
آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه ی این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر.»
📚برگرفته از کتاب #کرامات_شهدا، صفحه:75
🌹هدیه به روح این شهید صلوات🌹
@azkarkhetasham
#منتظرتان_هستیم
#طنز_جبهه
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ . ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ .
ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ : « ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ . »
ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ
🌹هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات🌹
خاطرات طنز رزمندگان در کانال👇👇👇👇
@azkarkhetasham
#منتظرتان_هستیم
#معرفی_شهید
شهیدمدافع حرم علیرضاغلامی
متولد:۱۳۷۱/۱/۱قم
شهادت:۱۳۹۴/۱/۳۱ سوریه-درعا-بصری الحریر
شهیدعلیرضاغلامی پس ازگذراندن تحصیلات دبیرستانش درسن ۲۱ سالگی تصمیم میگیردبه ندای هل من ناصرینصرنی امام ورهبرش لبیک گوید
ایشان درخوابی صادقانه توسط حضرت زینب (س) به میدان جهاددعوت میشوند.
درسوریه نیز دست از تلاش وخدمت به دیگران برنمیداشت وهمواره درحال کمک به دیگران بود. دریکی از مهمترین عملیات ها یعنی بصری الحریر همراه رزمندگان فاطمیون شرکت میکند
شرایط عملیات بصرالحریر به دلیل موقعیت جغرافیایی بسیارسخت بود و امکان پشتیبانی عملا وجود نداشت. در آن عملیات حدود یکصد نفر از رزمندگان افغانستانی و ایرانی به شهادت رسیدند که از جمله شهدا شهید علیرضا غلامی بود که پیکر وی مانند بسیاری از رزمندگان عملیات تا ماه ها مفقود بود. بالاخره بعدازهفت ماه طی مبادلات انجام شده با تکفیری های جبهه النصره و ارتش ازاد پیکر شهدا تحویل گرفته شد و در شهرمقدس قم ،بهشت معصومه(س)،قطعه شهدای مدافع حرم درشب محرم۱۳۹۴به خاک سپرده شدند.
🌹هدیه به شهید غلامی و همه شیر بچه های فاطمیون صلوات🌹
از کرخه تا شام(نگاهی بر زندگی شهدا )👇👇
@azkarkhetasham
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت هفتم: احمقی به نام هانیه
🍃پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
🍃هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
🍃گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
🍃اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
🍃به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت هشتم: خرید عروسی
🍃با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
🍃شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
🍃مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
🍃دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
🍃بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
🍃بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
🍃برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
🍃یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
#طنز_جبهه
به ﭘﺴﺮ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻧﺪﯾﺪﻡ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺣﺴﻮﺩﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﻮﭖ ﺑﻐﻞ ﮔﻮﺷﺸﺎﻥ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ، ﭘﻠﮏ ﻧﻤﯽﺯﺩﻧﺪ . ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﺫﯾﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻼً ﻟﻨﮕﻪ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺻﺎﻑ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺍﺏ : « ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭ «! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻨﻮﺯ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻩﺍﯾﻢ : « ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟ » ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ : « ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻧﺪﯾﺪﻡ . » ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧُﺮ ﻭ ﭘُﻒﺷﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﺒﻮﺩ . ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ : « ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭ «! ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ : « ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟ » ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪ : « ﻫﯿﭽﯽ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﭘﻮﺗﯿﻨﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ «!
🌹هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات🌹
کانالی ویژه شهدا👇👇
@azkarkhetasham
#منتظرتان_هستیم
#بخشی_از_وصیت_شهید_احمد_محمد_مشلب
خدا تو را کمک کند ای امام زمان!
ما انتظار او را نمی کشیم او انتظار ما را می کشد
وقتی خودمان را درست کنیم و اصلاح کنیم
بعد ساعاتی ظهور می کند...
🌹هدبه به شهید احمد مشلب صلوات🌹
#یک_انا_المهدی_بگویی_درد_ما_درمان_شود
#آقا_خودت_برای_ظهور_دعا_کن
#کی_به_پایان_میرسد_این_انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@azkarkhetasham