eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️با شـــــهدا ...❤️ وقتے بے قرارے به اوج میرسد وقتے زمین و آسمان با تمام بزرگے اش جایے براے تو ندارد، وقتے احساس سنگینے ات کمرت را خم میکند، وقتے میخواهے فرار کنے از خودت ، تنهاے ات وقتے هرجا میروے خودت هستے و تنهایے... وقتے کم مے آورے ... اینجاست که آرامت میکند، ازخودت رها میشوی ... دیگر تنها نیستے ... با نگاه لطیفش تو را سبک میکند ... آرام میشوے ... چون وصل است ... اتصالش به سرچشمه آرامش ، تو را آرام میکند... چون ... ❣شـــــهدا ❣ در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقونند... @azkarkhetasham
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت دهم: 🌸🍃فکر می‌کردم غلامعلی برای این به خواستگاری دختر عمویم رفته ... که خیال می‌کرد ... بهانه آورده‌ام یا شاید هم غلامعلی ازدواج را برای خود واجب می دید ... 🌸🍃آمد و می‌رفت دلم پر میکشید برای او ... دلم میخواست ...او را جایی تنها ببینم ... 🌸🍃قضیه ی جواب(( نه))دادن را برایش توضیح بدهم ... اما نمیشد ... 🌸🍃می‌دانستم غلامعلی برمیگردد ...دلم گواهی می داد ... غلامعلی مال من است ... 🌸🍃صبر کردم ..صبر ... 🌸🍃سه سال بعد ...هنوز نه غلامعلی ازدواج کرده بود نه من ... 🌸🍃عذاب وجدان داشتم ...خودم را به خاطر جواب رد دادن به غلامعلی گناهکار می‌دانستم ...دلواپس او بودم ... 🌸🍃میرفت کردستان ... چند ماه طول می کشید ... تا به بهانه ای از مادر یا خواهر هایش یا از فامیل ها ...خبری از او بشنوم ... 🌸🍃هر روز هم شهید می آوردند ... پسر خاله ام تازه شهید شده بود ... 🌸🍃چند نفر از ...همسایه ها و هم علی ها هم شهید شده بودند ... و خانواده ما و عکس ملیج کلایی ها عزادار بودند ... 🌸🍃هفتمین روز شهادت پسرخاله ام بود ...که غلام علی هم برای شرکت در مراسم آمد ... 🌸🍃غلام علی و برادرم حسین با متور آمده بودند ...آن روز من روی سکو نشسته بودم ...و داشتم قند ریز می کردم https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت یازدهم: 🌸🍃 صدای در آمد ...غلام علی تا مرا دید ... گفت : _طاهره خوبی ... خسته نباشی ... 🌸🍃خیلی خونسرد جوابش را دادم ...از نوع نگاهش و حال و احوال کردنش تعجب کردم ... 🌸🍃در این فکر بودم که اگر یک بار دیگر خواستگاری کند ...جواب رد ندهم ... 🌸🍃برایم عجب بود ...حسین و غلام علی رفتند توی اتاق ...چای شان را خوردند ...و بعد خداحافظی کردند ... 🌸🍃غلام علی می خواست برود خانه بقیه فامیل ها ...تا یک سلام و احوالپرسی با آنها کرده باشد ... 🌸🍃من هم قند ها را ریز کرده نکرده ...سبد گرفتم و از خانه زدم بیرون ... 🌸🍃 رفتم زمین باقالایمان و یک سبد باقلا چیدم ... و برگشتم طرف خانه ... 🌸🍃سرم پایین بود و داشتم ...سعی می کردم ...فکر غلام علی را از ذهنم بیرون کنم ... 🌸🍃 همین که به جاده رسیدم ...دیدم غلام علی رو به رویم ایستاده ...به او نگاه کردم ... گفت : _خوبی دختر دایی؟چه کار میکنی؟ 🌸🍃گلایه مندانه گفتم :‌ _خبرها پیش شماست؟شنیدم دوباره میخواین برین خاستگاری؟تبریک میگم ... 🌸🍃حرف هایم بوی کنایه می داد ...غلام علی هم فهمید ...سرش را پایین انداخت ... و به باقلای توی سبد خیره شد ... 🌸🍃سه سال تمرین انتظار باید هر دوی ما را خسته کرده باشد ... 🌸🍃نمیخواستم دیگر حرفی به غلام علی بزنم ...میخواستم بروم ...برای همیشه بروم ...و غلام علی را فراموش کنم ... 🌸🍃غلام علی سرش را بالا آورد ...به صورتم نگاهی انداخت و گفت : _طاهره!!فردا شب می روم خانه دایی رمضان ...به زندایی می گویم ...بیاید خانه ی شما خاستگاری ... 🌸🍃 به سمت خانه حرکت کردم توی راه داشتم ... به خودم فکر میکردم ...و به غلام علی و این که بعد از سه سال ... آیا دیر نشده؟؟ 🌸🍃 به خانه رسیدم نماز خواندم ... و خودم را به خدا سپردم ... 🌸🍃فردا کی می آید؟؟؟... https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت نهم: 🌸🍃همه می خواستند از یکدیگر سبقت بگیرند ...نمی شد همینطور ...راست راست راه رفت و کاری نکرد ... 🌸🍃به قول همان وقت ها ما روز به روز انقلابی تر میشدیم ...نماز جمعه ...تظاهرات ...دعای کمیل ...کمک به جبهه ها ... هرکس هرکاری از دستش بر می آمد انجام میداد ... 🌸🍃دیگر نوزده سالم شده بود ...از این طرف و آن طرف هم خاستگار می آمد ... 🌸🍃قبول نمیکردم ...تا اینکه غلامعلی آمد ... پسرعمه و دوست برادرهایم بود ...خانه محرم بودیم ...زیاده به خانه یکدیگر رفت و آمد داشتیم ... 🌸🍃راضی بودم که با غلامعلی ازدواج کنم ... از همان اول توی دلم جا باز کرده بود ...برایم جواب ((نه))دادن سخت بود ... 🌸🍃توی ملیج کلا یک دختر باید جهیزیه خوبی به خانه شوهر ببرد ... 🌸🍃وضعیت پدرم را می می‌دانستم ... نمی خواستم زیاد به خانواده ام فشار بیاید ...هیچ راهی نبود ... واقعاً نمی‌توانستم به همین راحتی‌ها ازدواج کنم ... 🌸🍃 به همین خاطر جواب نه دادم ...دل تو دلم نبود ...غلامعلی هم بیکار ننشست ... 🌸🍃خواستگاری دختر عموی من ... پاسدار شده بود ... و داشت کردستان خدمت می‌کرد ... 🌸🍃کردستان هم وضعیت خوبی نداشت ... زن عمو دوست داشت غلام علی دامادشان شود ... 🌸🍃 اما عمو قبول نکرد ... _گفت غلامعلی پرستار است ...سرنوشت معلوم نیست ...نمی خواهم دخترم بیوه شود ... https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت دوزادهم: 🌸🍃 دلم هزار راه می رفت ... خانه دایی رمضان دیوار به دیوار خانه ما بود ... پشت حیاط خانه مان یک در داشت ... 🌸🍃که وقتی بازش میکردیم ...میتوانستیم ...خانه هم دیگر را ببینیم ... 🌸🍃غروب ...زن دایی غلام علی در خانه مان را زد ... و مستقیم رفت پیش پدرم و جریان را تعریف کرد ... 🌸🍃 میترسیدم بابا به خاطر مشکلات مالی جواب نه بدهد ... پدرم در جواب زن دایی غلام علی گفت: _ پسر آقای موسی نژاد شهید شده ... علی هم که دیروز هفتمش را داده ایم ... خواهرزاده خانومم هست ... 🌸🍃 خدا را شکر کردم که جواب منفی ندارد ... زن دایی غلام علی گفت : _ مشتی محمود ... هر روز دارند شهید می آورند ...معلوم نیست جنگ کی تمام شود ... این طفل های معصوم که نمی‌توانند ...صبر کنند ...تا چهلم و سالگرد یکی یکی شان تمام شود ... و بعد بروند سر خانه زندگی شان ...غلام علی هم مثل داماد و پسر های خودت پاسدار است ...جواب رد بدهی برود جبهه و شهید بشود ...شما میخواهید چه کار کنید؟؟جوان است ... آرزو دارد ...خدا را هم خوش نمی آید ... با این جوان پاک این طوری رفتار بشود ... 🌸🍃پدرم کم آورد و حریف زبان زن دایی غلام علی نشد ... گفت: _به من مهلت بده!دو سه روز دیگر جواب میدهم ... 🌸🍃زن دایی غلام علی رفت ...با مادرم مشورت کرد ...غروب شده بود ...و داشتند اذان میگفتند ... 🌸🍃زن دایی غلام علی دوباره آمد ...و با اشاره به من فهماند ... همراه او بروم خانه شان ... https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
شهدا🌷 مـــرا میهمان ِسفـره ی مهربانی ِخود کنید😍 دلـم ❤️گرفته از آشــوب ِشهر😔 اینجا ، آدمها غریبه اند با اخلاص و صفا و گذشت .. دلم❤️ یک جـُــرعه سادگی میخواهد.....😔 @azkarkhetasham
خاطرات شهدا ؛ شهید محمود کاوه ، آخرین باری که از گردان کمک خواستم، فرمانده گردان گفت : بچه های سپاه سقز هر کجا که باشند باید الان برسند، تنگ غروب، یک دفعه آتش ریختن ضد انقلاب قطع شد، طولی نکشید که هر کدامشان به طرفی فرار میکرد ،طوری که بقیه رو خبر کنند داد میزدند: چریک های کاوه، چریک های کاوه، فرار ضد انقلاب باعث شده بود که جان بگیریم و قد راست کنیم، نگاه کردم دیدم یک گروه پانزده -بیست نفری روی ارتفاعات هستند ،یک ماشین هم همراهشان بود، که یک دوشیکا روی آن بسته بودند، ضد انقلاب به روستا فرار کردند و آنها هم رفتند دنبالشان و من هم راه افتادم مسئول گروه به بزرگ روستا گفت: آنها به روستای شما آمدند، و اسراء رو هم آوردند همین جا، برو بهشان بگو: اگر گروگانها همین امشب آزاد نشن کاوه خودش میاد، و آن وقت هرچه دیدند از چشم خودشان دیدند ، چند نفر از روستا با شنیدن اسم کاوه به دست و پا افتادند و گفتند ما خودمان می ریم و با آنها صحبت میکنیم شما فقط یک ساعت مهلت بدید طولی نکشید که ریش سفید های روستا اسرا و آنهایی که تسلیم شده بودند رو اوردند و تحویلمان دادند راوی : سید محمد 🌹به یاد همه شهدا صلوات 🌹 با عضویت در کانال ما با شهدا آشنا شوید و دوست شهیدتون رو انتخاب کنید 👇👇👇 @azkarkhetasham
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت سیزدهم: 🌸🍃همین که رسیدم به حیاط خانه شان ...زن دایی گفت : _غلام علی می خواهد با خودت صحبت کند ...می خواهد ببیند چه جوابی می دهی ...توی اتاق است برو پیش اش ... 🌸🍃رفتم درست مقابل در ایستادم ...همان جا مقابل در نشستم ...دستم را گذاشتم زیر چانه ام ... و زل زدم و نگاهش می کردم ... 🌸🍃با همان لباس پاسداری به نماز ایستاده بود ...به نظرم یک طوری می آمد ...مثل اینکه با آدم های معمولی فرق داشت ... 🌸🍃قنوت خواند و به رکوع رفت ...به مهر نگاه می کرد ...و حواسش به هیچ جا نبود ...نمازش که تمام شد گفت : _دختردایی ما می خواهیم باهم ازدواج کنیم ...قبل از هر چیز دلم می خواهد موقعیت مرا درک کنی ...پاسدارم ..پاسدار هم یعنی نظامی ... اصلا اختیارم دست خودم نیست ...هرجا گفتند باید بروم ...اگر می توانی با این اوضاع و احوال قبول کنی ...جواب مثبت بده و گرنه ... 🌸🍃گفتم : _برای من فرقی نمی کند ...همین که به انقلاب خدمت می کنی برایم کافی است ... 🌸🍃از جا بلند شدم و با خیال راحت برگشتم خانه ...جوابم را داده بودم ... 🌸🍃سه شب بعد ...غلام علی بچه های سپاه را جمع کرد و آمدند خانه ما ...یک جعبه شیرینی هم گرفته بود ...پدر و مادر و برادر خواهرش هم بودند ... 🌸🍃پدرم گفت: _‌خیر است ان شاءالله ...شیرینی را بگیر به دوستانت تعارف کن و دهانتان را شیرین کنید ... 🌸🍃بعد هم گفت : _مهریه ی طاهره صدهزار تومان است ... https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت چهاردهم : 🌸🍃فردا پس فردا اگر خدا شهادت نصیب ما کرد ... و از این دنیا رفتم ...نمی خواهم مدیون طاهره باشم ... 🌸🍃هر چقدر تعیین می کنید ...آن قدر باشد که من مدیون نباشم ...مبنا را یا دوازده بگیرید یا چهارده سکه پول ... هرچه خودتان صلاح می دانید ... 🌸🍃و به این ترتیب مهریه ام ...چهارده هزارتومان شد ...به همراه یک دست لباس ... یک چمدان ...یک روسری ...یک چادر و شلوار و حوله ... 🌸🍃مراسم عقد را هم خانه خودمان نگرفتیم ...رفتیم خانه ی زهرا خانم ...خواهر غلام علی ...حتی سفره هم نیانداختم ... 🌸🍃حلقه هم نگرفتیم ...مراسم خیلی ساده با تکبیر و صلوات تمام شد ... 🌸🍃سه روز بعد از نامزدیمان ...غلام علی رفت کردستان ...معنای دلواپسی و چشم انتطاری و دلتنگی ...را در این سه ماه به خوبی فهمیدم ... 🌸🍃خیلی از کردستان بد تعریف می کردند ...از همان حرف هایی که آن موقع ها رایج بود : کومله ها فقط دنبال پاسدارها می گردند ...تا سرشان را ببرند ... 🌸🍃وضعیت کردستان واقعا بد بود ...شهید شیرخانی و غلام علی از همان کودکی باهم بزرگ شده بودند ...خیلی به هم وابسته بودند ... 🌸🍃بعد ها که شهید شیرخانی شهید شد ...غلام علی خیلی بی تابی می کرد ...همیشه خاطراتش را تعریف می کرد ... 🌸🍃هر دویشان برای کردستان داوطلب شده بودند ...و از کردستان دل نکندند ... 🌸🍃از وقتی که ازدواج کردیم ...یک چیز را در باره ی غلام علی خوب فهمیدم ...و آن اینکه اصلا راحتی را نمی شناسد ... 🌸🍃آسایش برایش معنا ندارد ...خودش کردستان را انتخاب کرده بود ...انتخاب سختی هم بود ... 🌸🍃آن زمان احساسش این بود که ...در کردستان بیشتر از جاهای دیگر به او احتیاج دارند ... و می تواند خدمت کند ... 🌸🍃در این سه ماه بعد نامزدیمان ...فقط یک هفته آمد مرخصی ... و دوباره برگشت کردستان ... 🌸🍃وقتی آمد ...سریع مقدمات عروسی را فراهم کردیم ... 🌸🍃بیست و پنج شهریور ۱۳۶۱...هرچقد در توانمان بود ...جهیزیه گرفتیم ...مراسم آبرومندانه تمام شد ... https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
از کرخه تا شام: ✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت شانزدهم: 🌸🍃غلام علی با نگاهی سرشار از مهربانی رو به من گفت : _طاهره ...این کار ها را نکن ...این قدر خودت را به من وابسته نکن ... 🌸🍃سر زدن به فامیل ها تمام شد ...با همه خداحافظی کردیم ...غلام علی می بایست بر می گشت ...من هم می خواستم با او بروم ... 🌸🍃با توبوسی که بچه های سپاه و بسیج را به کردستان می برد ...به طرف کردستان حرکت کردیم ... 🌸🍃یکی از دوستان غلام علی که همراه او از کردستان آمده بود ... با ما برگشت ... 🌸🍃ماموستای محل بود ...او از پیش مرگان کرد بود ...آشنایی آن ها از همان زمانی که ... غلام علی رفته بود کردستان ...شروع شد ... 🌸🍃آقای نظری هم با ما مسافر برد ...شهید نظری ...صدای سوزناکی داشت که به دل آدم می نشست ... 🌸🍃رزمنده ها توی اتوبوس باهم می گفتند و می خندیدند ...روضه میخواندند و گریه می کردند ... 🌸🍃من و غلام علی کنار هم نشسته بودیم ...تنها مسافر زن آن اتوبوس من بودم ... 🌸🍃وقتی که از ((امام زاده هاشم))در جاده هراز رد شدیم ...شهید نظری شروع به خواندن کرد : _ای لاله خیز مازندارن ! سلام ... 🌸🍃یک حس فوق العاده حماسی به من دست داده بود ...احساس می کردم من هم دارم می روم جبهه ... 🌸🍃شب به پادگان امام حسین (ع) رسیدیم ...همه را به مسجد پادگان فرستادند ... 🌸🍃چون در آن جا زنی نبود که مرا بازدید بدنی کند ...به من اجازه ندادند که وارد پادگان شوم ... https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت پانزدهم: 🌸🍃 رفتیم خانه خواهر غلامعلی ... یک اتاق شان را اجاره کردیم ... وسایل گذاشتیم توی اتاق و درش را قفل کردیم ... 🌸🍃 سه روز بعد هم ... طبق رسم و رسوم رفتیم خانه ی فامیل ها ... 🌸🍃ما یک زندگی ساده را شروع کردیم ...به فکر پول و ثروت نبودیم ...اصلا این طور بزرگ نشده بودیم ... 🌸🍃در طول زندگی مان کمتر بگومگو داشتیم ...چون هدف مشخصی بود ... 🌸🍃نوع زندگی غلام علی هم معلوم بود ...کسی که می خواست با او زندگی کند ...می بایست از خواستنی های بسیاری چشم می پوشید ... 🌸🍃عاشق شهادت بود ...از همان روز اول که جریان خواستگاری را مطرح کرد ...حرف شهادت را به میان آورد ... 🌸🍃میدانستم شهید میشود ...خیلی ها زمان جنگ میفهمیدند که ...فلانی ماندنی نیست ... 🌸🍃می دانستم وقت زیادی ندارم ...می بایست زندگی مان را طورب ادامه می دادیم ...که به هردویمان خوش بگذرد ... 🌸🍃این جمله ورد زبانش بود : ((من پاسدارم ...مشخص نیست یک سال دو سال دیگر یا شیش ماه دیگر باشم ...یا نباشم .)) 🌸🍃علاقه ام روز به روز به او بیشتر میشد ...یک قسمت علاقه بود ...یک قسمت هم احساس وظیفه ... 🌸🍃می خواستم به او خدمت کنم ...در خانه ...بیرون ...یا هرجایی ک باشد ... 🌸🍃پوتین اش را واکس زدم ...لباس هایش را مرتب می کردم ... و همیشه اتو زده نگه می داشتم ... 🌸🍃غلام علی با نگاهب سرشار از مهربانی رو به من گفت : https://eitaa.com/azkarkhetasham ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
شهید مدافع حرم سید مصطفی صدر زاده